داستان | برادرِ مرگ

مریض و خسته بودم. فقط می‌خواستم آرام بگیرم و سریع‌تر از دست این بیماری خلاص شوم. تقصیر خودم بود که با بی‌احتیاطی، بوسه‌ای از او گرفتم. هرچند بخش مهمی از لذتش در همین ناگهانی‌بودن و خطرناک‌بودنش نهفته بود. و خب او نیز گوش‌زد کرده بود که هنوز اندکی مریضِ سفر است و رنجِ راه، کامل از تنش زدوده نشده. و این را با صدای گرفته‌ و متفاوتی گفت که صدای زیبای ظریفش را در پسِ قابی پنهان کرده بود. قابی که می‌توانستی ساعت‌ها به نُت‌هایش گوش بدهی و حظ کنی.

در کوچه بوسیدمش. جای دیگری به ذهن‌مان نمی‌رسید که برویم. ماشین هم نداشتیم که در آن‌ با ناامنی و ترسِ کم‌تری هم را ببوسیم. کوچه، خاصه کوچۀ متروک و خلوت، اولین و آخرین پناهِ عشاق است. عشاقِ جداافتاده از هم یا کام‌روا. گاهی هم باید از خیابان به کوچه پناه برد. و در پیچِ آن مخفی شد. نفس‌زنان و مضطرب. دست‌دردستِ یار. که مبادا فاشِ کسی نشود. باید دست او را سفت چسبید. که هر آن ممکن است رها شود و بُرده شود و دیگر پیدایش نشود.

ترسناک بود. آن لحظه و اتفاقی که در شُرُفِ افتادن بود. و عجیب. هر دوی ما تا سر حد مرگ ذوق و اشتیاق داشتیم. و ناشی بودیم. و تشنۀ چشمۀ لب‌های هم. اما او حتی تا آخرین لحظات هم با شرمِ شیرینی مقاومت می‌کرد و می‌گفت مریضم و بگذاریم زمانی دیگر. ولی این مقاومت بیش‌تر ناشی از خجلت‌زدگیِ او بود تا بیماری‌اش. و در میان یکی از همین ایستادگی‌ها بود که حصرش را شکستم. و بالاخره معنای پاییز را، در زیرِ تکانه‌های یک درختِ بی‌کار و کم‌برگ، در میانِ نفس‌های گرم و بیمارِ او، دریافتم. دلم نمی‌خواست کَنده شوم از آن لحظه. می‌خواستم تمام نشود. تا ابد باید طول می‌کشید. بروید بپرسید از آن‌ها که می‌دانند؛ طعم اولین بوسه را می‌گویم. آن هم بوسه‌ای که بُرِش خورده باشد وسط بادِ خزان و با اضطراب و خطر درآمیخته باشد.

بعد طبقِ صحبتِ او و پیش‌بینیِ خودم، مریض شدم. شب که به خانه برگشتم، گیج بودم. هنوز گیجِ بوسه، گیجِ بیماری. گیجِ کوچه و خیابان؛ کفِ خیابان. دلم می‌خواست بروم در آن کوچۀ اَبَدی، تا ابد به آن دیواری که موقع بوسیدن او را به آن چسباندم خیره شوم و همان‌جا هم بمیرم. به لایه‌های بین آجرهایش زل بزنم. و مورچه‌هایی را که احیاناً روی آن رژه می‌روند، با دقت زیر نظر بگیرم. الآن دیگر حتماً زمین‌ها هم پر شده‌اند از برگ‌های زرد و نارنجی. برای مرگ جای خوبی است. آن‌قدر هم سفت و سخت نیست. می‌توان راحت پرتاب شد روی زمین و با خیال راحت جان داد.

اما فعلاً نمی‌توانستم بمیرم. باید خوب می‌شدم. باید بر بیماری‌ام غلبه می‌کردم. خوش‌بختانه فردای بوسه و بیماری، روزی بود که نه جایی برای رفتن نداشتم و نه کارِ واجبی برای کردن. بنابراین می‌توانستم به‌خوبی استراحت کنم تا پَس‌فردا صبح. که باید به مدرسه می‌رفتم و برای بچه‌ها ادبیات درس می‌دادم. تا رسیدم خانه، رفتم سر جعبۀ قرص‌ها که درحقیقت یک ظرفِ پنیرِ قدیمی و استحاله‌شده بود. گشتم و گشتم. ورقۀ‌ قرصِ مناسب را یافتم. کوریزان. نمی‌دانستم چندساعت یک‌بار باید مصرف می‌شدند. الآن هم نمی‌دانم. ولی خب مبنا را گذاشتم بر صبح، ظهر، شب. و آن موقع شب بود. پس صبح باید یکی دیگر می‌خوردم. و ظهر. و دوباره شب. تا جایی که حسابی بیماری را از تنم بیرون کنم. هرچند این تازه آغازِ ماجرا بود. بیماری از بدْ جایی به من منتقل شده بود. حاضر بودم صدها بار دیگر جسمم را از آن‌جا، بیمار کنم. آن لب‌های مریض و گرم.

