بگذارید من خدا باشم.

کصافت‌ها تعظیم کنید، وگرنه پایان داستان رو باز میذارم!
کصافت‌ها تعظیم کنید، وگرنه پایان داستان رو باز میذارم!

اولش فقط یک نقطه‌ی کوچک بود؛ یک نقطه‌ی کم اهمیت. باور نمیکنی ولی من هزارتا از این نقطه‌های کوچک لا‌به‌لای چین‌خوردگیهای مغزم دارم. یک عده‌شان روی قسمت پردازش بویایی، دست جمعی زندگی میکنند و باید بگویم که اصلا تعدادشان کم نیست. شاید علتش این باشد که بیشتر از هر چیزی به بو حساسم. یک بار وقتی که بوی یک غذای ناجوری به دماغم خورد نقطه‌ی جدیدی طلایی شد و برق زد و دیرین دیرین صدا کرد. بعد همه‌ی حضار برایش ده دقیقه کف زدند. شرم آور است ولی حتی به یاد نمی آورم آن نقطه راجع به چه بود. فکر میکنم مربوط به بچه‌ی لجبازی بود که شش روز و هشت ساعت لب به غذا نزد و مادرش در حالی که گریه میکرد فین فین کنان گفت: اوه... من طاقت ندارم مردن تورو ببینم بچه ی آشغال. و به سمت کابینت رفت ویک ششلول براق ،که ماشه‌ی آن را با لاک ناخن صورتی کرده بود، بیرون کشید. (واقعا چرا جلوی مادرهایتان را نمیگیرید؟؟ آخه صورتی؟!)و پسربچه را که به نظر من هم یک آشغال به تمام معنا بود به رگبار بست. بعد نشست و با خودش فکر کرد: هی! من همین الان به اون گفتم که نمیخوام مردنش رو ببینم ولی خودم فرستادمش اون دنیا! اگر تنها یک چیز را در زندگی خوب فهمیده باشم این است که محاسبات یک مادر همیشه درست از آب درمیآید. انگار به محض اینکه بچه ات را هل دادی بیرون، یک دیپلم افتخاری محاسبات برایت صادر میکنند و شصت‌هایشان را به نشانه ی پیروزی نشانت میدهند. اما وقتی همزمان مادر یک یا چند بچه باشی و محاسباتت هم غلط غلوط شود، دیپلم افتخاری ات را توی چرخ گوشت می‌اندازند و شصتهایشان که هنوز رو به توست میتواند هزارتا معنی دیگر داشته باشد که باور کن اصلا نمیخواهم راجبش صحبت کنم. آن وقت من به عنوان یک انسان کاملا، بیطرف به تو حق میدهم که بخواهی آن بچه‌ی آشغال را دوباره ببینی پس شش لولت را در دهان گذاشته و ماشه‌ی مسخره اش را بکشی. اما فراموش نکن اگر آن بچه، با این که یک آشغال بزرگ است، نخواهد مادرش را در آسمان ملاقات کند، به او نیز حق میدهم؛ کشته شدن با یک تفنگ صورتی آخرین چیزیست که یک پسربچه میخواهد. من این نقطه را میتوانم تا فردا صبح ادامه دهم، اما شخصا از آدمهای وراج خوشم نمیآید. نقطه‌های زیادی هم هستند که لیاقت این که برایت تعریف کنمشان را دارند. فکر میکنم اگر یک متخصص عصب‌شناس جمجمه‌ام را بشکافد و با آن ذرهبین‌های معرکه، که همیشه دوست داشتم یکی از آنها را داشته باشم، به مغز پر چین و چروکم نگاه کند، یک میلیون نقطه‌ی خوشحال را میبیند که به پهنای صورت لبخند می زنند، انگار که میدانند چقدر معرکه هستند. شاید یکی از خوبی های نویسنده بودن همین باشد که مغزت به جای صورتی (که قبال هم اشاره کردم رنگ مورد علاقه‌ام نیست) رنگین‌کمانی ست. دوست داشتم بگویم نویسنده بودن هزارتا خوبی دیگر هم دارد اما وقتی دروغ میگویم معده‌ام تا یک هفته درست کار نمیکند پس صادقانه می گویم نویسنده بودن کلا ده تا خوبی دارد که هشتایش را یادم نیست، اما نهمی را خوب به خاطر سپرده‌ام و آن این است که میتوانی آزادانه همه را به جان هم بیاندازی، مجبورشان کنی به هم خیانت کنند یا یکدیگر را بکشند، میتوانی کاری کنی از این که یکدیگر را کشته‌اند عذاب وجدان بگیرند، حتی می توانی دختربچه های کوچک را از مادرهایشان جدا کنی و ده، بیست سال بعد بیاندازیشان توی بغل هم، تصادفهای مرگ‌آسا ترتیب دهی یا همه را از تصادف‌ها نجات دهی. خلاصه اگر بخواهی میتوانی نقش خدا را خوب بازی کنی، البته فقط توی کله ات و بعد هم روی کاغذها؛ باور کن اگر بخواهی در دنیای واقعی دختربچه ها را از مادرهایشان بگیری، مثل گربه‌های جنگلی جیغ می کشند و چنگال‌هایشان را در قلبت فرو میکنند.

