"مشترک مورد نظر از "عمد" در دسترس نمی باشد"

ابتدا این پست رو حتما مطالعه کنید .

جریان از چه قراره؟ دیشب طبق معمول ویرگول گردی میکردم،که به طور تصادفی با این پست پروکسیما مواجه شدم.روایت برای من بسیار عجیب و جذاب بود. از همین رو به سرم زد که نقش یکی از شخصیت های داستانش رو ادا کنم.از شما هم دعوت میکنم اگر داستان مناسبی دارید،که دوست دارید من،این بلا رو سرش بیارم،لینکش رو در کامنت ها بزارید.تا در فرصت مناسب مثل همین پست،پشت پرده ی یه شخصیت پنهان اما موجود، رو با تفکر و خلاقیت نمایان کنم.فعلا این تمرین هستش...،به امید بهتر شدن!.یجورایی شبیه پست مشترک در اینستا هست. یا شایدم اسپین آف.اگر هم داستانی ندارید، همین حالا دست به کار بشید و با تگ """ #نمایی دیگر """ این ماجرای جذاب رو ادامه بدیم.اتفاقات خوبی در راهه... :)

_صدا ،دوربین،حرکت: شروع

از یک ساعت قبل از طلوع آفتاب صبح؛فلق بیدار میشد.


به کارهایش می رسید،دم غروب هم به خانه می رسید.


در غیراینصورت کوله اش را برمیداشت و به پیاده روی صبحگاهی در جاده و کوه و دشت میرفت.


یا حتی در خانه هم به پروژه های کاری اش سر و سامان می داد.


مثل معتادان هم چپ و راست ،در عین علاقه ی وصف ناپذیرش به قهوه ،چای می خواست!


تکه کلام اخیرش هم شده بود:گاهی وقت ها باید ادای باکلاس بودن در بیاری تا احساس ناامیدی نیاد سراغت ...دیگه حتی از شنیدن صدای قل قل کتری و بلند شدن بخارآب کتری زده شده بودم.


حتی دیگه بوی بهار نارنج و هل و گلاب و بیدمشک توی چای هم برایم لذت بخش نبود.


هرچقدرهم میگفتم چایساز بخره،به بهانه های مختلف پشت گوش می انداخت!


امروز و فردا میکرد و بلافاصله شروع میکرد به شمردن بدهی ها و تعداد قرض هایی که باید پس میداد.


انقدر که درگیر شغلش شده بود احساس میکردم پاک منو فراموش کرده. بی توجهیش به من ، دیگه دادم رو درآورده بود.


به تازگی هم که تاریخ های مهم زندگیمون رو یادش نمی موند و فراموش می کرد. اگر پای نفر سوم درمیون بود چی؟


اگر همکارای خانمش...اون دختر پست مدرن که ازش حرف میزد...نه! نمی خواستم حتی بهش فکر کنم. به دروغ هم که شده بود به خودم قبولاندم که اینها همه ترس و تصورات ذهنی منه. امکان نداره این اتفاق بیفته ! اون همیشه دم از تعهد میزد و میگفت که داشتن یک معشوقه بیشتر، بر من حرامه! منم بهش اعتماد و ایمان داشتم .


پس حالا هم که مثل همیشه سرکار بود ، باید کاری میکردم که روز شیرین وصالمون رو یادآور بشم .


اون یادش نبود، من که یادم بود! شاید باید بیشتر درکش میکردم .


شاید باید بیشتر با دغدغه ها و مشغله هاش خصوصا تو حیطه کاریش، کنار میومدم.


اون خودش میگفت که کم توجهیش یا واکنش نشون ندادنش نسبت به مسائل مختلف،معنیش کم علاقه اش به من نیست.


به شخصه گفته بود که هیچوقت از حسش سر سوزنی کم نخواهد شد.


پس، دست به کار شدم... باید کاری میکردم که اون روز یکی از بهترین خاطرات زندگی هردوتامون بشه. تا زمان اومدنش از سرکار ، تا غروب کلی وقت داشتم، اما باید کاری میکردم که زودتر به خونه بکشمش.شروع کردم به فکر کردن اما ایده ی خاصی به ذهن مشوشم نمی رسید.


