در میانِ بادهای وَزان: زیرینْ شهر

قبل از شروع داستان چند پیشنهاد دارم:

+داستان را از طریق نسخه صوتی گوش کرده و با متن نیز همراه شوید.(پیشنهادِ سرآشپز)

+داستان را فقط از طریق نسخه صوتی گوش کنید.(قابل قبول)

+داستان را از طریق متن بخوانید.(متوسط)

[0]
باد سنگینی وزیدن گرفته. از چند روز پیش، تمام نمایشگر های شهر خطر طوفانی به عظمت ۵۰۰ تا ۸۰۰ کیلومتر در ساعت را هشدار داده اند. مردم هم به سیاقِ دفعات قبل، منتظر بودند تا در های "زیرین‌شهر" باز شود و به آنجا پناه ببرند.
درهای زیرین شهر یک روز قبل از طوفان باز میشود و تا چند ساعت قبل از وقوع آن، همچنان باز می مانَد.
اگر کسی نتواند به موقع وارد زیرین شهر بشود، به صف افرادی می‌پیوندد که در طوفان های قبلی ناپدید شده اند.

همچنین همیشه هشدار داده می شود که پیش بینی ها دقیق نیست و ممکن است طوفان ها زودتر یا دیرتر از موعد ایجاد شوند. از این رو شهرداری همواره تاکید میکند که مردم آماده طوفان باشند تا اگر نتوانستند به زیرین شهر پناه ببرند، در مکان مناسبی جاگیر شوند تا شانس زنده ماندشان افزایش یابد.
ساختمان هایی که شهروندان در آن‌ها سکونت دارند، به هنگام طوفان به شدت آسیب می بینند و فقط سازه اصلی آن باقی می ماند؛ از این رو کسی جرئت این را ندارد که از سکونت‌گاه خود خارج نشود؛ چون احتمال اینکه از طوفان جان سالم به در ببرد، بسیار کم است.


After the
After the "Evolution Day"

[1]
حوالی ساعت ۸ صبح بود که آلفرد از خانه بیرون زد و با گام های بلندی به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. از کوچه تاریک و نموری که در آن سکونت داشت، گذر کرد؛ سرتاسر کوچه ساختمان های بلند و نی‌زار مانندی در کنار هم چیده شده بودند. گویی سلول های کوچکی بودند که کسی با بی حوصلگی آن‌ها را روی هم چیده بود. ابتدای آن ها معلوم بود؛ اما انتهایشان در میان دود و گرد و غباری که سرتاسر آسمان را پوشانده بود، پنهان شده بود.
از این رو در هنگام عبور از کوچه، اگر نور و روزنه ی روشناییِ ناچیزی هم می تابید، سدِ بی قواره این سلول‌واره ها مانع از جولان آن‌ می شد.
مثل هر روز در حین گذر از کوچه، به اعلامیه ها و کاغذ هایی که روی دیوار ها چسبیده شده بود نگاهی انداخت. بیشترِ این کاغذ ها در اثر بادهای همیشه وَزان و طوفان های گاه و بیگاه، پاره و نصفه-نیمه بودند.


Dark alley
Dark alley


" گمشده: پسری ۱۱ ساله با قد متوسط و موهای قهوه ای با زخمی بر روی پیشانی... "
" گمشده: مادرم زنی ۴۵ ساله بود که در مگا استورم یک ماه پیش ناپدید شد، اینجا عکسش رو چاپ کرده ام لطفا اگر او را دیدید به سازمان ثبت اطلاع دهید... "
" سلام . من زنی تنها هستم که همسرم را در تندر سال پیش از دست دادم. دخترم در طوفان هفته قبل ناپدید شد، شما را به خدا قسم اگر او را دیدید به سازمانِ گمشدگان اطلاع دهید. این عکس اوست‌. او فقط ۹ سال داشت و تنها امید و همدم من بود... "

آلفرد همان موقعی که داشت نیم‌نگاهی به این اعلامیه ها می‌انداخت، با خود می‌گفت:

