اینجا کشوری دور، در زمانی دورتر است


سال‌ها پیش در کشوری خیلی دور پادشاهی حکمرانی می‌کرد. این پادشاه با مردمش رابطه خوبی داشت. مردم هم دوستش داشتند و برای همین هر وقت این پادشاه از مردم درخواستی داشت، مردم چیزی از او دریغ نمی‌کردند. پادشاه در جشن‌های مردم شرکت می‌کرد. با آنها غذا می‌خورد و حتی از ذخیره ویژه انبار پادشاهی در این مراسم‌ها خرج می‌کرد و کاری می‌کرد که به مردم خوش بگذرد. او حتی اجازه می‌داد مردم او را به اسم کوچک صدا بزنند.

اما این کشور کشور فقیری بود، ظاهرا همه‌چیز خوب بود، اما اگر به زندگی مردم نگاه می‌کردید، متوجه می‌شدید مردم غذای کافی ندارند و زندگی‌ بسیاری از آنها به سختی می‌گذرد. اما با این وجود زن‌های شهر شب‌ها تا دیر وقت می‌نشستند و برای عروسی دختر پادشاه لباس می‌دوختند. اگر از آنها می‌پرسیدید چرا این کار را انجام می‌دهید، پاسخ می‌دادند چون پادشاه آدم خوبی است و به فکر ماست.

در این شهر پسر جوانی به نام جاناتان با مادر پیرش زندگی می‌کرد. او عاشق دختری به نام رزیتا شده بود و می‌خواست با او ازدواج کند. اما مشکل او این بود که پول کافی برای مخارج عروسی و تهیه مسکن نداشت. برای همین یک روز تصمیم گرفت که پیش پادشاه برود و مشکلش را با او در میان بگذارد؛ بلکه پادشاه ملکی را در اختیار او بگذارد. پادشاه از جاناتان استقبال گرمی کرد و بعد از گفت‌وگویی درباره مشکلات، نقشه‌اش را با جاناتان درمیان گذاشت. پادشاه به او پیشنهاد داد که او کنار ارتش و باقی جوانان کشور، در وسیع کردن مرزهای سرزمین به او کمک کند و وقتی کشور توانست به سرزمین‌های جدیدی دست پیدا کند، حتما ملکی را در اختیار جاناتان قرار می‌دهد. جاناتان هم قبول کرد و رفت.

همه مردهای شهر کمک کردند و در توسعه مرزهای کشور کنار پادشاه و ارتشش بودند. آنها موفق شدند‌ زمین‌هایی را که با کشور همسایه از قدیم بر سر آنها جدال داشتند، پس بگیرند و بر آنها تسلط پیدا کنند. بعد از این پیروزی جشن بزرگی ترتیب داده شد و بلافاصله هم عروسی باشکوه دختر پادشاه برگزار شد و پادشاه همه مردم رو تو جشنش دعوت کرد. همه مردم خوشحال بودند که بعد از پیروزی حالا جشن عروسی دختر پادشاه برگزار شده و آنها در جشن غذا و نوشیدنی فوق‌العاده‌ای می‌خورند.

مدتی گذشت و خبری از پادشاه نشد. پس جاناتان تصمیم گرفت که پیش پادشاه برود و موضوع را به او یادآوری کند. پادشاه بعد از اظهار شرمندگی گفت که به کلی ماجرا را فراموش کرده است، هزینه عروسی دخترش یک میلیون سکه شده و خزانه عملا خالی شده و جاناتان باید صبر کند تا با کشور همسایه قرارداد حق بهره‌برداری از معادن بسته شود و بعد از آن به جاناتان کمک کند. جاناتان که این را شنید، خوشحال شد و رفت تا این خبر خوب را به نامزدش رزیتا برساند.

کارفرما و کارگرهای کشور همسایه در زمین‌های پادشاهی ساخت معدن جدید را آغاز کردند و بعد از چند ماه معدن به بهره‌برداری رسید و در این بین سود خوبی به دو کشور رسید. پادشاه هم تصمیم گرفت با این سود در کشور همسایه تعداد زیادی ملک بخرد تا در مواقع نیاز بتواند از آنها استفاده کند. مردم خوشحال بودند که کشورشان در حال پیشرفت است.

جاناتان که فکر می‌کرد دیگر زمان مناسب برای ازدواجش فرارسیده، خوشحال پیش پادشاه رفت تا هم بابت این موفقیت به او تبریک بگوید و هم درخواستش رو دوباره مطرح کند. پادشاه سرحال بود و بعد از سال‌ها دکوراسیون قصر رو تغییر داده بود و لباس‌های جدیدی پوشیده بود. پادشاه جاناتان رو در آغوش گرفت و به او بابت موفقیت‌های کشور تبریک گفت و از تفریحاتش در کشور همسایه برای او تعریف کرد. وقتی جاناتان موضوع را به پادشاه یادآوری کرد، پادشاه خیلی ناراحت شد و به جاناتان گفت که مسائل جاری کشور اجازه نداده است تا بودجه‌ای برای عروسی جاتان درنظر بگیرد. اما حتما در طرح توسعه سواحل کشور خانه‌ای برای جاناتان درنظر می‌گیرد. جاناتان که فکر می‌کرد دیگر این بار قرار است، ویلایی ساحلی نصیبش بشود، خوشحال قصر را ترک کرد و پیش نامزدش رفت. نامزد جاناتان که حالا دیگر چند سالی می‌شد که منتظر جاناتان مونده بود، این بار هم خوشحال شد و گفت که همچنان منتظر جاناتان می‌ماند.

