چندمتر متقال

چند متر متقال
نمیدونم چرا امروز همه‌جا شلوغه! چقدر اینجا نور زیاده،حتی نمی‌تونم چشمام روباز نگه‌ دارم و اطرافمو ببینم تا بفهمم دوروبرم داره چی میگذره. همیشه از رنگ سفید متنفر بودم، اونم می‌دونست که تحمل رنگ سفید رو ندارم‌ ها ... اما بازم منو همچین جایی آورده -وسط این‌همه نور وسفیدی- انگار چند وقتیه که باهام سر لج افتاده. نگاش کن، هی میاد پشت در اتاق و نگاه می کنه و میره، حتی حاضر نیست یک توک پا بیاد تو منو ببینه و بعد دوباره بره سراغ کارش. می‌دونه که از شلوغی بدم میاد ها، اما اینجا رو کرده کاروانسرا، آدم‌ها هی میان ومیرن. نمیدونم انگار که دیگه از دستم خسته شده، راستش خودمم از همه چیزخسته شدم. چند وقتی هست که دیگه نای بلند شدن ندارم.

هر باری که به صدای تیک‌تاک ساعت گوش میدم فکر می‌کنم که چرا زمان خسته نمیشه؟ تا کی می‌خواد بدوه؟ انگار هیچ‌کس و هیچ‌چیز براش مهم نیست. انگار نمی‌بینه ما آدمایی رو که مجبوریم پا به پاش بدویم تا از زندگی عقب نمونیم. مسخره است که هرچی هم سریع بدویم بازهم عقب میمونیم، ما عقب میمونیم و کم میاریم، زمان هم بی‌تفاوت از کنارمون عبورمی کنه.

آخرین باری که رفتم بیرون، گوشه‌ی خیابون زنی رو دیدم که از خجالت صورتش رو پوشونده بود تا یک‌وقتی کسی نفهمه اون کیه که لای آشغالها داره دنبال چیز بدرد بخوری میگرده، احتمالاً می‌خواسته اونا رو بفروشه برای نون شب بچش، بچه‌ای که مدت‌هاست غذای درست و حساب به خودش ندیده. کدوممون می‌دونیم که تو این سال‌ها چقدر بچه سر گرسنه گذاشتن زمین و خوابیدن؟ برای کدوممون مهم بود که بفهمیم؟ ما می‌دویدیم که شکم خودمون رو سیر کنیم. هیچ وقت، وقتی برای فکر کردن به کسی یا چیزی رو نداشتیم، اونایی که شکمشون سیر بود و پشتشون گرم یا وقت فکر کردن نداشتن یا… .
به من چه اصلاً! به‌هرحال اون روز من هم بی‌تفاوت از کنارش گذشتم. راستشو بخوام بگم من همیشه از کنارهمه چیز بی‌تفاوت رد شدم. همیشه انقدر کار داشتم که دیگران برام اهمیت نداشتن. الانم که دارم با تو حرف می‌زنم فقط واسه اینه که خسته ام وگرنه من همیشه در حال دویدنم، برای کی؟ نمی‌دونم. این چند وقت که اینجام خیلی زمان برای فکر کردن به همه چیز و همه‌کس داشتم، به اینکه به چند نفر می تونستم کمک کنم و نکردم. میدونی، همیشه معتقد بودم زندگی هرکسی برای خودشه هرکی به جایی می‌رسه که لیاقتش رو داشته باشه، اما الان که دارم فکر میکنم، میبینم که همیشه آدم مزخرفی بودم. چه طور اونی که از کار بیکار میشه لیاقتش بیکاریه و اونیکه به خاطر فلان فامیلش یا فلان موقعیتش تو اون جایی قرار گرفته که نباید حقشه؟ واقعا همه ی ادما سرجایی هستن که لیاقتشونه؟ راستی تو میدونی چند وقته که تو این اتاقم؟