«به حق چیز های ندیده و نشنیده. مردم دیگر چه آرزو هایی دارند!! واقعا چه کسی می توانست از آن مگا استورم نابودگری که همه کس و همه چیز را ویران کرد جان سالم به در ببرد؟ در طوفان های هفتگی هم افراد به ندرت سالم می مانند، آن وقت .... »
ناگهان چشمش به اتوبوسی افتاد که با آن به کارخانه می‌رفت. از سر کوچه به سمت ایستگاه دوید تا اتوبوس را از دست ندهد. در حین راه کپسول اکسیزنش را محکم در دست گرفت و نفس زنان خود را از میان آوارگانی که در تلاش بودند تا سوار شوند، وارد اتوبوس کرد. ابتدا کارت شناسایی خود را به متصدی اتوبوس نشان داد.

" اگر کسی کارت شناسایی نداشته باشد نمی‌تواند از امکانات عمومی از جمله اتوبوس، سلول واره ها، اکسیژنِ لازم، سِرُم و ... استفاده کند."

این جمله بالای درِ ورودی اتوبوس حک شده بود. همچنین در جای جای شهر، شبیه این نوشته هایی که شهرداری و مزدورانش نصب می کردند مشاهده می شد.
«این روز ها که دیگر به کسی کارت شناسایی نمی‌دهند! هر کسی کارت دارد برنده است. خوش به حال ما! هاا هاااا.»
این صدایِ گوش‌خراش یکی از افراد حاضر در اتوبوس بود.
«نگاهشان کن، این آوارگانِ بی هویت را. بروید کنار انگل های کثیف، خودتان را به اتوبوس ما نچسبانید! بالاخره یک نفر هم باید پیدا شود که طعمه این طوفان های گرسنه شود! چه کسی بهتر از شما ؟؟»
کسی به او توجه نمی‌کرد. آنهایی که جایی برای نشستن یافته بودند، سر در گریبان، در فکر بودند. آنهایی هم که ایستاده بودند، یک دست به نرده های چرک و زنگ زده اتوبوس گرفته بودند و به فضای روبه روی خود خیره شده بودند. گویی پیکره ای خشک و بی‌جان بودند که سالیان است در این حالت قرار دارند.
آلفرد هم به محض‌سوار شدن به سمت صندلیِ خالیِ انتهای اتوبوس رفت و بر روی آن چمباتمه زد. از آن انتها دید که مردی با سری نسبتا تاس و رشته موهای زردرنگ و پراکنده شروع کرد به حرف زدن. صدای او را کامل نمی شنید، فقط می دید که با هیجان و غرور دهانش را باز و بسته و صدایی را تولید می‌کند.
مرد موزرد را رها کرد و به برنامه ای که از نمایشگر های باریک و طویل سرتاسر اتوبوس پخش می‌شد توجه کرد.
«انسانِ برتر امروز، این توانایی را پیدا کرده است که بعد از گذر از موانع و مصائبی که طبیعتِ شرور برای آن به وجود آورده است، به تنهایی بر پهنه زمین حکمرانی کند و با شایستگی به زندگی خود ادامه دهد....»
این صدای مجریِ بلوندِ داخل نمایشگر بود. مردی کوچک با پیشانیِ کوتاهی هم کنار او نشسته بود.
بلوند ادامه داد:
«ما امروزه مدیونِ "پدرانِ بنیانگذار" خود هستیم که در سالیان دور با سختی هایی که به جان خریدند، توانستند سایه شوم طبیعت را از سر انسان کم کنند؛ بشر امروز دیگر دغدغه ای برای مواجه با حیوانات وحشی، ویروس های کشنده، گیاهان و درختان مزاحم و بی مصرف ندارد. چرا که توانسته با پاکسازیِ تمام آنها، بر تواناییِ خود تکیه کند. با این مقدمه، به بخش بعدیِ برنامه یعنی گفت و گو با جناب شهردار می پردازم. با ما همراه باشید..»

چیزی به ایستگاهِ کارخانه نمانده بود که آلفرد در سمتِ دیگر اتوبوس پسرکِ نحیفی را دید که یکه و تنها نشسته است. با خود گفت «او الان باید در سلول واره ی والدینش باشد، چگونه توانسته این موقع روز به تنهایی سوار اتوبوس شود؟ آن هم بدون کارتِ ...»

