پوست‌مان از شدت تابش آفتاب سوخته بود. (I)

سویچ را از روی پله برداشتم. نور آفتاب کج تابیده بود به حیاط کوچک خانه‌ام. معلوم بود قرار است روز گرمی در پیش داشته باشیم. دیشب تلفنی حرف زدیم. قرار گذاشتیم برویم بالای یکی از تپه‌های مشرف به دریاچه نزدیک شهر. با مرکز شهر فاصله کمی داشت. سکوت آن مکان هر دوی ما را به دنیای دیگری می‌برد و هپروتی شدن آخر هفته جزو روتین شده بود.

من و دوستم اغلب حرفی برای گفتن نداشتیم، دنیای بیرونمان متفاوت و بی‌ربط بهم بود، دنیای درونمان هم فرق داشت و شکاف بزرگی از لحاظ افکار و دیدمان به قضایای مختلف وجود داشت. اما سکوتمان شبیه به هم بود. سکوت ما را به هم گره زده بود.هر وقت سکوت بینمان حکم می‌راند چقدر شبیه هم می‌شدیم! حتی زاویه دیدمان به اطراف، هم‌مسیر می‌شد. عجیب است، مگر نه؟

اپل کورسای کربنی رنگ قدیمی‌ام را روشن کردم. تخته گاز رفتم سمت خانه دوست خوبم.

بعد از حدود ١ ساعت و ٤٤ دقیقه رسیدم دم در خانه‌اش. آماده بود و منتظر من.

حرکت کردیم.

  • شیفت شب‌ها را جابه‌جا کردم، واقعا خسته‌ام می‌کرد. حالا در ماه ٤ روز شیفت شب هستم. اینطور خیلی عالیه. می‌توانم بقیه شب‌ها را استراحت کنم. این مدت بخاطر بدهی مجبور بودم، وگرنه این حجم از شیفت شب داشتن خودکشیه.

انتظار جواب نداشت از من، دوست داشت حرف بزند، من هم به حرف‌هایش با دقت گوش می‌دادم. کمتر پیش می‌آمد در ماشین به موسیقی گوش بدهیم. از اتفاقاتی که طی روزها برایمان افتاده بود حتی پیش پا افتاده‌ترینش صحبت می‌کردیم، البته بیشتر او حرف می‌زد.

رسیدیم.

عجب مکان بکر و فوق‌العاده‌ای است!

ماشین را نگه‌داشتم، همان جای همیشگی. رو به آب جاری و روان دریاچه.

به ‌هم نگاه کردیم. ساعت ١:٠٠ بعد از ظهر بود. هوا به شدت داشت گرم‌تر می‌شد. بهتر بود تنی به آب بزنیم.

پیراهن‌هایمان را کندیم و شیرجه زدیم در عمق دریاچه آبی‌رنگ.

خنک و سر حال از آب بیرون آمدیم. لب آب نشستیم به آن خیره ماندیم.

سکوت آغاز شد.

پوستمان از شدت تابش آفتاب سوخته بود.

دنیای سکوت عمیق‌تر از دنیای کلمات است.

سکوت بین ما از کجا آمد؟