نانوا هم جوش شیرین می زند...
راز دلقک بودن
دکتر : تو فکر می کنی دیوونه ای ؟
من : فکر نمی کنم، ایمان دارم.
دکتر : چرا همچین فکری می کنی ؟ بنظرم باید دلیل قانع کننده ای داشته باشی.
من : آره دکتر. خیلی هم زیاد دلیل دارم.
دکتر : میشه بهم بگی، می خوام از زبون خودت بشنوم نه اینکه بعد بیام تو تیمارستان و پرستارها بگن می خواستی از پنجره بری دستشویی!
من : پرستار ها همش دروغ می گن، لعنتی های عوضی، یه مشت روپوش سفیدن که هی مجبورت می کنن که قرص های نارنجی و بنفش بخوری. درسته که اینجا دیوونه خونست، اما بالا خونمو هنوز به کسی اجاره ندادم، فرق دست راست و چپم هم می دونم. باید بگم نمی خواستم از پنجره برم دست شویی، شب قبلش رو شونه هام خیلی می خوارید. باورت میشه، داشتم بال در میاوردم. بعد گفتم صبح که کامل در اومدن، برم امتحانشون کنم.
همین که پنجره رو باز کردم و خواستم بپرم، اون لعنتی ها ریختن رو سرم و به زور بهم آمپور زدن و بعدش دیگه هیچی نفهمیدیم.
دکتر : خودت می دونی که پنجره ها نرده حفاظ دارن و هیچکی نمیتونه از اون ها رد بشه. پرستار ها گفتن با صندلی افتاده بودی به جون پنجره اتاقت و بلند داد می زدی و می گفتی می خوام برم دست شویی. اینو که دیگه نمی تونی انکار کنی.
من : قبول دارم. اون نرده های لعنتی بدجوری محکم هستن.
دکتر : و چرا اینکه می خواستی بری دستشویی. میدونی که درست گوشه ی اتاقت توالت قرار گرفته و تو بارها ازش استفاده کردی.
من : داشتم تظاهر می کردم. خودمو زده بودم به دیوونگی که کسی از موضوع بویی نبره!
دکتر : کدوم موضوع ؟
من : ای بابا دکتر چرا اینقدر زود فراموش می کنی، گفتم که می خواستم برم بال هامو امتحان کنم اما دلم نمی خواست او پرستارهای بوگندو بفهمن. اونا حتما بال هامو با قیچی می بریدن.
دکتر : خب بیا دوباره از اول شروع کنیم. تو هنوز بهم نگفتی چرا فکر می کنی دیوونه هستی؟
من : چون من یه دلقکم!
دکتر: چرا ؟
من : چون وقتی تو آیینه نگاه می کنم، می بینم یه دماغ قرمز بزرگ اسفنجی رو صورتم در اومده.
دکتر : فقط به خاطر یه دماق اسفنجی ؟
من : نه دکتر، من تو سیرک کار می کردم. اونجا مردم رو می خندوندم. کلی شکلک از خودم در میاوردم تا از من خوششون بیاد. برای همین فکر می کردن من دیوونه هستم و همین باعث شد دیگه کسی جدیم نگیره. برام فرقی نمی کرد در موردم چی می گفتن چون به کارم علاقه داشتم. بهترین دلقک تو کل دنیا هستم که می تونه مردم رو شاد کنه.
دکتر : من پروندتو خوندم ولی تو هیچ وقت تو سیرک کار نکردی، تو سوابقت نوشته کارمند بودی با بیست سال سابقه و بدون هیچ گونه حاشیه. حتی چند باری هم به عنوان کارمند نمونه انتخاب شدی. در مورد این چیزایی که گفتم حرفی داری؟
من : ببین دکتر، همون طور که اون پرستارهای بی مخ دروغ می گن، بدون که اون پرونده هم مال من نیست. این یه جور توطئه هست که می خوان منو خراب کنن. باید بگم که از بچگی همیشه دوست داشتم تو سیرک کار کنم. وقتی با پدرم می رفتم تماشای شعبده بازها، دلم می خواست که همون جا تو اون چادر بزرگ جادویی بمونم و به خونه برنگردم، اما همیشه پدرم دستمو می کشید و می گفت باید زود برگردیم، چون تو باید فردا صبح زود بری مدرسه و من تو مسیر برگشت گریه می کردم.
دکتر : تو پروندت چیزهای دیگه هم نوشتن. تو محل کارت درگیری داشتی، با چند نفر.
من : همش دروغه.
دکتر : اما پلیس گزارش داده بینی رئیست رو شکوندی، بعد با یه چوب تمام کامپیوترها رو داغون کردی. آخه چرا ؟ تو یه کارمند نمونه بودی با بیست سال سابقه ی درخشان.