پادشاه با کشور ورای آب‌ها قراردادی برای توسعه ساحل و طرح‌های گردشگری امضا کرد. طرح توسعه شروع شد و شرکت پیمانکار ویلاهای زیادی کنار ساحل ساخت و مجموعه تفریحی بزرگی راه‌اندازی کرد. ویلاها هم به بالاترین قیمت به شهروندان کشور ثروتمند همسایه فروخته شد و سود طرح بین پادشاه و پیمانکار کشور همسایه تقسیم شد. پادشاه هم تصمیم گرفت با این سودی که عایدش شده است، یک کارخانه تولید باتری‌های لیتیومی برای اتومبیل‌های برقی بسازد. ساخت کارخانه بعد از دو سال به اتمام رسید و کارگرهایی از شهر به استخدام کارخانه درآمدند. البته حقوق چندانی نمی‌گرفتند، چون کارخانه هنوز به سوددهی نرسیده بود و برای بازار پیدا کردن، زمان زیادی نیاز داشت. تازه بخش بزرگی از حقوق کارگرها با باتری پرداخت می‌شد، با این توجیه که تا چند سال دیگر ماشین‌های برقی جهان را به تسخیر خود درمی‌آورند و همه به آنها احتیاج پیدا می‌کنند.

جاناتان که می‌دید چطور کشورش دارد مسیر صنعتی شدن را طی می‌کند، با خودش فکر کرد که دیگر می‌تواند به آرزوی چند‌ساله‌اش برسد. پادشاه به خاطر مشغله‌‌های اقتصادی که در این چند سال پیدا کرده بود، نمی‌توانست با خیال راحت با اهالی کشور رفت‌وآمد داشته باشد و آنها را رودررو ملاقات کند. برای همین جاناتان نتوانست پادشاه را ببیند و تنها نامه‌ای برای او نوشت؛ نامه‌ای که هیچ‌گاه پاسخی دریافت نکرد.

چند سالی گذشت. خانه‌های مردم پر از باتری‌ ماشین‌های برقی شده بود. در شهر کلی ساختمان جدید ساخته شده بود که بیشتر آنها در مالکیت بانک‌ها و موسسه‌های مالی بود. مردم هنوز به پادشاه احترام می‌گذاشتند و او را نماد کشور مدرن‌‌شان می‌شناختند. پادشاه دیگر پیر شده بود و نوه‌اش به عنوان ولیعهد انتخاب شده بود. جاناتان میان‌سالی خودش را می‌گذراند. رزیتا هم هنوز منتظر جاناتان مانده بود. روزی که جاناتان به نامزدش گفت که دیگر منتظر او نماند، خیلی دیر شده بود. او دیگر خواستگاری نداشت. برای همین چاره‌ای نداشت جز اینکه منتظر جاناتان بماند تا اینکه روزی موفق بشود خانه‌ای تهیه کند و آنها زندگی‌شان را در خانه‌ خود شروع کنند.

جاناتان در این سال‌ها کمی پول پس‌انداز کرده بود و امیدوار بود با آن بتواند، حداقل خانه‌ای اجاره کند. اما قیمت ملک در این سال‌ها خیلی بالا رفته بود و جاناتان دیگر نمی‌توانست در شهر جای مناسبی پیدا کند.

در این میان پادشاه درگذشت و نوه‌ی نوجوانش بر تخت پادشاهی نشست. پادشاه جدید که بی‌تجربه بود، از مشاوران کشور در حکمرانی کمک می‌گرفت. به پیشنهاد مشاوران حکومتی طرحی به مردم ابلاغ شد که با آن مردم می‌توانستند با پیش‌پرداخت و اقساط چندین ساله صاحب خانه بشوند. جاناتان خیلی خوشحال شد و خیلی زود پس‌اندازش را در سامانه خرید مسکن واریز کرد تا بتواند بعد از سال‌ها صاحب خانه بشود.

رسانه‌های پادشاهی مراسم کلنگ‌زنی افتتاح پروژه را پوشش دادند و اعلام کردند که تا چند سال آینده خانه‌ها آماده تحویل به صاحبان‌شان می‌شوند. کسانی که ثبت‌نام کرده بودند،‌ هر ماه مبلغی را به عنوان قسط واریز می‌کردند و منتظر خانه‌هایشان می‌ماندند.

سال‌ها گذشت و پروژه مسکن طبق برنامه پیش نرفت. مسکن بعضی از ثبت‌نام کنندگان تحویل داده شد و به بعضی دیگر فقط اولویت‌های بعدی وعده داده شد. رزیتا خودش را در آیینه نگاه می‌کرد، می‌دید که پوست صورتش کشیده و پر از لک شده است. سال‌ها گذشته و او نتوانسته لذت عشق را تجربه کند. جاناتان هم که دیگر موهای سفید و خطوط صورتش گذر سال‌ها را نشان می‌داد، با خودش فکر می‌کرد چه شانس‌هایی داشته که از دست داده، چه فرصت‌هایی را سوزانده و در این سن دیگر چه کاری می‌تواند انجام دهد.

جاناتان بعد از سال‌ها به طور جدی به این موضوع فکر کرد و تصمیم جدیدی گرفت. جاناتان با نامزدش مشورت کرد و بعد از گرفتن موافقت او با باقی مانده پولش قایق کوچکی خرید و با رزیتا سوار قایق شد. جاناتان بادبان قایق رو باز کرد و آنها به دل دریا رفتند.