گرسنه بودم. نمی‌دانستم در خانه چیزی پیدا می‌شود یا نه. کسی هم در خانه نبود. همه بیرون بودند. بعد فهمیدم که ظهر، که من در دانشگاه فلافل خورده بودم، در خانه آب‌گوشت بار گذاشته‌اند. آن هم از آن آب‌گوشت‌های نکوبیده و بدونِ رُب. پروندۀ بیماری را با آن غذا می‌توانستم زودتر مختومه کنم. خیلی خوشحال شدم. قابلمه را بیرون آوردم و گذاشتم روی گاز. پُر بود از گوشت و نخود و لوبیا و آبی که حالا مثل کره شده بود و سفت شده بود. مدتی طول می‌کشید تا به حالت اصلی و قبلی‌اش برگردد. بنابراین زیر گاز را نسبتاً زیاد کردم و رفتم تا به‌سختی لباس‌هایم را عوض کنم. هرگونه تغییر و حرکتی در آن وضع، برایم مثل هُل‌دادنِ دیوارهای یک سلولِ تنگ و سیاه بود.

سردم بود. پنجره‌ها را کامل بستم. و یک ژاکت را که نمی‌دانم کِی گذاشته بودم روی شاخۀ چوب‌لباسی، برداشتم و پوشیدم. فوری گرمم شد. آن را در آوردم. پیراهنی سُرمه‌ای و ساب‌رفته را که نازک‌تر از ژاکت بود برداشتم و روی تک‌پوشی که به تن داشتم پوشیدم و یقه‌اش را تا بالا بستم. کم‌تر گرمم شد. باید تحمل می‌کردم. در همین حین که غذا روی گاز داشت به جوش می‌افتاد، افتاده بودم روی کاناپه و خیره شده بودم به روبه‌رو. شاید به آشپزخانه زُل زده بودم. یا مبلی که خط نگاهم را قطع می‌کرد. منتظر بودم زمان بگذرد. لذت‌بخش بود. در آن لحظه هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم. دقیقاً هیچ‌کاری. حتی پلک هم به سختی می‌زدم. انتظار هم نمی‌کشیدم. خداخدا می‌کردم غذا گرم نشود و نخواهم بروم سراغش. و می‌دانستم باید زودتر از این‌ها نان را از فریزر بیرون می‌گذاشتم تا یخِ آن وا برود. و این فکر آزارم می‌داد که الآن باید این تکه گوشتِ بزرگ را که انسان باشد، با نیروی عظیمی از روی کاناپه بلندش کنم و به سمت یخچال روانه‌اش سازم.

آن روبه‌رو که نگاه من را به خود جذب و جلب کرده بود، انگار آینه‌ای بود. و از پسِ آن آینه‌ صدای تحکم‌آمیزِ مردی گوش را می‌آزرد: «بلند شو و آن نان را از داخل فریزر بیاور. بجنب! وگرنه بوی فریزر به این زود‌ی‌ها از آن جدا نمی‌شود. مگر نمی‌بینی آب‌گوشت دارد داغ می‌شود؟ تنِ لَش و بی‌خاصیتت را تکان بده!» و این حرف‌ها را با خشم می‌زد و انگار که پشت‌ میزی نشسته باشد، صدای کوبِشِ دستانش را روی آن می‌شنیدم. عصبانی بود. یا دست کم وانمود می‌کرد که هست. دلم می‌خواست صورتِ پنهان‌اش را در دستانم بگیرم و آن‌قدر فشار دهم تا مثل جوهر خودکار، حقیر و ازدست‌رفته، بچکد روی زمین. ناممکن بود.

و تازه در میان فریادهای مردِ پشتِ آینه، می‌خواستم از او، منبعِ خوبِ بیماری‌ام، خبری بگیرم. و ببینم که چه کرده‌ است در این چند ساعتِ بعد از بوسه. و حالش بهتر است یا نه. صدای پیامی روی گوشی‌ام شنیدم. احتمالاً او بوده است. در آن لحظه شدیداً نیاز داشتم که گوشی‌ام را چک کنم. و شدیدتر از آن، حالم از گوشی به هم می‌خورد. حتی نمی‌‌خواستم نگاهش کنم. و روی میز که فاصلۀ‌ چندانی با کاناپه نداشت، چشمک آبیِ پیام، دیده می‌شد و آزرده‌ام می‌ساخت. او باید من را می‌بخشید که نمی‌توانستم بهش برسم و پاسخش را بدهم. حتماً درک می‌کرد.