من : نمی دونم در مورد چی صحبت می کنی اما بزار برات یه داستان برات تعریف کنم. آخرین روزی که سیرک تو شهرمون بود، تصمیم خودم رو گرفتم و برای همیشه خونه رو ترک کردم. البته این کار آسونی نبود، دلم برای مادرم می سوخت. اون همیشه نگران من بود و دلش می خواست ببینه یه روز می رم دانشگاه. اما از درس خوندن متنفر بودم. از کلاس های تقویتی که باید تو تعطیلات آخر هفته می رفتم و همچنین سخت گیری های پدرم.
یه نامه برای مادرم نوشتم و ازش عذرخواهی کردم. بهش گفتم دوسش دارم و قول دادم یه روز بهترین دلقک دنیا میشم. بعدش وقتی همه خواب بودن از پنجره زدم بیرون و رفتم پیش مدیر سیرک. خوشبختانه اونا همیشه تا صبح بیدارن، آخه کارشون تو شبه، بجاش روزا همش خوابن.
مدیر یه نگاهی بهم انداخت. اول منو رد کرد و گفت حوصله دردسر نداره. خودشون به اندازه کافی دلقک دارن، تازه بعضیب هاشونم می خواد اخراج کنه. اما من کسی نبودم که به همین راحتی تسلیم بشم. التماس کردم، گریه کردم و خواهش کردم که منو قبول کنه. ولی به جای اینکه دلشون رحم بیاد منو با اردنگی انداختن بیرون. ولی من تا صبح همون جا پشت در موندن و فریاد زدم.
نزدیکای صبح بود که دیدم مدیر اومد بیرون و گفت پسر تو چقدر پر رویی، من به همچین آدمی نیاز دارم و اونجا بود که فهمیدم من تو آزمون ورودی سیرک قبول شدم. سر از پا نمی شناختم. مدیر گفت کار تو سیرک خیلی سخته. هر روز باید بشوری و بسابی و پادویی کنی. اما من حاضر بودم هر سختی رو تحمل کنم ولی بجاش فقط بزارن اونجا کار کنم.
وقتی هوا روشن شد همه کاروان سیرک آماده ی حرکت بودن. مقصد بعدی رو نمی دونستم ولی برام مهم نبود که قراره کجا بریم. آماده بودم که به اولین شهری که می رسیم، هر کاری که از دستم برمیاد رو انجام بدم. می دونستم باید برای هدفم سخت تلاش کنم.
دکتر می دونی راز اینکه بهترین دلقک دنیا بشی، چیه؟
دکتر : نمیدونم، تا حالا هیچ وقت نخواستم دلقک باشم. میشه بهم بگی؟
من : باید بهترین دیوونه ی دنیا باشی. این چیزی بود که من بعد از سال ها کار کردن تو سیرک فهمیدم و از طرفی این کار باعث میشه همیشه تنها بمونی. مردم فقط می خوان یک نفر رو روی صحنه ببینن. اونا میان که بخندن، اصلا براشون مهم نیست که تو شب قبلش با نامزدت قرار داشتی و تا دیر وقت بیدار موندی و روز بعد نتونستی خوب استراحت کنی. جا برای حتی یه اشتباه کوچیک نیست. اولین خطا باعث میشه دیگه کسی بهت توجه نکنه. مردم حافظه ی خوبی ندارن. زود فراموشت می کنن. برای همین تصمیم گرفتم هیچ وقت ازدواج نکنم. به این می گن فداکاری، کاری که هیچ کس حاضر نیست انجام بده. برای همینه که توی دنیای تعداد دلقک های مشهور به اندازه ی انگشت های یک دست هم نیست!
نمیدونم درک می کنی دکتر، حساسیت این کار از هر شغلی که فکر کنی بالاتره. اون وسط وقتی هزاران نفر دارن بهت نگاه می کنن، وقتی نفست تو سینه حبس شده و از شدت استرس تمام بدنت قفل کرده، مگه می تونی به همین راحتی ادا و اصول دربیاری تا ملت بهت بخندن، فقط یه دیونه می تونه تو همچین شرایطی دووم بیاره و کارشو به نحو احسن انجام بده.
دکتر : ولی تو زن داری با سه تا بچه. نمی تونی اونا رو انکار کنی!
من : باید اعتراف کنم یه بار عاشق شدم. یه بار که قرار بود برای آدم های کله گنده ی شهر برنامه اجرا کنیم اتفاق افتاد. مدیر خیلی نگران بود که کار به درستی انجام بشه اما من بعد از سال ها اجرا و تمرین به خودم ایمان داشتم و برام فرقی نمی کرد که مردم عادی تماشاچی باشن یا یه مشت دولت چی که همه براشون خم و راست می شن.
