حکایت نما-2

بریم سراغ حکایت های امروز. برخی از آنها امید بخش و برخی تیز و دردناک. اگر نمیدونید حکایت نما چی هست و اینکه سری قبل چه داستا هایی روایت شد، حتما این پست رو بخونید و بعد، ادامه این مطلب رو.
ولی به طور خلاصه حکایت نما داستان عکس ها است، داستان عکس های به ظاهر بی جان که هر کدام حکایت و داستانی در دلشون دارند.
_____________________________________________________________________________________________

حکایت اول

صندلیش در کنار پنجره بود. ساکش را در باکس بالای سرش قرار داد و سپس نشست. کمربندش را بست و هواپیما از زمین بلند شد. از پنجره لحظه ی بلند شدن هواپیما را نگاه میکرد. برایش همیشه جذاب بود، هربار که سوار هواپیما میشد، آرزو میکرد که در کنار پنجره باشد تا بتواند لحظه ی بلند شدن هواپیما را نگاه کنید. از پنجره به زمین نگاه کرد،همه چیز کوچک بود. با خودش فکر میکرد وقتی همه انقدر ناچیز و کوچک هستیم، چطور انسان به خودش اجازه می دهد انقدر حریص و خودخواه باشد که برای رسیدن به قدرت هرکاری بکند.
آن طرف روی زمین، پسری در میان ساختمان های مجتمع بزرگی ایستاده بود، گلی در دستش گرفته بود و مشغول تماشای آن بود. صدای هواپیما باعث شد سرش را بالا بگیرد و از میان آن ساختمان های بلند هواپیما را نگاه کند. هواپیما هر لحظه کوچکتر و کوچکتر میشد. پسرک با خودش فکر کرد:چقدر هواپیما کوچک است، مانند هواپیمای اسباب بازی که به راحتی میشکند. فکر میکنم همه چیز کوچک است، همه ما در برابر این جهان و تنها چیزی که برای ما انسان ها بزرگ و تمام نشدنی است، طمع و خودخواهیمان است. سرش را پایین آورد و به سمت خیابان حرکت کرد. در خیابان دستفروش زنی را دید که مشغول کار بود، به گل نگاه کرد و سپس گل را به دستفروش داد. دستفروش با لبخندی شیرین جوابش را داد. پسرک درحالی که از دستفروش دور میشد با خودش گفت: فکر کنم اشتباه میکردم، مهربانی از همه چیز بزرگتر است.
_____________________________________________________________________________________________

حکایت دوم

بلاخره به قله رسیده بودند. شادمانی عجیبی تمام وجودشان را فرا گرفته بود. بالا و پایین میپریدند و از سر خوشحالی اشک می‌‏ ریختند. بعد از مدت ها تلاش بلاخره به آرزویشان رسیده بودند. بر لبه قله آمد، دستانش را باز کرد، خواست از این لحظه نهایت لذت رو ببرد که ناگهان سنگ زیرپایش لغزید و او افتاد. بر روی برف غلت میزد و غلت میزد تا سرش به سنگی خورد و بیهوش شد.
روبرویش گلی در گلدان قرار داشت. گل زیبایی بود، از دیدنش سیر نمیشد. برخی از گلبرگ هایش ریخته بود و همین زیباییش را بیشتر میکرد. خواست به گل دست بزند که سرمایی را در وجودش احساس کرد، سرمای کوهستان. دیگر داشت رویاییش تمام میشد و سرما همه ی بدنش را فرا گرفته بود.
چشمانش را باز کرد. آفتاب مستقیم به صورتش می تابید. درد شدیدی در سرش بود. خواست از جایش بلند شود ولی نمی توانست پاهایش را تکان دهد، آنها را احساس نمیکرد. ضربان قلبش بالا میرفت و بر ترسش افزوده میشد. تلاش میکرد و تلاش میکرد ولی پاهایش را احساس نمیکرد. اشک میریخت و به آرامی گریه میکرد. سرش را چرخاند که ناگهان گلی توجه اش را جلب کرد، همان گلی که در بیهوشی دیده بود. دستش را دراز کرد و گل را از روی زمین چید. حس خوبی به او داد، حس امید.
صدای نفس نفس زدن حیوانی باعث شد سرش را بالا بگیرد. گرگی روبه رویش ایستاده بود و او را برانداز میکرد. ترس تمام وجودش را گرفت، دیگر دستانش را هم احساس نمیکرد، تمام بدنش خشک شده بود، قلبش داشت از سرجایش بیرون میزد. گرگ نزدیکش شد و او را بو کشید. آماده بود که خورده شود ولی گرگ به عقب برگشت و با زوزه ای از او دور شد. مرد نفس عمیقی کشید و با خود فکر کرد چرا گرگ او را نخورده؟ چه چیزی مانع شد؟
کسی چه میداند، شاید چیزی که مانع این اتفاق شد امید بود. همان طور که میگویند امید آخرین چیزی است که میمیرد.
______________________________________________________________________________________________

حکایت سوم

جلوی در وَن نشسته بود. مشغول تماشای دریا بود. حس آرامش دریا باعث میشد آرام تر باشد. پرواز پرندگان از بالای دریا و صدای برخورد موج به ساحل، گوش نواز بود. مردم را تماشا میکرد که به ساحل می آمدند، وسایلشان را روی زمین میگذاشتند و دل به دریا میزدند. پسربچه هایی که به شوق شنا کردن و جنگیدن با موج ها به ساحل آمده بودند. پدرانی که فرزندانشان را به آب میبردند و سعی میکردند به آنها شنا کردن را یاد بدهند. مرد از جایش بلند شد و به داخل وَن رفت. لباس هایش را پوشید و به طرف ساحل حرکت کرد. آرام راه میرفت، انگار نمیخواست این مسیر تمام شود. قطرات اشک از چشمانش به آرامی بر گونه هایش جاری میشد. به ساحل رسید نسیم به آرامی گونه هایش را نوازش میکرد. تلاش کودکان برای مبارزه با موج ها را نگاه میکرد، به موج ها نگاه میکرد و گریه میکرد. با دستانی لرزان، ماشه را به دست گرفت. سرش را بالا آورد و برای آخرین بار دریا را نگاه کرد و بعد...بوم! بمبی که به خودش وصل بود منفجر شد. موج به ساحل می آمد و خون را با خودش به دریا میبرد، دریای که حالا دیگر رنگش از آبی به سرخ تبدیل شده بود.
_____________________________________________________________________________________________
پ.ن: تمامی این داستان ها زائده ذهن بیمار منِ. من درک و برداشت چه درست و چه غلط خودم از تصاویر رو در قالب داستان بیان کردم. شما هم اگر دوست داشتید درباره همین تصاویر یا تصاویر انتخابی خودتون، داستانی روایت کنید آن را با تَگ حکایت نما منتشر کنید.
درضمن اگر دوست داشتید هر کدام از روایت ها رو ذودتر و در قالب متنی جداگانه بخونید، اینستاگرام من رو دنبال کنید. مخلص:)