خیال می‌کنم تمام خواب‌هایم را گم کرده‌ام، می‌شنوی؟

از تشنگی از خواب بیدار شدم.

چشمام هیچ‌جا رو نمی‌دید، با احتیاط به سمت آشپزخونه حرکت کردم. با ولع تمام بطری آب رو سر کشیدم و انقدر آب یخ بود که از شدتِ دردِ دندونام، چشمام رو بستم. بم گفته بود که میترسم چشمام رو ببندم، بی‌دفاع میشم. گفتم من از یه چیز بترسم کور شدنه ولی جلوی تو چشمام رو می‌بندم. اصن حواسش نبود، فک کنم به مصاحبه‌ای که فردا عصر ساعت ۷ و نیم داشت، فکر می‌کرد. اصلا توجه نکرد که وقتی من میگم چشمام رو جلوی تو می‌بندم یعنی چی. یهو بحث رو عوض کرد و بدتر از همه این بود که حرفی که زد مرتبط با مصاحبه‌اش نبود؛ یه موضوع دیگه بود که یعنی من هم نمی‌فهمیدم داره به چی فکر می‌کنه. این آفتاب لعنتی باعث شده بود تمام پوست بدنم قرمز بشه و شروع کنم به عرق کردن، پشت سرم به خارش افتاده بود و کلافه شده بودم. اون همچنان داشت راجع به موضوعی که من فک نمی‌کردم داره بش فکر می‌کنه صحبت می‌کرد و من کم‌کم متوجه می‌شدم که حالم داره بد میشه دستم رو انداختم به سمتش که از افتادنم جلوگیری کنم و با دست به دهنم اشاره کردم که از فرط خشکی سفید شده بود، نمی‌تونستم حرف بزنم. دستم بش نرسید و افتادم زمین.

از تشنگی از خواب بیدار شدم.

چشمام رو باز کرده بودم و به سقف نگاه می‌کردم، داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که می‌ارزه خوابم رو خراب کنم و از سرِ جام بلند شم که آب بخورم یا چشمام رو ببندم و تلاش کنم که دوباره به خواب برگردم. کم خوابیده بودم. در بهترین حالت در ۷۲ ساعت گذشته ۱۵ ساعت خوابیده بودم و امروز هم اگه از لحظه‌ای که خوابم برد تا لحظه‌ای که قراره بیدار شم رو حساب کنم، چیزی حدود ۴ ساعت و ۳۷ دقیقه زمان داشتم. از اونجایی که میگن وقتی آدم خواب می‌بینه یعنی اینکه خیلی خواب عمیقی نداشته، ناراحت‌تر هم بودم که چرا انقدر کم می‌خوابم. لیوانی که از دیشب روی میز کنار تختم جامونده رو میتونم با حرکت یک دست بردارم و لاجرعه سر بکشم. ولی می‌دونم که اون اگه باعث سردرد و تشنگی بیشتر نشه به رفع عطش من کمکی نمی‌کنه. یخ‌هایی که از چند ساعت پیش داخلش انداخته بودم، حالا کاملن آب شده بودند، و اگر من در چنین وضعیتی نبودم، نوشیدنی مطلوب و دلنشینی می‌شد برای زمانی که دیگه درست مزه تند و تلخش رو نمی‌فهمی و با یه دست، لیوان رو به نرده‌ی جلوی بالکن تکیه دادی و با دست دیگه سیگاری می‌کشی. هوا، هوای تابستونه اما شب خنکیه. بادی میاد و عرقِ روی پیشنونیم خشک می‌شه. آخرِ لیوان رو سر می‌کشم که حالا مزه‌ی مشخصی هم نداره. لیوان رو پر می‌کنم و از استیصال مجبور میشم روی صندلی بشینم و تکون اضافی نخورم. ته گلوم خشک شده و انگار نفسم بالا نمی‌آد. با دومین دم و بازدم دیگه هوایی از گلوم خارج نمی‌شه. دستم رو میکوبم روی سینه‌م که نکنه چیزی گیر کرده باشه. با آخرین تلاش‌هام نفس عمیقی می‌کشم اما انگار هوایی وارد نمی‌شه. نه دم و نه بازدم. ناخودآگاه سرم روی میز میوفته و چشمام بسته میشه.

از تشنگی از خواب بیدار میشم.



ساد