ناگهان چیزی یادش آمد...

«درست است! این پسرک همان پسرکِ گمشده ای بود که نشانی اش در آگهیِ داخل کوچه آمده بود!»

اما قبل از اینکه بتواند به سمت پسرک برود، در اثر فشارِ جمعیتی که قصد خروج از اتوبوس را داشتند، به بیرون پرتاب شد.
اتوبوس به ایستگاهِ اول و آخر خودش یعنی کارخانه رسیده بود.

فکر کرد که بهتر است قبل از پایان روز، سری به سازمان ثبت بزند...


[2]
بیشتر مردم شهر در "کارخانه حیات" مشغول کار هستند.
کارگران کارخانه، ساکنان سلول‌واره های چند صد طبقه ی سرتاسر شهر هستند و همگی به صورت روزانه به سمت این کارخانه روانه می شوند. کارگران با اتوبوس هایی که شهرداری تعیین کرده، به محل کار خود می‌روند. سرتاسر شهر و در ابتدای هر خیابان و کوچه، ایستگاه هایی تعبیه شده که در ساعت مقرر( همان ساعت رفتن به کارخانه و برگشتن از آن) فعال هستند. هیچ یک از خیابان ها و کوچه ها، نشانی یا تابلویی ندارند. همگی مثل هم هستند و در امتداد هم شهر را به شکل منظمی تشکیل می‌دهند.
هیچ فردی بیشتر از یک روز نمی‌تواند در سلول خود زندگی کند؛ افراد هر روز صبح در جایی که روز قبل پیاده شدند سوار اتوبوس می‌شوند، اما به هنگام برگشتن از کارخانه، به خیابان و کوچه جدیدی فرستاده می شوند و بدین ترتیب هر روز در سلول جدیدی سکونت دارند.
شهردار در سخنرانی ها و مصاحبه هایش که همواره از نمایشگر های باریک و طویل سرتاسر شهر پخش می شود، دلیل این‌کار را "ایجاد تنوع در زندگی شهروندان" می‌داند. در حالی که هیچ یک از ساختمان ها و خیابان هایی که هر روزه افراد در آنها سکونت دارند، با مورد قبلی تفاوتی ندارد...


[3]
اتوبوس مسافرانش را پیاده کرد و به سمت پارکینگِ گورستان مانندی که در فاصله کوتاهی از کارخانه واقع شده بود، روانه شد. با کمی دقت، به غیر از اتوبوس، ماشین های تانکردار و غول پیکرِ دیگری هم در این پارکینگ مشاهده می شد.
آلفرد به همراه دیگر مسافران از اتوبوس پیاده شد و به سمت ورودی کارخانه به راه افتاد. در راه مرد موزرد را دید که با شعف و قدم های سریع به سمت کارخانه می‌رفت.
در حین ورود به کارخانه، همه کارگران وظیفه داشتند کپسول های اکسیژن خود را تحویل دهند. چرا که در فضای بزرگ کارخانه، نیازی نبود که چند دقیقه یکبار از کپسول استفاده شود. به گفته شهردار، این کارخانه از معدود نقاط شهر است که همچنان در آن اکسیژن جریان دارد و شهرداری این لطف را کرده و کارخانه را در این نقطه بنا کرده است تا رفاه کارگران را افزایش دهد!


See any green stuff ?
See any green stuff ?



[4]
+ما امروزه به این توانایی دست پیدا کردیم که از طبیعت کاملا مستقل شویم و بدون هیچ نیازی به آن، به زندگی خود ادامه بدهیم. سرتاسر شهر را نگاه کنید! آیا می‌توانید اثری از آن درختان و سبزه ها و گل های مزاحم ببینید؟؟ به هیچ وجه. و من با افتخار اعلام میکنم که اگر کوچک ترین اثر و نشانه ای از طبیعت در شهر پیدا شود، "پاکسازان" سریعا اقدام به پاکسازی و حذف آن میکنند. خوشبختانه مدت زمان زیادی است که هیچ کدام از شهروندانِ محترم تلاشی برای پیدا کردن نشانه های طبیعت نکرده اند. این نشان دهنده ی بلوغ مردم شهر است. با این حال، همگان باید در نظر داشته باشند که هر گونه تحرک و اقدامی برای بازیابیِ طبیعت، محکوم است و به شدت با آن برخورد می شود.دنیای بدون طبیعت به واقع دنیای بهتری برای زندگی کردن است.
من یک سوالی از شما دارم.

