اگر در دنیا یک کار باشه که همیشه حالم رو خوب کرده، نوشتنه و بس.
داستان یک عکس: زینب
حاج مجید دومین قاشق دمپخت رو که قورت داد گفت: «حسن و مادرش سر شب میان خواستگاری زینب». صداش یه جوری عادی و بیاحساس بود که انگار داره میگه «امروز توی تیمچه خبری نبود»، اما نگاهش یه جور برق داشت که انگار داره میگه «امروز یه مشتری اومد دو جفت قالی کرمون دوازده متری برای جاهاز دختراش خرید و نقد حساب کرد و رفت».
هنوز جمله کامل از دهن حاج مجید خارج نشده، حاج خانوم با صدای بلند گفت: «خدا رو شکرت که نظری به این دختر بیچاره من کردی» و دستاشو به نشونه شکر برد بالا. زهره و زیبا خوشحال از اینکه قراره خواهر بزرگترشون دوباره بره خونه بخت، یواشکی به هم نگاه کردن و زیر لب خندیدن. زینب اما فقط سرشو بیشتر از قبل انداخت پایین که با کسی چشم تو چشم نشه.
سفره رو که جمع کردن، حاج خانوم به زهره و زیبا سپرد خونه و حیاط رو برق بندازن، آب تازه توی حوض بریزن، و سرویس نقره جاهازش رو هم از توی گنجه دربیارن. بعد هم چادرش رو انداخت سرش که مثلاً بره چای و قند اعلا بخره، هرچند همه میدونستن قراره اول سر راه بره خونه آبجیش و با ذوق خبر خواستگار زینب رو بهش بده. قبل رفتن زینب رو هم کشید گوشه آشپزخونه و بهش تشر زد که بره یه دستی به سر و صورتش بکشه و این رخت بیقوارهی عزا رو هم در بیاره.
زینب که برگشت توی اتاق، حاج مجید داشت چرت بعد از ناهارش رو میزد. مثل همیشه چند ثانیه با ترس وایساد و آقاش رو نگاه کرد که مطمئن بشه شکمش تکون میخوره و نفس داره. مطمئن که شد، تازه یادش اومد که چی شده. قرار بود امشب بعد هفت هشت ماه بیوه شدن براش خواستگار بیاد. اونم کی؟ حسن پادوی حجره باباش که از قدیم خاطرخواه زینب بود و مثل سایه میپاییدش، ولی زینب همونقدر که از سیاهی دالون خونهی بیبیجان خوف میکرد از حسن و نگاهش هم میترسید.
زینب همیشه توی دلش خدا رو شکر میکرد که تا حسن رفت سربازی، توی عروسی دختر همسایهشون عمهی داماد واسه پسرش پسندیدش و وصلت سر گرفت و با مجتبی رفتن زیر یه سقف. چه مرد نازنینی هم بود مجتبی. چقدر از همون نگاه اول به دل زینب نشسته بود. حیف که بعد از دو سال زندگی خوش، یه شب خوابید و صبح هرچی زینب تو سر و صورت خودش زد و صداش کرد چشماشو باز نکرد که به زینب بگه «سلام باغ بهار من» و به همین سادگی زینب رو بیوه کرد.
حالا امشب قرار بود حسن بیاد خواستگاریش. مگه میتونست بگه نه؟ کم مامان باباش غصه بیوه شدنش رو میخوردن؟ کم شبها شنیده بود خواهرهای کوچکترش به گمون اینکه زینب خوابش برده یواشکی بگن کاش دوباره یکی برای زینب پیدا شه که آقاشون اجازه خواستگار اومدن برای اونا رو هم بده؟ کم دیده بود خالههاش یه جوری نگاش میکنن انگار مسئول هر یه تار موی سفید مادرش اونه؟
با صدای اوج گرفتن خر و پف آقاش به خودش اومد. آفتاب افتاده بود وسط اتاق و الان بود که مادرش بیاد و از اینکه هنوز رخت عزا تنشه دعواش کنه. همین جورم از بعد چهلم مجتبی سر این رخت عزا و شگون نداشتنش بهش نق میزد. با پاهایی که انگار هر کدوم صد کیلو بودن، رفت سمت پستو و آینهی جاهازش رو کشید بیرون. نشست وسط اتاق و خاکش رو گرفت و توش به خودش نگاه کرد. چقدر شبیه روز قبل عروسیش شده بود که خاله خانباجیا جلوی همین آینه نشونده بودن که بندش بندازن و از هر دوتا جملهشون سهتاش شوخیهای زیرلحافی بود و صدای خندهشون خونه رو برداشته بود. یادش به خیر اون موقع داشت از خجالت میمرد، ولی ته دلش قند هم آب میشد.
غرق همین خاطرات بود که صدای مادرش در حال امر و نهی کردن به زهره و زیبا از توی حیاط اومد. چقدر صداش شاد بود! حتی به بلند خندیدنهای زهره هم نق نمیزد که بگه دختر باید سنگین رنگین بخنده. بابا توی خواب ملافه رو از روی خودش پس کرد. این یعنی آخرهای چرتشه و کمکم بیدار میشه. زینب نفسش رو داد تو و اولین بند رو به صورتش انداخت. دوباره صدای شعر خوندن خاله خانباجیا و خنده زهره توی سرش پیچید. صورتش سوخت، چشماش هم.
دختر توی آینه دیگه شبیه زینب نبود.
پی نوشت: دیدن این مجموعه عکس در صفحه اینستاگرام خانم مریم سعیدپور، جرقه نوشتن این داستان بود. و خوشحالم که برای استفاده این عکسها همراه با داستانم به من اجازه دادند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | آلزایمر
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیال میکنم تمام خوابهایم را گم کردهام، میشنوی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
در میانِ بادهای وَزان: کارخانه حیات