ایرانْ آسمانِ روی زمین است. (پروفسور هانری کربن)
داستان | آلزایمر
مرد، همانطور که روبهروی پدرش، نیمخیز نشسته بود، اشک میریخت. پیرمرد امّا در تمام مدّت، فرقی با صندلیای که رویش نشسته بود نداشت: انگار که هیچ چیزی را حس نمیکرد. سپس مرد از جا بلند شد و چند بار دست و صورت چروکیدهی پدرش را بوسید و به سمت در خروجی اتاق حرکت کرد.
در آستانهی در، زن به او گفت:« من مطئنّم پدرتون درک میکنه که چهقدر دوسش دارید.» البته میدانست پیرمرد چیزی را درک نمیکند. ادامه داد:« نگران نباشید، ما اینجا هر کاری لازم باشه میکنیم تا این عزیزان، راحت باشن.» مرد همینطور که آببینیاش را با دستمالکاغذی پاک میکرد، گفت:« من هر روز، هر روز سعی میکنم بیام و ببینمش.» زن خواست باز چیزی بگوید امّا مرد، این را گفت و رفت.
چند ثانیه به مرد (که همینطور به سمت انتهای راهرو حرکت میکرد) خیره شد و وقتی که در پیچ انتهای راهرو ناپدید شد، آهی کشید و به داخل اتاق رفت. رو به پیرمرد، با صدایی پر انرژی و مهربان (همانطور که با بقیهی بیماران رفتار میکرد) سلام کرد:« سلام آقای بیات، حالتون چطوره!» پیرمرد بدون هیچ تغییری در چهره یا حالت بدن، دستش را که روی دستهی صندلی بود، کمی بالا آورد و برای لحظهای، لبخندی نصفه و نیمه بر روی لب نشاند.
زن، مشغول مرتّب کردن تخت شد و گلدانها را آب داد. در همین حین، به مرد فکر میکرد. مرد ظاهری آراسته داشت: کت و شلواری مشکی رنگ و پیرهن سفید برّاقی را از زیر کت به تن کرده بود. زن فکر میکرد احتمالاً سیوپنج تا چهل سال سن داشته باشد. با خود میاندیشید:« خیلی احساسیه و حتماً قلب مهربونی داره» و اتفاقا در همین لحظه چشمش به مرد افتاد که با گامهایی سریع، از آسایشگاه خارج میشد.
« میبینی چه فیلمی بازی میکنند؟» پیرمرد بود که خطاب به زن صحبت میکرد.
زن، سرش را بالا آورده بود و همین طور که مشغول پاککردن گلدان شیشهای روی طاقچه بود، به مرد خیره شد. عضلات صورتش کمی جمع شده بود و به تدریج، ابروانش در هم میرفت. فکر کرد که شاید اشتباه شنیده است. گفت:« ببخشید؟»
پیرمرد جواب داد:« این بچهها رو میگم، منو گذاشته خونهی سالمندان، بعد اشک تمساح میریزه!» با شنیدن این حرف، چشمهای زن گرد شد و این بار نمیدانست چه جوابی بدهد. پیرمرد همینطور ادامه داد:« یهعمر بری مثل سگ کار کنی و برای بچههات زندگی کنی، بعد تهش تا مریض شدی بزارنت پیش غریبهها. اصلا میدونی پدر مادرن شدن ...» زن، انگار که تازه از خواب پریده باشد پرسید:« یه لحظه اجازه بدید آقای بیات! شما... شما همه چیز رو به خاطر میارید؟ یعنی ... شما الان می فهمید که اون پسرتونه و ...» پیرمرد گفت:« معلومه، احمق که نیستم، امّا حرف من این نیست ...» بعد بدون این که صبر کند که پیرمرد ادامه بدهد گفت:« من، من نمی فهمم، شما، شما، چرا باید همچین کاری بکنید؟ وای ... وای ... اصلاً نمیفهمم.» پیرمرد با بیحوصلگی گفت:« مهم نیست این مسئله، من دارم میگم ...» زن خواست میان حرف او بپرد امّا پیرمرد صدایش را بلندتر کرد و گفت:« ... من دارم میگم اینا همهاش ادا اطواره ... وقتش که میرسه، وقتش که باید عوضشو دربیارن، این طوری میکنن ...» سپس، با دست ضربهای به زانویش زد و آهی کشید و گفت:« عجب ... هیچ فکر نمیکردم که سامان همچین کاری بکنه»
زن، به طرف در رفته و آن را بست و شروع کرد در عرض اتاق راهرفتن. در همین حین نیز، انگشت شصت و میانهی خود را در دو سوی پیشانیاش گرفته بود. انگار که این کار میتواند سر دردش را تسکین بدهد. چند ثانیه بعد، مدام کلمهی «وای» را تکرار میکرد، به طوری که پیرمرد هم آن را میشنید و سعی میکرد نسبت به آن بیاعتنایی نشان دهد.
