در انتهای این تباهی، انتهای این هوای بد
«چند دقیقه دیگر راه داریم؟»
زن با بیمیلی وقتی داشت از پنجره، غروبِ نهچندان دلانگیزِ خورشید را نظاره میکرد پرسید. عصرِ پاییز یک سال غمانگیز. اتوبان خلوت است، چون کمتر کسی است که این موقع سال، این روز از هفته به سفر برود. تریلیها و کامیونهای بزرگ جاده را به تسخیر درآوردند. سواریِ آنها چون ماشینِ اسباببازی کوچکی در میان سواران بزرگتر در حال جولاندادن بود. مرد نه اینکه نشنیده باشد، اما او هم چندان میلی به پاسخ دادن نداشت و زیر لب با آهنگی که در ماشین گذاشته بود همخوانی میکرد. یک لحظه هم سکوت برقرار نمیشد، صدای آهنگ و بوقهای اتوبوسهایی که در حال سبقت گرفتن از همدیگر هستند و مدام تلاش میکنند که خط ۱ اتوبان را در اختیار خود داشته باشند و همخوانی آرامِ مرد با آهنگها، مانند موسیقی متن فیلم یا حتی صدای خیابان و یا کافه که به صورت ممتد در جریان هستند و شما دیگر متوجه نمیشوید که یک صدایی دارد میآید، در ماشین طنین انداز بود. زن نگاهش را از پنجره برنگرداند. انگار که او هم منتظر پاسخی از طرف مقابل نبود. هوای سرد بیرونِ ماشین، پنجرهها را تا مرز یخزدن برده بود و بخار، تمام شیشهها، به غیر از دو شیشه بزرگِ جلو و عقب ماشین را گرفته بود. هر دو با پالتو و کاپشنهایی که برای بیرون رفتن بود داخل ماشین نشسته بودند، بخاری حالِ زن را بسیار به هم میزد. ترکیب هوای گرم مصنوعی که از چند دریچهی کوچک، مستقیم به صورتت میخورد و بوی مطبوعی هم ندارد با این غروب سرد و دودی که از ماشینهای اطراف مدام به داخل ماشین میآید حال هرکسی را بد میکند. زن اما دچار ماشینزدگی هم شده بود. حالا اگر ذوق حرف زدن هم داشت، نای حرف زدن نداشت. خورشید انگار قصد پایین آمدن نداشت، سنگین شده بود، نور سرخ و نارنجی قبل از غروب خودش را از دست داده بود و رنگ زرد خاکستری مایل به مرگی را به خود گرفته بود. اینجا بود که زن با تمام وجود میخواست بگوید که ماشین را کنار بزنند، دوربین را از صندوق عقب بردارد و با خیال راحت به عکاسی از این مرثیهی مرگ نور بپردازد. پایهی دوربین، باتری دوم، حافظه اضافه و هرچیزی که نیاز باشد همراهش بود. احتمالا در نظرش جای مناسب یکی از این پارکینگهای کنار اتوبان بود که حالا به دلیل خلوتی، هیچ وانت یا فروشندهای هم نیست که میوههای شهرهای مختلف، عروسک، توپ یا هر نوع وسیلهی به درد نخور دیگری را بفروشد. چون نور کم بود، دوربین را روی سهپایه میگذاشت، دریچهی دیافراگم را میبست و سرعت شاتر را تا جایی که میشد کم میکرد. با عبور هر وسیلهی نقلیه از کنارشان باد شدیدی به صورتش میخورد و موهایش به شدت به هم میریخت. عکسهای زیبایی میشد. اما حیف که نه نای حرف زدن داشت و نه علاقهای به حرف زدن. مرد همچنان در حال زمزمه با آهنگ بود:
«تیرهای چوبی از روی شونههای بردگان غروب میکند
در این سراسر غرق تباهی آفتاب و آفتابگردان
و مزرعههای سرگردان غروب میکند .. »
و سکوتی تلخ برقرار بود در میان این همه هیایو.
ساد - فروردین ۰۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه فرزندمان را بکشیم؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن لبهای شیرین
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب چهارصد و پنجاه و نهم یا تراکتور