_بفرمایید جناب شهردار!
+مگر درختان و آورده های طبیعت برای ما به جز تولید اکسیژن کارکِرد دیگری هم داشتند؟؟
_ خیر جناب شهردار ! ابدا !
پس به نظرتان بیهوده نیست که ما با توانایی تولید اکسیژن، باز هم خود را اسیر دست طبیعتِ بی رحم بکنیم؟ قطعا بیهوده است! چرا که ما امروزه در کارخانه حیات، در حال تولید اکسیژن هستیم؛ آن هم بدون نیاز به کوچک ترین سبزه و درختی!

گذشتگان بعد از "روز تکامل" با تلاش های چندین ساله خود توانستند جنگل های شمال شهر را پاکسازی کنند و ما امروزه در حال احداث شعبه دوم کارخانه حیات در آنجا هستیم! آیا اینگونه بهتر نیست!؟ از این طریق، هم مردم بیشتری می‌توانند در کارخانه مشغول به کار شوند و در نتیجه کارت شناسایی دریافت کنند و هم اینکه اکسیژن بیشتری در سطح شهر تولید میشود و بیماری ها و مرگ و میرهای تنفسی در شمال شهر کاهش می‌یابد!
_ خیلی از شما بابت یادآوری این نکات مهم سپاسگزار هستم.

آقای شهردار این روز ها در سطح شهر شاهد هستیم که بسیاری از مردم از وضعیت طوفان ها و گردباد هایی که ایجاد می‌شود ابراز نگرانی میکنند. خیلی از آنها در طوفان های قبلی عزیزان خود را از دست داده اند. آیا شما توصیه ای به مردم برای محافظت از خودشان و اینکه در مقابله با طوفان ها چه بکنند دارید؟

+به نظرم نیازی به دوباره مطرح کردن این سوال نیست!
ما سالیان سال است که با این طوفان ها و گردباد ها دست و پنجه نرم کردیم و می‌کنیم و راه مقابله با آنها هم معلوم است؛ " زیرین شهر" !
پدران ما بعد از اینکه با اقدامات خود توانستند مقدس ترین اتفاق بشریت را رقم بزنند، وارد عصر جدیدی از زندگی شدند. آنها می‌دانستند که تنها راه زندگی راحت بر روی این سیاره ی سرکش، از بین بردن بافت طبیعی آن است. از این رو در "روز تکامل" حدود سه چهارم طبیعت زمین را با تلاش بی وقفه خود از بین بردند. اما این کافی نبود! برای خوشبختیِ تضمینیِ عده ی محدودی از جمعیت زمین، نیاز بود که عده ی دیگری ایثار کنند و از بین بروند. پس مرحله بعدی، پاکسازی سه چهارم جمعیت زمین بود. خوشبختانه آنها هم پاکسازی شدند.
و الان من و شما باید خوشحال باشیم که فرزندان آن سه چهارم نیستیم!!!

_بله جناب شهردار قطعا همه مردم شهر قدردان این موضوع هستند!

+ اما همچنان که گفتم، طبیعت زمین سرکش است. بعد از "روز تکامل"، نزاع جدید ما با طبیعت، بر سر طوفان ها و گردباد های وحشتناک آن بود. در ابتدا مردم نمی‌دانستند چگونه با این حوادث روبه رو شوند. تا اینکه در طول زمان به فکر ایجاد "زیرین شهر" افتادند و این شد که ما توانستیم با این موضوع هم کنار بیاییم و زندگی خودمان را در زمین ادامه بدهیم! پس در جواب افرادی که میگویند در مقابل طوفان ها چه کنیم یا چه نکنیم، من یک کلام می گویم و بس : زیرین شهر پذیرای شماست!!

Mr. Mayor
Mr. Mayor



بخش دوم

https://vrgl.ir/MnAcE