دوست می‌داشتم بلند شوم و آهنگ آیدا را بگذارم. فقط به یک چنین چیزی نیاز داشتم تا عیش و بیماری و مرگِ تدریجی‌ام روی کاناپه تکمیل شود. هرچند او از این آهنگ خوشش نمی‌آمد. دست کم بعضی وقت‌ها دوستش نمی‌داشت و ترجیح می‌داد نگوشدش. شاید به‌خاطر غم‌آلودگی‌اش. و زخمی که بر روحِ آدم می‌زد. و جداافتادگیِ نُت‌هایش. یک بار که روی چمن‌های سبزِ کنارِ رودخانۀ خشک و جدّیِ زاینده‌رود نشسته بودیم و به هم نگاه می‌کردیم و حرف می‌زدیم و سعی می‌کردیم تصور کنیم آبِ فراوانی در برابرمان روان است، به‌صورت اتفاقی این آهنگ پخش شد. او گفت: «عوضش کن. خوشم نمی‌آید حالا که با هم هستیم، و شادیم، در کنار هم، یک چنین آهنگ‌هایی گوش دهیم.» و این را با پیچش خاص و نازکی در صدایش گفت. در لحظه از دستورش پیروی کردم. هرچند من خیلی وقت‌ها دوست داشتم در کنار او غم‌آلود باشم و بیچاره. همۀ بدبختی‌هایم را در آغوش او خاموش کنم و تا می‌توانم گریه کنم. خیلی‌ وقت‌ها در کنار او یا در فکر او، شدیداً گریه‌ام می‌گرفت. و‌ او شاید می‌دانست که آیدا می‌تواند اشک‌های من را، یا شاید خودش را، جاری‌تر سازد. نمی‌دانم چه غمی، اما گاهاً یک غمی در کنار او، در کنار هم، تجربه می‌کردیم و شاید از آن لذت می‌بردیم.

اما حالا که، در هر صورت، او نبود. و این‌جا وجود نداشت. و این فقدان در این لحظه، اَبَدی بود‌. و برای همین باید آهنگ آیدا را پخش می‌کردم. و تا می‌توانستم اشک می‌ریختم و سفیدۀ‌ بی‌فروغ چشم‌هایم را در میان رگه‌های قرمز، غرقه‌تر می‌ساختم. هرچند این‌ کار را نکردم. نمی‌توانستم به گوشی نزدیک شوم. حتی اگر برای رسیدگی به او و یا پخش آیدا می‌بود. معلوم هم نبود این لحظه اَبَدی نباشد. چه کسی‌ تضمین می‌کرد که تا ساعتی دیگر من هنوز باشم و نیست نشده باشم. یا تا چند روز دیگر کف خیابان، یا در همان‌ کوچه، نمرده باشم. یا مفقود نشده باشم. یا او هنوز نزدیکم باشد و نرفته باشد. هیچ‌کس هیچ تضمینی ندارد. باید در لحظه، از وصال و فراق، لذت برد. و با آنان خاک بر سر شد.

صد حیف که من نمی‌توانستم "آیدا"ی خاص او را خلق کنم. و بیگانه بودم با هرگونه هنری. و فقط بلد بودم دوستش داشته باشم. نه چیز دیگر. و او می‌گفت همین کافی است‌. می‌گفت این خودش هنر مهم و بزرگی است که هر کسی بهره‌ای از آن نبرده است. او همیشه حرف‌های خوبی می‌زد. و تلاش داشت من را سرِ پا نگه دارد. کمکش می‌کردم که موفق بشود.

قابلمۀ آب‌گوشت دیگر داشت به زمین و زمان می‌زد خودش را‌. و نان‌ها هنوز در کیسه‌شان در فریزر روی هم ردیف شده بودند. باکی نبود. مایکرووِیو را برای همین ساخته‌‌اند.