---

همیشه از اینکه دورش شلوغ باشه متنفر بود. انگار به‌جز من هیچ‌کس و هیچ چیز براش مهم نبود. شب وقتی دراز می‌کشیدم هر کاری که داشت میذاشت کنار و آروم میومد کنارم دراز می‌کشید، دستشو لای موهام می‌کرد و به چشمای بستم خیره می‌شد. با نسیم نفسش نوازشم می‌کرد و منم انگار، قند تو دلم آب می کردن ،بعد بلند بلند می‌خندیدم.
این اواخر ،همه‌چیز یکهو عوض شد. می‌گفت: «زندگی داره می‌گذرِه اگه دنبالش ندویم کم میاریم». هر چی گذشت، اونم بیشتر دوید و کمتر کنارم بود. شاید حق داشت.
همیشه می‌گفت: «بابت زندگی باید هزینه‌های زیادی رو پرداخت کرد، آدمها به همون اندازه که می‌کارن برداشت میکنن»، همیشه هم ته این بحث به دعوا ختم می‌شد. راستش هر چی فکر می‌کنم این اواخر یا خونه نبود یا اگه بود همیشه بحثمون می‌شد. اون به کم عادت نداشت و نمی‌خواست هم عادت کنه. منم عادت نداشتم به تنهایی و بی کسی، راستش نمی‌‌خواستم عادت کنم. من معتقدم هرکسی یک توانی داره، درسته زندگی خرج داره و تو باید بتونی شکمت رو سیر کنی اما زندگی بیشتر از اینا لازم داره. زندگی کسی رو می‌خواد که همه آدمها رو ببینه؛ همسر، بچه، یک غریبه تو خیابون، هیچ‌کس تو تنهایی از پس زندگی برنمیاد. چرا ما یاد نگرفتیم دستامونو به هم بدیم تا از پس یک مشکل بربیایم؟ چرا پشت به هم می‌کنیم به‌جای اینکه پشتمون به هم گرم باشه؟ هر آدمی تا یه حدی میتونه تنهایی به ساز زندگی برقصه؛ شاید از یک جایی به بعد باید دست به دست هم بدیم تا از پس روزگار بر بیایم، شاید هم باید خودمون رو آروم بندازیم تو آغوشش و دستش رو محکم بگیریم تو دستمون و با خودش برقصیم، با همون سازی که خودش برامون می زنه. کی می دونه؟ به نظرت ساز زندگی برای همه یک شکله؟