«چیه هی وای وای میکنی؟»
زن، به سمت پنجرهها رفت و دو دستش را به طاقچهی لب پنجره تکیه داد و مشغول تماشای بیرون شد. نگاهش به پیرمرد و پیرزنی افتاد که در حیاط آسایشگاه، مشغول بازی بودند و توپ والیبالی را آرام به سمت هم میانداختند. حتّی با این که توپ را خیلی آرام سمت هم میانداختند، گاه به گاه از کنترل آن عاجز بودند و توپ به زمین میافتاد.
به سمت پیرمرد برگشت و همین طور که سرش را تکان میداد گفت:« شما کلّی دروغ گفتید! به ما، به پسرتون، به خودتون، وای سرم داره میترکه. اصلا تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ...»
پیرمرد بنا کرد به تکرار کردن حرفهایش:« من دارم دربارهی بچهها حرف میزنم و این که ...»
در همین لحظه، یکی دیگران از کارکنان آسایشگاه در را باز کرد و در چارچوب آن ظاهر شد. پیرمرد، لب فرو بست و نگاهش را به سمت پنجرهها دوخت. زن تازه وارد، چند باری نگاه خود را بین دو نفر جا به جا کرد و سپس، نگاهی هم به سرتا سر اتاق انداخت. به تخت خواب گوشهی اتاق نگاه کرد، به گلدانهای روی طاقچه. گفت:« مریم جان چی کار داری میکنی؟اممم، شما دارید با هم حرف می زنید؟» مریم گفت:« حرف؟ نه بابا، بندهی خدا، اوضاعش خیلی خوب نیست. این جا کاری داشتی؟» زن تازه وارد سرش را به علامت عدم تأیید به سمت بالا برد و سپس مریم ادامه داد:« ببین تو برو، من الان کارم توی این اتاق تموم میشه و میرم سراغ بقیهی اتاقها» زن سری تکان داد و باز نگاهی به پیرمرد انداخت و رفت.
مریم همان طور که رو به پیرمرد صحبت میکرد، رفت تا در اتاق را ببندد:« یه سؤال ازتون میپرسم، قبل از این که پسرتون، چی بود اسمش؟ سامان، آره، آقا سامان، قبل از این که شما خودتونو به آلزایمر بزنید، پسرتون چطور با شما برخورد میکرد، یعنی ... اصلاً ... وای خدا گیج شدم ... چرا آخه؟»
«چرا آخه چی؟»
«معلومه! چرا خودتونو به آلزایمر زدین؟»
پیرمرد که گویا انتظار این سؤال را میکشید گفت:« حالا چه اهمیّتی داره قبلاً چطور بود؟»
زن به میان حرفش دوید:« نه! خواهش میکنم بگید، خواهش میکنم!»
«قبلاً هر طور بود که بود، مهم الانه که داری میبینی، بله، آره، باشه، قبلاً ازم مراقبت میکرد و آره خب، غر هم نمیزد، از وقتی آلزایمری شدم، یعنی خودمو زدم به آلزایمر، یواش یواش به این فکر افتاد که این کارو بکنه.»
مریم، همانطور که ناخنش را میجوید، از پنجره به آن دو نفر نگاه میکرد که مشغول بازی بودند. پیرمرد انگار حواسش نبود که روی چمنها، جلوی گودالی ایستاده است و هر لحظه ممکن بود که اگر دو سه قدم به عقب بردارد، زیر پایش خالی شود. البته گودال نیم متر هم عمق نداشت امّا پیرمرد اگر میافتاد، حتماً آسیب میدید.
« من هنوز نمیفهمم آقای بیات، چرا شما باید این کارو میکردید؟ میخواستید امتحانش کنید؟»
پیرمرد گفت:« یه همچین چیزی»
«ولی آخه این چه معنی داره؟ اتفاقا این نشون میده پسرتون حاضر بوده به هیچ وجه دل شما رو نرنجونه!»
«یعنی چی؟ چی میگی تو! پس چرا من اینجام! نرنجونه» و سپس نگاه چپ چپی به مریم کرد.