از حالت جسدوار خودم کَنده شدم. راه دیگری نبود. بهتر بود خودم زودتر این حقیقت را که آن لحظه اَبَدی نیست، می‌پذیرفتم و وارد چرخۀ ملال می‌شدم و آب‌گوشتم را می‌خوردم. آری. بعدش هم باید خودم را می‌بستم به نوشیدنی‌های گرم. این چیزی بود که "مامان‌جون" همیشه می‌گفت. البته او از کلمۀ "مایعات" استفاده می‌کرد. الان هم که بیاید و ببیند چه کرده‌ام با خودم، همین را می‌گوید. باید بگویم به‌خاطر موتورسواری، بدون لباسِ کافی و کلاه‌ِ ایمنی، این‌گونه بیمار شده‌ام. و بادی که به سر و کله‌ام خورده‌ است‌ مجرم است. شاید هم بخشی از آن واقعاً به همین دلیل باشد. صبح و موتور. عصر و موتور. عصر و بوسه و دوباره شب و موتور. این‌طور می‌نماید که متغیرِ مستقلِ بوسه، تاثیر کم‌تری بر متغیرِ وابستۀ بیماری داشته باشد. ولی مشخص است که قدرتِ بوسه، از توانِ موتورسواری‌ها بیش‌تر است. و آن‌ها نهایتاً تاثیرِ تشدید‌کننده‌ای داشته باشند. با این‌حال می‌توان آن‌ها را نیز به‌عنوان بخشی از علت‌شناسیِ بیماری‌ام در نظر گرفت و به مادر و مامان‌جون و دیگران توضیح‌اش داد؛ در صورتِ نیاز.

سر سفره و بعد از این‌که با مشقّتْ تجهیزات شامِ تک‌نفرۀ خودم را فراهم کردم، به این نتیجه رسیدم که این حجم از آب‌گوشت را نمی‌توانم بخورم. خیلی زیاد بود. بعداً بی‌شک مادر مرا ملامت می‌کرد که چرا بخشی از آن را "وانگرفته‌"ام و همه‌اش را داغ کرده‌ام. با این وجود، با ولع می‌خوردم. حتم دارم اگر "هادی صداقت" من را در آن وضع می‌دید، که چگونه به "گوشت‌ها" و آب‌شان حمله‌ور می‌شوم، اول حالش به هم می‌خورد و بعد هم من را کِشان‌کِشان تا کنارۀ رودِ سِن می‌برد و بعد هم خفه‌ام می‌کرد.

دست کم توانستم تلافی فلافل ظهر را در بیاورم. ظهر ناچار بودم سطح توقعم را زمین بزنم و به فلافل ۲۵۰۰۰ تومانی به‌جای قیمه‌بادمجان ۱۷۵۰ تومانی، آری بگویم. اصلاً همین که در دانشگاه راهم می‌دادند، جای شُکرش باقی بود. باید می‌رفتم و دستِ آبی‌پوشان و لباس‌شخصی‌های مستقر در ورودی‌ها و جاهای مختلفِ دانشگاه را می‌بوسیدم. البته فلافلش اصلاً بد نبود. باگتش مثل پنبه‌ بود و در دهان آب می‌شد. و در کل خوشمزه بود.

پیشانی‌بند نارنجیِ همیشگی‌ام را سر سفره بسته بودم‌‌. این‌بار اما واقعاً کارکرد خودش را ایفا می‌کرد. قبل‌ترها که جلوی پنکه می‌نشستم، یا پنکه را جلوی خودم می‌نشاندم، آن را می‌بستم تا از اصابت باد با پیشانی‌ام و در نتیجه آغازِ آب‌ریزیِ بینی‌ام و عطسه‌های مکرر جلوگیری کند. نوش‌دارو قبل از مرگ. این‌بار اما علاجی قبل از واقعه وجود نداشت. و هرچه می‌کردم، باید همان بعد از فاجعه می‌بود. هرچند این‌بار اما پیشانی‌بند هم کاری جلو نمی‌برد و در ظاهر امر که خراب‌کاری هم می‌کرد. سرم مثل مشعل گُر گرفته بود و آب از بینی‌ام روان بود. ولی ناچار بودم تحمل کنم. دستمال کاغذی‌ هم که این‌جور مواقع خیلی کاربردی است. آب‌گوشت داغ بود‌. خیلی داغ. و این سرم را داغ‌تر می‌کرد. اما خوش‌مزه بود و لذیذ. آدم نمی‌تواند مریضی را بر بتابد. زود می‌خواهد قال قضیه را بکند و تمام. اندکی تحمل رنج را ندارد. انگار می‌خواهد به کجا هم برسد. برسم.

یک سومِ غذا ماند تَهِ قابلمه. چند تکه از نان‌هایی هم که در مایکروویو داغ شده بودند، حالا خشکیده بودند. اما همه را چپاندم در کیسه، کنارِ نان‌های دیگر. بالاخره نمی‌شد که دورشان ریخت. قابلمه را هم گذاشتم روی گاز. خوابم می‌آمد و خسته بودم. بخشی از پیام او را در بالای صفحۀ گوشی دیدم و بدون جواب، ساعت گوشی را تنظیم کردم و حالت هواپیما را روشن کردم و خوابیدم. دیدنِ کلماتی که برای من در صفحۀ گوشی ردیف کرده بود، وجدآور بود. احتمالاً تا ساعتی دیگر خانواده می‌آمدند و با سروصداهاشان بیدارم می‌کردند. اما این‌گونه نشد.