پس تصمیم گرفتم به کارهای دیگرم برسم تا شاید حین انجام کارها ایده ای به ذهنم برسه؛ همیشه همینطور بودم ، بهترین ایده ها زمانی به ذهنم می رسید که حین انجام کار دیگه ای بودم. پس هنزفری رو توی گوشم قرار دادم


و آهنگایی که هردوتامون دوست داشتیم رو پلی کردم. شروع کردم به جارو کشیدن ؛


کمی هم برای هنرنمایی در جشن، تمرین رقص کردم .


اون عاشق تماشای رقصیدن من بود!


بعد ظرف های شام دیشب و صبحونه رو توی ماشین ظرف شویی گذاشتم.


و رفتم سراغ گردگیری. دستمال رو با حساسیت تمام روی سطوح چوبی و شیشه ای خونه چرخوندم .


موقع غباررویی تلفن خونه، نقشه ای شوم و شیطانی مثل جرقه به ذهنم رسید.


حالا وقت طبخ غذای مورد علاقه اش بود. اما قبل از اون باید چیزی به عنوان هدیه ی سالگرد ازدواج می خریدم. یه تیپ ساده و فوری زدم.


و با استارت زدن ماشین، مستقیم به مغازه ی قهوه فروشی رفتم.


هیچ هدیه ای مناسب تر از باکس قهوه و ماگ برای این مناسبت نبود. یه باکس مخصوص و بزرگ ترتیب دادم و به خونه رسیدم.


در رو که باز کردم از شدت تمیزی واقعا برق می زد!


یکم عود روشن کردم.


و میوه را برش زدم.


ناهار رو با تبحر و ظرافت خاصی آماده کردم.


هیچ آدمی روی کره زمین به اندازه ی من دیوانه ی آشپزی نبود. عجب بویی بلند شده بود! صدای سرخ شدن تیکه های گوشت توی کره و دارچین مست میکرد...


سیب زمینی های حلقه شده رو کف قابلمه برای ته دیگ چیدم ؛ کمی روغن، کمی آب برنج، کمی کنجد و ادویه.


طبق رسم هرسال ، یه دلنوشته ی برخاسته از دل، توی یک کاغذ کاهی که عطری بود نوشتم.


دورش توی حاشیه هم کلی شکلک های خوشگلی کشیدم که فقط خودم و خودش معنیشون رو می دونستیم. یک لحظه به عطری بودن کاغذ شک کردم! درست حدس زده بودم کاغذش عطری نبود یا حداقل بوی عطرش پریده بود.تصمیم گرفتم از ادکلن خودم ، که خیلی دوسش داشتم و داشت، بزنم. زدن همانا و پخش شدن جوهر خودکار همانا.


مشتی محکم بر پیشانی ام زدم. فرصتم خیلی کم بود.هرطور شده یکبار دیگه نوشتم اما اینبار قبل از نوشتن عطر رو زدم و منتظر موندم تا خشک بشه.


اما اولین دلنوشته ، یک چیز دیگه بود! اکثر اوقات اولین های یهویی ، خیلی بهتر از بعدی های غیرفلبداهه میشدند...

وقتش شده بود ، تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم. اما قبل از آن به قنادی زنگ زدم وکیک تازه شکلاتی با موز و گردوی فراوان سفارش دادم. و تقاضا کردم که به همراه ژله و نوشیدنی و چندتا بادکنک هلیومی ، توسط پیک ارسال کنند. روی بستنی هایی که خودم درست کرده بودم اسمارتیز ریختم .


باز هم در زنگ زدن تعلل کردم. تصمیم گرفتم اول آماده بشم بعد زنگ بزنم! مبادا سفارشم دیر بشه. پس در فاصله ی این مدت خودم هم میتوانستم تیپ بزنم.

لباس قرمز کوتاهی که قبلا خودش برای من خریده بود رو به تن کردم.


به گفته ی خودش توی اون لباس شبیه فرشته ها لا به لای گلبرگ های گل رز قرمز میشدم.


لاک قرمز به ناخن های دستم زدم.


و پاهام ...


حتی رنگ رژ لبم رو با لباسم ست کردم.


موهای بلند مشکی وموج دارم رو آروم آروم شونه زدم.


اما اسیر کش و گیره نکردم و همونطور گذاشتم رها باقی بمونن و از روی بازوهام مثل آبشار سرازیر شده بودند.