«خب تا وقتی شما هشیاری داشتید و میدونستید پسرتونه، و براتون فرق میکرده که چه کسی پیشتونه یا براتون مهم بوده که پسرتون مراقبتون باشه، اون مراقبتتون بوده!»
«نخیر! من دوست داشتم وقتی آلزایمرم داشتم مراقبم باشه، همونطور باشه»
« من نمیفهمم، من خودم، خودم که بچه ندارم، ازدواج نکردم اصلاً، ولی واقعا ترجیح میدم وقتی ... چه میدونم اگه آلزایمر گرفتم، نزدیکانم منو بزارن یه جایی. میدونید چرا؟»
«چرا اون وقت؟»
« برای این که خب من دیگه اصلاً متوجه نیستم کی ازم مراقبت می کنه، یعنی، هیچ فرقی برام نمی کنه، خب وقتی فرقی برام نمیکنه، دیگه ... مهم نیست که .. ببینید نمیخوام بی ادبی کنم، فقط دربارهی خودم میگم، من دوست ندارم برای کسی زحمت باشم!»
حالت عضلات صورت پیرمرد به شکلی بود که زن فکر کرد دارد دندانهایش را به هم فشار میدهد و لحظهای بعد، رنگ چهرهی او به تدریج، تغییر کرد. زن ادامه داد:« پسرتون ازدواج هم کرده؟ یعنی شما با عروس تون زندگی میکردید؟» و وقتی این سؤال را میپرسید، احساس عجیبی داشت.
پیرمرد بیحوصله و بیمیل جواب داد:« نوه هم دارم: پرستو» زن، کمی لبهایش را جمع کرد، امّا چیزی نگفت. زن، احساس میکرد که پیرمرد، همچنان دلآزرده است. گفت:« ببینید، میخوام یه چیزی بگم که شاید آزردهنده باشه، اشکالی نداره؟» پیرمرد چیزی نگفت. مریم ادامه داد:« دیدید وقتی پدر مادرها بچهی خودشونو از دست میدن، چه زجری میکشن؟ بهنظرتون اونها اگه در نهایت بدن بچهشونو به خاک بسپارن، در حقّ بچهشون ظلم کردن و این نامردیه؟ یا اصلاً چرا این طوری، بهنظرتون بچههایی که پدرمادرشونو دفن میکنند در حق اونا ظلم میکنند؟»
پیرمرد، برافروخته شده بود. گفت:« خجالت نمیکشی نه؟ میخوای همینطوری منو با مردهها مقایسه کنی و بگی من مردم و باعث زحمت و آزارم؟ اون پسر منه و باید تا وقتی من زندم، جور منو بکشه و منو ترو خشک کنه، همون طور که وقتی بچه بود من این کارو براش کردم! اینو حالیته یا نه دخترهی فلان فلان شده!»
زن، کمی جا خورد و احساس کرد که «اصلاً چرا به بحث با پیرمرد پرداخته است» و اندیشید که «باید همان اوّل میرفته و به مسئول مربوطه گزارش میداده و خلاص» و این که « این چیزها هیچ ربطی به او نداشته» امّا لحظهای این افکار را کنار زد و گفت:« آره من بیادب، هر چی هم میخواید بگید، ولی راستش یه آدم آلزایمری، مخصوصاً اون آلزایمری که شما نقششو پیش پسرتون بازی کردید، خیلی فرقی با مردهها نداره!»
زن که روی تخت نشسته بود، از جایْ بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد. در آستانهی بیرون رفتن بود که پیرمرد با لرزشی در صدا گفت:« یعنی الان میخوای بری بگی به رئیس آسایشگاه؟» زن گفت:« چی کار کنم؟ نگم؟» پیرمرد در حالی که دستهایش را به آرامی مشت کرده بود و رنگ صورتش زرد شده بود گفت:« وای ... نمیدونم چیکار کنم ... یعنی من ... من اشتباه کردم؟» زن گفت:« واقعاً منم نمیدونم» پیرمرد انگار که خطاب به خودش گفت:« وای .. اگه سامان بفهمه ... چی فکر میکنه؟ وای ...» زن، دید که آن پیرمرد و پیرزنی که توی حیاط بازی میکردند، حالا از توی راهرو به سمت اتاقهایشان میروند. بعد همین طور به پیرمردی خیره شد که توپ والیبال را همراه خودش میبرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کجایند آدمیان؟ کجایند فرزندانِ بشر؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای شمارش جوجه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ندیدن با چشمان باز