خواب در دوران مریضی، چیز عجیبی است. هم لذت‌بخش است و هم آزارنده. آدم زیاد می‌خوابد. و البته همان خوابِ زیاد هم بد نیست. ولی خسته‌کننده می‌شود. می‌توان گفت آن اولین خوابی که آدم بعد از کشف و اوج‌گیریِ بیماری‌اش می‌رود، از بهترینِ خواب‌هاست. طولانی و ممتد است. هیچ‌چیز هم مانعش نمی‌شود. حتی اگر وسط شهر داد و فریاد و کشت‌وکشتار هم باشد، باز بیدار نمی‌شوی. و از طرفی هم خوابت آشفته است. پیچیده و ترسناک. و اصلاً خواب باید این‌گونه باشد. باید هنگام خواب، عرق بریزی و بلرزی و بترسی. زیاد خوابیده‌ای، اما هنوز خوابت می‌آید و هم‌زمان از خوابیدن خسته‌ای. بدنت خواب را می‌طلبد. اما خودت آن را و رختِ خوابت را پس می‌زنی. می‌خواهی بلند شوی اما نمی‌توانی. خواب‌دیدن این‌جا و در این وضع است که معنا و طعمِ بیش‌تری پیدا می‌کند.

نمی‌دانم چه شد که در خواب، خواب دیدم که دارم خواب می‌بینم. انگار دو_سه لایه از خوابِ عادی، فروتر رفته باشم. خواب دیدم با چند نفر دیگر من را کرده‌اند در یک اتاقی. شاید یک سلول. نمی‌دانم. دقیق یادم نیست که کناری‌هایم که بودند. مرد و زن‌هایی بودند. در آن اتاقک حتی امکانات اولیه نداشتیم. کنار دیوارها باید روده‌هایمان را خالی می‌کردیم. سخت بود. گند و کثافتی بود که نگو. دیوارها هم شدیداً نزدیک بودند. و از جایی به بعد، همۀ افراد حاضر در آن اتاق تبدیل شدند به دخترانی. که کنار هم روی زمین افتاده بودند و در هم می‌لولیدند. و همه هم روسری سرشان بود. و روسری‌هاشان مشخص بود و واضح و توی چشم می‌زد. عادی نبود. من از زاویه دید چشم خدا آن‌ها را می‌نگریستم. مستقیم از بالا. انگار چسبانده‌ شده باشم به سقف. مثل گرگور وقتی که در اتاق، بازی‌گوشی‌اش می‌گرفت. روی زمین و در میان‌شان نبودم. فقط می‌دیدم.

بعد آمدم پایین روی زمین. دختران پخش شده بودند. به دیوارها تکیه زده بودند. چشم‌هایشان باز بود و به‌ روبه‌رو نگاه می‌کردند. صورت‌هایشان تاریک شده بود. رنگ روسری‌ها رفته بود. هر چه صدایشان می‌زدم جوابی نمی‌دادند. یکی‌شان را تکان دادم. دیدم که سرش غلت‌ خورد و از بدنش افتاد پایین. خشک بود. نه خونی و نه چیزی. انگار دهه‌ها مرگْ در پسِ آن غلتیدن نهفته بود. گویی با این تکان راحت شد و از تظاهر خلاص. و چشمانش از درونِ سر، خالی شد. و بعد سرهای دیگر دخترانِ تکیه‌زده به دیوار نیز، از تن‌شان فرو افتاد. بدونِ این‌که حتی نزدیک‌شان شوم و لمس‌شان کنم. و از پشتِ‌ بدن‌‌های تکیه‌زده‌شان، حشراتی موذی، ردیفی و صف‌کشان، نمی‌دانم به کجا روانه می‌شدند. از کنار دیوار می‌رفتند. کل سلولِ کوچک را در چنگ خود گرفته بودند. آن حشرات را با یک اسمی در خواب صدا می‌زدم. یا می‌زدیم. یک اسم خاص که الآن فراموشم شده. حال‌به‌هم‌زن بودند،؛ نفرت‌انگیز.

این خواب تمام شد. در خواب، از خواب بیدار شدم. با صدای هشدارِ گوشی‌ام. حالا به لایۀ اصلی آمده بودم. همه‌چیز به‌شدت واقعی بود. انگار که واقعاً بیدار باشم. اما مسئله‌ای در این‌جا پیش آمده بود: آن خانه‌ای که در آن بیدار شده بودم، نه خانۀ فعلی که خانۀ قبلی‌ای بود که در آن زندگی می‌کردم. اما در سن الآنم بودم. درحالی که آن خانه را نزدیک به پنج سال قبل ترک کرده بودیم. خانه ساکت بود. و تقریباً تاریک. تنگِ غروب بود. از آن غروب‌های پاییزی که اجتماعِ همۀ غروب‌های جمعه هم با سنگینیِ آن برابری نمی‌کند. شاید هم یک جمعۀ خاکستریِ پاییزی بود. دیگر بدتر.