من در تمام طول زندگی، تصمیم خاصی برای خودم نگرفته ام. مثلا وقتی که پدرم تصمیم گرفت از بین دوستانم بیرونم بکشد و در مدرسه‌ی خصوصی ثبت نامم کند، حتی اعتراض هم نکردم. بعدتَرش وقتی که دیدچهار کلمه انگلیسی که یاد میگرفتم ارزش آن همه پولی را که بالایش میداد ندارد، به مدرسه ی قبلی برگشتم. البته آن جا هر روز چهار کلمه فحش جدید یاد میگرفتم. پدرم اوایل سعی میکرد اهمیتی ندهد اما بعد آنقدر کفری شد که با داد و هوار همه‌ی وسایل بازی‌ام را شکاند و توی باغچه انداخت. من باز هم اعتراضی نکردم اما از آن روز به بعد غنیمت‌هایی را که در مدرسه یاد میگرفتم، آرام نجوا می کردم که درست نشنود. وقتی که خوب قد کشیدم و مدرسه را تمام کردم، مادرم میگفت باید تحصیلات عالیه داشته باشم. خوابی بود که برایم دیده بود و من، با این که میخواستم کوله‌پشتی ام را بردارم و بروم یک جایی تارک دنیا بشوم، قبولش کردم. چهارسال درباره‌ی ماشین و چرخدنده و انواع روغنجات، خزعبلات خواندم و بعد عمویم متوجه شد در مغازه‌ی خوار و بار فروشی اش به یک دستیار احتیاج دارد و البته همان شبی که تلفن زد درجا قبول کردم و بعد از خداحافظی کله ام را محکم به دیوار کوبیدم. این همه گوسفنِد دیگران بودن به خاطر این نبود که از نه گفتن بترسم یا خجالت بکشم، به خاطر این نبود که بخواهم بقیه را خوشحال کنم، همه و همه به این دلیل بود که برنامه‌ی دیگری برای زندگی‌ام نداشتم. اما یک شب وقتی که داشتم نامه ای مینوشتم داستانی توی ذهنم جرقه زد؛ از همان نقطه‌های خوشحال. چندباری قبل از این اتفاق افتاده بود اما سعی میکردم با مشغول کردن خودم به کار دیگری، بلا را رفع کنم. آن شب آنقدر بیکار بودم که این کار را نکردم. یک کاغذ سفید برداشتم و هرچه توی کله‌ام بود بیرون ریختم و جالب این بود که فقط من تصمیم میگرفتم چه اتفاقی بیافتد. هیچ کس حق اعتراض نداشت. مردکِ توی قصه اگر میگفت این حق من نیست که زنم ترکم کند و بعد هم به جرم گناهی که نکردم تبعید شوم، کاری میکردم به جای تبعید اعدامش کنند. یا اگر گربه‌هایی که قرار بود توی یک آتشسوزی جزغاله شوند، میخواستند دلم را به رحم بیاورند تا نجاتشان بدهم کاری میکردم که کلا توی داستان جایی نداشته باشند. نه، این زندگی من نبود که کسالت‌بار باشد و سرجمع بتوانم توی یک پاراگراف توضیحش دهم. این کاغذها شهر پریان من بودند یا هر کوفت دیگری.خلاصه خوب عقده‌هایم را خالی کردم و جالب تر این که آدمها نه تنها اعتراضی نکردند، بلکه با کلی به به و چهچه هرچه نوشته بودم را خواندند. اگر از من بپرسید درصورتی که نویسنده نمیشدم چه شغلی را انتخاب می کردم پاسخم این است؛ خدا، قادر مطلق بودن. بگذارید همه‌ی تصمیمها را من بگیرم. خب شاید بپرسی پس دهمین مزیت نویسنده بودن چه بود، که اگر نزدیکم باشی چشم هایم را برایت گرد میکنم و هوار میکشم: بیخیال! نهمی من را خدا میکند. دیگر از این معرکه تر چه میخواهی؟!