فقط یک تاج ظریف که با جواهر روش کار شده بود،روی سرم گذاشتم.


نیم ست مرواریدی ام را انداختم .


و صدای زنگ آیفون رو شنیدم. بقدری دلکش و دلفریب شده بودم که خجالت کشیدم با پیک موتوری رو در رو بشم. بنابراین درخواست کردم که سفارشات رو پشت در بزاره . من هم دستم رو از پشت در دراز کردم و مبلغ رو پرداخت کردم. همه چیز عالی بود. همونطور که میخواستم بی نقص بود و طبق برنامه ریزی پیش می رفت. بالاخره ایندفعه سراغ تلفتن رفتم و کمی با تردید از تصمیم خطرناکم به محل کار همسرم زنگ زدم.


چندتا بووق خورد. و صدای خش دار مردانه ای الوی ناقص و ضعیفی گفت و داد زدم: کمکککک!!!!

دیگر نه من چیزی گفتم و نه صدایی آمد. یعنی چه شد؟ بعد هم گوشی همراهم را روی حالت هواپیما گذاشتم.


و تلفن خانه را هم از برق کشیدم.


حالا در این بین باید میز را می چیدم.کنار مبل دونفره مان بادکنک های پر شده از هلیم را گذاشتم .


فلشی را که پر شده از آهنگ های محبوب هردوی ما بود به تی وی زدم و باند ها را وصل کردم.غذا را که بویش از صد کیلومتری هم می آمد در بهترین بشقاب های منزل کشیدم و زیر سوفله خوری شمع های وارمر گذاشتم تا سرد نشود.


چندتا شمع هم روی میز چیدم.


ناخنکی به کیک خیس شکلاتی زدم ؛ واقعا که حرف نداشت!


دسر، نوشیدنی،ژله،پاستیل،پاپ کورن و پفک هندی


و باقی تنقلات را میز را از چیزی که بود تکمیل تر کرد.


هر جفتمان شکمو بودیم اما تفاوتمان این بود که او هرچه میخورد چاق نمیشد! بعد ریسه ها را روشن کردم و عکس های دونفره مان را از آن آویزان کردم.


باکس هدیه را حوالی میز قرار دادم.


که ناگهان صدای پای کسی از راه پله آمد. به سرعترین حالت ممکن، دویدم و لامپ ها را خاموش کردم.


پشت مبل قایم شدم. کلید را انداخت و در را باز کرد.خانه را سکوت عمیقی فرا گرفته بود.فقط صدای شکستن مفصل یخچال و تلویزیون می آمد.از شدت ذوق و هیجان ضربان قلبم بالای صدهزار بود. در همان تاریکی به اتاق رفت و چندبار صدایم کرد: خانم! خانمی!خانم خونم!عزیزم!هیچ نگفتم...

وارد هال شد و برق را روشن کرد و جیغ کشیدم: سالگرد ازدواجمون مبارککککک!!!!!!!!

بعد هم با دمپایی یاسای چنگیزی تقدیمش کردم

گول ظاهرشو نخورید!اینا دردش بیشتره
گول ظاهرشو نخورید!اینا دردش بیشتره


و چند عدد بد و بیراه جدیدی که مطمئن بودم معنای آنها را نمی داند وسرچشان خواهد کرد، نثارش کردم. دیدن برق در چشمانش و سوپرایز شدنش تمام خستگی هایم را از تنم بیرون کرد. آن روز برای هردویمان یکی از بهترین روز هایمان شد و من تا صبح برایش رقصیدم....


شاید قصه ی ما به سر رسید...



پ.ن۱: اعتراض به نویسنده

با وجود کاراهایی که انجام رسما خستگی یا کوفتگی باقی نمی مونه،در صورت صلاح دید ،لطفا بر صدد ویرایش پست،برآیید.

پ.ن۲: نویسنده پست،همچنان پس از بوسیده شدن توسط لنگه دمپایی و دریافت الفاظ مختلف،از کرده ی خود پشیمان نیست:////

بخشی از کامنت ها! اندکی ابراز ندامت نبود؟! اتوبوس حرکت کنه؟

سعی کردم روان بنوسیم و ساده نویسی تو این پست قالب باشه!

منتظر لینک های قشنگ و سفارشاتتون تو ژانر های مختلف هستم:)