منگ بودم. هیچ‌کس نبود. ترسیدم. تشنه‌ام بود؛ بسیار زیاد. آن راه‌روِ تنگ را دوباره پس از چند سال حس کردم و در آن قدم زدم. راه‌رویی که اتاق من و خواهرم چسبیده‌به‌هم در آن بود. و به‌شدت تنگ بود. و سقفش پایین. و گلویت را چنگ می‌زد. همان راه‌رویی که سال‌ها پیش، وقتی قسمتِ اولِ Conjuring را تک‌وتنها در اتاقم به‌هنگامِ نیمه‌شب دیده بودم، به آن پناه بردم تا کم‌تر بترسم و راحت‌تر بخوابم.

بعد آمدم در سالن. روی یکی از مبل‌ها نشستم. پیدا بود خوابِ طولانی‌ای رفته بودم و گویا قبل از خواب، بسیار خسته بودم؛ نه لزوماً مریض. بعد نمی‌دانم چه شد که خبری سهمگین‌تر را تا مغز استخوانم حس کردم: من نزدیک به یک سال خوابیده بودم. نه یک سالِ تمام که نزدیک به یک سال. اوایل مهر پارسال خوابیده بودم و اواخر شهریور امسال، بیدار شده بودم. چه شد که به این موضوع پی بردم؟ نمی‌دانم. فقط فهمیدم حقیقت دارد و بعد که نمی‌دانم از کجا سر و کله خانواده پیدا شد، آن‌ها نیز این واقعه را تایید کردند. اما هیچ‌کس تلاش نکرده بود من را بیدار کند. عجیب است. همه من را به‌حال خود واگذاشته بودند تا بخوابم. و زندگی‌شان بدونِ هیچ وقفه و خدشه‌ای ادامه پیدا کرده بود.

به‌طرز مسخره‌ای خوشحال بودم از این‌که نزدیک به یک سال خوابیده‌ام. نمی‌دانم چرا. اما حس می‌کردم دستاورد مهمی کسب کرده‌ام و برنده شده‌ام. و یک‌ سال از بقیه پیش افتاده‌ام. در حالی که شاید درحقیقت عقب افتاده بودم. مادرم می‌گفت ما دیدیم تو خواب هستی و زنده‌ای، کاری به کارت نداشتیم. بیدارت نکردیم. در این حین سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود، این بود که چرا از گرسنگی نمرده‌ام؟ یا از عدم دفع زائداتِ بدن؟ چگونه می‌شود یک سال بخوابی، و بعد خیلی عادی از جایت بلند شوی؟ جوابی نبود. چون منطقی نبود. همه‌اش خواب بود. بعد زدم بیرون. فقط و دقیقاً یادم است خوشحال بودم. چیز چندان دیگری یادم نیست. با بقیه سلام و احوال‌پرسی می‌کردم‌. یک سال خوابیده بودم. نزدیک به یک سال. و در خواب از این اتفاق راضی بودم. و البته ترس نیز، کاملاً مسلطِ بر من بود. حس کردم در این خواب گیر کرده‌ام. هرگاه خواب بد و فاجعه‌باری می‌بینم، صدای خودم در گوشه‌ای از صحنۀ خواب، زمزمه می‌کند: «خیلی حرصش را نخور، این فقط یک خواب است. به‌زودی تمام می‌شود. چیزها آن‌قدر هم بد نیستند.»

انگار که هشیاری‌ام را در خواب نیز حفظ می‌کنم. و برای کاهشِ حس بد کابوس‌ها، امید می‌دهم که این فقط یک خواب است. دست کم به‌زودی بیدار می‌شوی و می‌بینی اوضاع آن‌قدر هم بد نیست. دربارۀ این خواب نیز، با این‌که بسیار عمیق و واقعی بود، صدایی در خواب پخش می‌شد که این فقط یک خواب است. خیلی خودت را اذیتش نکن. اما من اذیت نبودم. من خوشحال بودم. شاید هم این فاجعه به‌قدری از دیگر فجایع شدیدتر و عمیق‌تر بوده است که ناتوان بودم از درک‌اش. و ندای امیدبخش، وظیفۀ خودش می‌دانسته در هر حال به من امید بدهد.