اما اون شب باهمه شب هایی که اجرا داشتم فرق داشت. قرار بود برنامه اصلی رو من اجرا کنم. وقتی وارد صحنه شدم، طبق معمول به همه تعظیم کردم. صدای تشویق و هورا بلند شد و من وقتی سرمو بالا آوردم، چشمم به بانوی جوانی افتاد که در قسمت تماشگرهای ویژه نشسته بود. برای یک لحظه زمان ایستاد. احساس عجیبی داشتم و دیگه پاهامو حس نمی کردم. انگار جاذبه از بین رفته بود و من داشتم به سمت ماه حرکت می کردم. نگاه اون دختر تمام وجودم رو در برگفت و چنان شوقی در من ایجاد شد که تا اون لحظه از عمرم تجربه نکرده بودم.
وقتی به خودم اومدم دیدم همه ساکت شدن و من سر جای خودم میخکوب شدم. بعد سعی کردم دوباره به خودم مسلط بشم. وقتی یه دلقک خوب باشی، حتی وقتی عاشق هم بشی و روح از تنت جدا شده باشه، بازم کارتو درست انجام میدی.
بعد از اون شب ما به سمت مقصد جدیدی حرکت کردیم و من دیگه هیچ وقت اون دختر رو ندیم. بعدا فهمیدم که دختر یکی از کله گنده هاست و هر کسی هم نمی تونه خواستگاریش کنه. خیلی بهش فکر می کردم. همیشه بین تماشاچی ها دنبالش می گشتم، فکر می کردم که اونم عاشق من شده و برای دیدنم به سیرک میاد، چه افکار ابلحانه ای !
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم هر طور شده اون دختر رو ببینم. بعد از بیست سال برای اولین بار می خواستم از سیرک جدا بشم. بهترین لباس هامو پوشیدم و چمدونمو برداشتم تا با اولین قطار به شهر معشوقم سفر کنم. همه ی کارکنان سیرک برای بدرقه اومده بودن. دلم نمی خواست اونا رو ترک کنم. من داشتم قولی که به خودم داده بودم رو زیر پا می ذاشتم. قرار بود هیچ وقت ازدواج نکنم اما عشق همه چیزو عوض می کنه.
با آخرین نفر که خداحافظی کردم و همین که می خواستم به سمت ایستگاه قطار قدم بردارم، یکی بلند داد زد که صبر کن، دیگه همه چی تموم شد. مدیر رو دیدم که با یه تیکه روزنامه توی دستش به سمت من اومد و با چهره ای غمگین منو بغل کرد. وقتی روزنامه رو خوندم دیگه نمی تونستم رو پاهام بایستم. چمدون از دستم افتاد و بعد هم خودم روی زمین ولو شدم. خبر ازدواج اون دختر توی روزنامه چاپ شده بود.
یه مدت دیگه نتوستم مردم رو بخندونم. حالم بدجوری گرفته بود نمی تونستم چیزی بخورم. همه همکارام نگران بودن و هر چی در توان داشتن انجام دادن تا حالم بهتر بشه. بله، زمان همه چیز رو درست کرد و همچنین کمک دوستام. یه جورایی تونستم با خودم کنار بیام. یادم اومد من برای چه هدفی خونه رو ترک کردم و حاضر شدم مادرم رو دیگه نبینم، مادری که وقتی مرد من برای مراسم تدفین حضور نداشتم. این فقط عشق یه طرفه بود و من باید می پذیرفتم.
وقتی که حالم بهتر شد، گاهی می رفتم تو فکر و خیال، تصور می کردم با اون دختر ازدواج کردم و خدا بهمون چندتا بچه قد و نیم قد داده. تو رویاهام با اونا بازی می کردم می دیدم که با همسرم زندگی مشترک خوبی دارم.
دکتر : اما تو همین حالا هم یه زندگی مشترک خوب داری. همسرت هر روز به دیدنت میاد اما تو می گی اونو نمیشناسی! شما دو تا عاشق هم هستین و حالا هم سه تا بچه دارین.
من : دکتر دلقک بودن فقط یه بدی داره. وقتی زیادی عاشق این کار باشی، کم کم به سمت دیوونگی مطلق پیش میری و بعد دیگه جلوی مردم نقش بازی نمی کنی بلکه دلقک میشه خود واقعیت، فرقی نمی کنه روی صحنه باشی یا نه، اون دماق قرمز بزرگ اسفنجی میشه بخشی از وجودت و اینجاست که همه فکر می کنن دیوونه شدی در صورتی که هیچ چیز تغییر نکرده، من همون دلقکم، همون که پیچ و تاپ می خوره و خودشو میندازه روی زمین تا همه بخندن.
من دیوونه ام دکتر، اما جام تو تیمارستان نیست، من باید برگردم به سیرک، اون بیرون مردم منتظرن تا دلقک روی صحنه حاضر بشه و همه دوباره با صدای بلند بخندن و شاد باشن.
دکتر : فکر کنم برای این جلسه کافی باشه. به اندازه ی کافی صحبت کردیم. برو استراحت کن. فردا بازم می بینمت.
12 آذر 1401
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (4)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | بیخوابی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (5)