نمی‌خواستم بیدار شوم. در همان حس سرخوشی باید تا همیشه باقی می‌ماندم. در این‌ خواب‌های چندلایه، او را در خوابم ندیدم. و هیچ ردی از او حس نکردم. چه بهتر. این تصاویرِ غریب را جایی برای او نیست. او را باید در رؤیا دید. و یا در واقعیت. نه در کابوسِ لرزه‌آور. اصلاً کابوس‌های او را هم بیاورید تا من ببینم. من جای او بترسم و بلرزم. تا او کم‌تر سختی بکشد. و خواب‌هایش اگر هم شیرین نبود، دست کم تلخ نباشد.

در زندگی‌ای که پس از خوابِ یک‌‌ساله داشتم، تنها بودم. خیلی زیاد. مثل شبحی بودم. جداافتاده. و نمی‌دانستم می‌خواهم چه کنم. و چرا خوشحالم. در این یک سال خواب، از چه‌ چیزی گذر کرده‌ام؟ از روی چه چیزِ تلخی جهش زده‌ام که راضی‌ام؟ ولی چاره‌ای نبود. باید بیدار می‌شدم. باید مریضی را این‌بار نه در خواب و حلول‌یافته در اشکالی دیگر، که مستقیماً به‌دیدار می‌پذیرفتم.

از خواب برخاستم. این‌بار واقعاً بیدار شده بودم. تفاوت این بیداری با بیداریِ قبلی را نه از آن‌جا که در خانۀ فعلی بیدار شده بودم و یا از خواب‌های قبلی اطلاع داشتم و می‌دانستم قاعدتاً این یکی باید بیداریِ واقعی باشد؛ که از سنگینیِ موقع برخاستن از رختِ خواب فهمیدم. سنگینیِ جسمانی بود یا چیز دیگر، نمی‌دانم. هر چه بود بسیار سخت بود. و از گرفتگی بینی و خشکی و سوزش گلویم پی بردم که از دنیای خواب بیرون شده‌ام. و لحظه‌ای حسرت خوردم که چرا در همان کابوس‌ها جا خوش نکردم. چرا در خواب به خودم نهیب می‌زدم که «صبر کن، الآن بیدار می‌شوی». باید آن کابوس‌ها را تا آن‌جا که می‌شد ادامه می‌دادم. سنگینیِ فاصله‌ای که بین بوسۀ دیروز، و بوسۀ بی‌زمانِ بعدی می‌افتاد نیز، بر بارِ وزنه‌ها می‌افزود. معلوم نبود کی بتوانم دوباره او را در آن حالِ خوب، حس کنم و زندگی‌اش کنم. و این سخت بود. بسیار سخت.

و گوشی‌ام نیز هنوز آن‌جا بود. بدون چشمک آبی. بسیار تشنه بودم. بی‌معطلی رفتم سراغ آشپزخانه و طبق عادت خواستم بطری آب را از در یخچال بیرون بگذارم که یادم افتاد بیمارم. و اصلاً برایم خوب نیست که آب یخ بنوشم. و وقتی هم آبِ ولرمِ شیر از گلویم پایین می‌رفت، انگار هیچ اثری بر خشکی و سوزش گلویم نمی‌گذاشت. این‌جور مواقع باید دو یا سه برابر حالت عادی آب پایین بدهی تا گلویت ذره‌ای التیام یابد. و چند دقیقه بعد گلویت دوباره خشک می‌شود و آب می‌طلبد‌؛ یا مایعاتِ گرم.

دوباره کسی در خانه نبود. اما سفرۀ صبحانه پهن بود. کسانی بوده‌اند. الآن نیستند. و بعد دوباره می‌آیند. و می‌روند. احمقانه‌ترین کار این بود که بخواهم چیزی بخورم. برخلاف شب قبلش که با علاقه آب‌گوشت‌ها را می‌بلعیدم، صبح که به آن تکه نان‌ها نگاه می‌کردم، تهوع حمله‌ور می‌شد. اما تهوعِ شب قبل که نسبت به گوشی داشتم، از میان رفته بود. و باید سراغی از او می‌گرفتم. ببینم بهتر شده است یا نه. از تجربۀ اولین گره‌خوردگی‌مان چقدر سرمست بوده است. و بگویم من را ببخشد که پاسخش را ندادم. چون حال خوشی نداشتم. شب سختی را یا شاید هم عجیبی را گذرانده‌ بودم. گوشی را برداشتم. آهنگ آیدا در صفحۀ قفل، متوقف شده بود و فقط منتظر بود تا لمس‌اش کنم تا نواختن را از سر بگیرد. دیشب که حال نداشتم پخشش کنم. حتماً قبل‌تر گوشش کرده بودم. مثلا صبحِ دیروز. یا ظهر. بعد رفتم در بخش پیام‌ها. حالت پرواز را خاموش کردم. پیامی از او در میان پیام‌هایم نبود. حتی هیچ اثری. شماره‌ای از او نیز نبود. و تصویری از او نه در ذهنم، و نه در میان‌ عکس‌های گوشی نیافتم. الآن که فکر می‌کردم حتی اسمی هم از او به یاد نداشتم. او فقط او بود. سلولی بود معلق در میانِ سلول‌های هوا.

ولی مطمئن هستم که او را بوسیدم و او من را بوسید. او خیلی واقعی بود. طعم لبانش هنوز روی لبان خشک و ترک‌خورده‌ام مانده بودند. و عطر تن‌اش در مشامم. کاش دیشب آن پیام را جواب داده بودم. شاید اگر جواب می‌دادم، الآن او نیست نمی‌شد. دارد من را تنبیه می‌کند. چرا زنگ نزد؟ اگر زنگ می‌زد قطعاً جوابش را می‌دادم و از حضورش بهره می‌بردم. تقصیر خودم بود. نعمتی که به من عطا شده بود را پَس زدم و روی کاناپه رها شدم. شاید هم او را نیست کرده‌اند. همین‌طور است. کسانی از قصد می‌خواسته‌اند او را از زندگی من پاک کنند. اما من یادم است که او گفت آهنگ آیدا را نگذار. در آن چمن‌های کنارِ خشکی. آن کوچه را دقیقاً به یاد دارم. و مختصاتش را. باید بروم آن‌جا. شاید آن آجرها هنوز بوی او را بدهند. و برگ‌ها، جای پای او را نپوشانده باشند. این‌ها ثابت می‌کنند که او واقعا بوده است. بهره‌ای از وجود داشته است.

اگر همۀ آن‌ها خواب بوده‌اند، چه کسی تضمین می‌کند اینی که الآن دارم از سر می‌گذرانم، یک کابوسِ دیگر نباشد؟ به هر صورت من مریضم. و آدمِ مریض، خواب‌های عمیق و عجیبی می‌بیند. این یک خواب است. خوابی عمیق. شاید هم مریض نیستم. نمی‌دانم به چه چیز باید شک کنم. شاید نتوان به مایعاتِ گرمِ مد نظرِ مامان‌جون شک کرد. یا آن چشمکِ آبی که نشانی از پیام‌های او داشت. آن بوسه. یا به دانشگاه و فلافلِ دیروز، آن روز. کلاسِ ادبیاتِ بچه‌های متوسطه که دیگر واقعیت داشت؟ یا نه؟ نمی‌دانم.

خسته‌ام. و احتمالاً مریض نیز هستم. و مطمئن هستم که خدا می‌خواهد من را بترساند. چرا باید من را در این وضع قرار بدهد؟ چرا زندگی‌ام را باید از من بگیرد و به‌ناگاه خاستگاهِ دل‌خوشیِ زندگی‌ام را نیست کند؟ نه. بیدار می‌شوم به‌زودی. کاری نمی‌توان کرد. باید مسیر این خواب‌ را سریع‌تر طی کنم تا به زندگی اصلی‌ام برگردم. زندگیِ اصلی‌ای وجود دارد. خیلی طول نمی‌کشد. باید عادی رفتار کنم تا یک وقت کسی فکر نکند من الآن در خواب نیستم. این‌گونه ممکن است زودتر هم بیدار شوم. خیلی حرصش را نباید بخورم. این فقط یک خواب است. به‌زودی تمام می‌شود. چیزها آن‌قدر هم بد نیستند. تمام می‌شود. اگر نشود خودم تمامش می‌کنم. راهش ساده است: این‌جا هم که انگار طبقۀ پنجم یا ششم است؛ اگر همان خانه‌ای باشد که در آن زندگی می‌کنیم، می‌کردیم. تا این‌جای کار که همان است. زمانی را صبر می‌کنم. اگر بیدار نشدم، اگر پایان نگرفت، خودم را از بالکن می‌اندازم پایین. قبل‌تر هم در خواب سقوط کرده‌ام. خیلی لذت‌بخش است. هیجانِ بسیار بالایی دارد. آن معلق‌بودگی در هوا. و بعد ناگهان سرم از روی بالش پرتاب می‌شود و از خواب می‌پرم. اما فعلاً عجله‌ای نیست. بگذار روند عادی طی شود. بعد می‌روم سراغ بالکن و به این کابوسِ تا این حد واقعی که از اذعان به واقعی‌بودنش بی‌زارم، پایان می‌دهم. تمامش می‌کنم. تمام می‌شوم.


un baiser malade
un baiser malade


8 مهرِ 01


داستان‌هایی دیگر:

https://vrgl.ir/KMw4U


https://vrgl.ir/E4crX


https://vrgl.ir/n3TKy


https://vrgl.ir/4iN6C