یک روز زنی اومد پیشم، گریه و زاری که «آخرای ساله ، من موندم با یک بچه کوچیک که برعکس همه‌ی آدما، خیلی حال هوای عید رو داره هر روز برای رسیدن عید روزشماری میکنه. چند ماهه دربه‌در دارم دنبال کار می‌گردم تا بتونم برای بچم حداقل یک سال عید رو جشن بگیرم. بچم سال‌هاست که رنگ خوشی به خودش ندیده، حالیش نیست که سال نو واسه ما بدبخت بیچاره‌ها نیست و واسه از ما بهترونه، اونایی که میتونن بی دغدغه پول لباس، آجیل و خورد و خوراک عید بچه هاشون رو تأمین کنن. اونان که می‌تونن خوش باشن ، زندگی کنن و عید داشته باشن، نه ما. اگرچه که امسال خاکستر مرگ رو روی سر این شهر ریختن و هیچکس عید نداره، اما بچست دیگه! عقلش نمیکشه. امسال از شانس بد من کسی هم خونه تکونی نمیکنه که برای تمیز کردن خونه اش کارگر بخواد. بچم ازم ماهی خواسته اما از کجا بیارم؟ چطور بهش بفهمونم که خرج یومیه مون رو به زور درمیارم چه برسه به ماهی شب عید، اونم کیلویی خدا تومن. انقدر این چند وقت تو کوچه‌ها چرخیدم دنبال کار، که پاهام دیگه نای حرکت کردن ندارن. دیروز یکی از این بچه ها ی شما رو دیدم که داشت تو آشغالا برای خودش چیز میز جمع می‌کرد. رفتم ازش پرس وجو کردم اونم گفت باید بیام پیش شما، تو رو جون عزیزت آقا، بزار برات کار کنم تا این دم عیدی یه غذای درست حسابی سر سفره برای بچم ببرم، زیادم پول نمیخوام ها ، فقط قد نیم کیلو برنج نیمه و یک کف دست گوشت که دلش خوش باشه سالی یکبار گوشت نصیبش میشه. آخه دیگه حداقل سالی یک‌ بار اونم ۲۰۰ گرم گوشت حق بچه‌ی منم می شه مگه نه آقا؟ اونم نه برای نیاز و از این جور حرفها که بالاشهریها میزنن، نه! فقط برای اینکه آرزوبه‌دل نمونه. ماهی هم نمیخوام، باشه واسه همونایی که دستشون به دهنشون میرسه من به همینم راضیم.»
راستش ته دلم براش سوخت که بهش کار دادم وگرنه این دم عیدی کارگر واسه چی می‌خوام. انقدر طفیلی قفیلی دارم حاجی که به کاگر جدید وسعم نرسه ،اما خوب ماهم آدمیم دیگه، بعضی وقتا احساس داریم. خلاصه که گفتم بیاد برام کار کنه .استثنائا کل هفته آشغال جمع کنه آخر هفته بیاره تا یک پولی بهش بدم که بتونه یک شام درست حسابی به بچه اش بده. با خودم گفتم اینجوری لااقل دلش خوشه، اما بیچاره تو همینم شانس نداشت. آخر هفته که برسه و بیاد پولشو بگیره میبینه که بله،جا تره و بچه نیست. خدایی تصور میکنم حالشو، دلم براش کباب میشه. الان سه روزه که اینجا گیر افتادم. راستیتش خودمم کم‌کم دارم نگران میشم. می‌دونی حاجی تا دلت بخواد بچه و زن و مرد برام کار می‌کنن ها، اما هیچکی سراغم نیومده. حقیقتا منم مثل شما بودم، هیچوقت برام مهم نبوده که چه اتفاقی براشون میوفته و با پولی که ازم می‌گیرن می‌تونن خرجشونو دربیارن وشب گشنه نخوابن یا نه؟ فکرمیکردم باید دست بوسمم باشن، حتی با اینکه کمتر از حقشون بهشون مواجب می‌دادم. با خودم می‌گفتم: صدقه سرمن که نون واسه خوردن درمیارن وگرنه تو این سال‌های عجیب‌وغریب چطوری می‌خوان کار پیدا کنن و زندگیشونو بگذرونن. خب خیلی بی راهم نمیگفتم خدایی، الآن اونایی که کار داشتن بیکار شدن، چه برسه به امثال ما بدبخت بیچاره ها. خدا شاهده یه وقتایی دلم برای بچه هام میسوزه اما زمونه است دیگه از بخت بد، وضع زندگیشون اینه، مجبورن کار کنن. خیلی هاشون خرج ننه و باباشون رو با همین کارا در میارن دیگه اما انقدر ادما بی‌خیر شدن که به‌جای کمک، آزارشون میدن. باز صد رحمت به من و شما، حداقل اهمیت نمیدیم و بی تفاوت رد میشیم. دیدین دیگه حتماً، اقا همین چندوقت پیش بود که چندتا از همین بچه‌های ما رو گرفتن و وادارشون کردن که... لا الا الله چی بگه آدم؟بعضی وقتا حتی منم کم میارم جلو ذات کثیف بعضی از آدما، یه عمری، همه ما رو مقصر می‌دونستن ومی‌دونن که ما از این بچه‌ها داریم بیگاری می‌کشیم، یکی نیست بگه خوب تو که لالایی بلدی واسه چی خوابت نمی بره؟ ما بدِ همه عالم، توچکار کردی واسشون؟تو که از آدمیت حرف می‌زنی چرا از دست من و امثال من نجاتشون نمی دی؟ چرا وقتی یک‌چیزی از این بچه‌ها می بینی که تو بوق و کرنا پخش‌شده تازه یادت میاد که این بچه‌ها هم هستن؟ یعنی قبلش نمیدونی یک جایی گوشه این شهر دارن بدبختی میکشن و یک عده گرگ مثل ما هم دارن خونشونو میمکن؟ حما...حا... نمیدونم منظورم همینایی که یهو میان از پشت بچه ها درمیان و میگم ها. همونایی که سنگ بدبختی این بچه هارو به سینه میزنن میگم، هموناهم فقط واسه خودنماییه وگرنه کسی که بخواد کمک کنه قبل از اینکه صدایی دربیاد کمک میکنه. اشتباه ملتفت نشی حاجی، نمیگم توشون آدم خوب نیست ها اما بیشترشون میخوان بگن بله ما هستیم وگرنه آقایی که شما باشی این بچه‌ها از وقتی چشم‌باز کردن زندگیشون همین کوفتی بوده که هست. چطور یهو یادشون میاد که به این بچه‌ها توجه کنن؟ اصلا همین آدما میدونن که چقدر از این بچه‌ها هرذروز تو این شهر و اون شهر دارن له میشن زیر دست و پای ادمای شهر؟ خلاصه که حاجی به نظر من واقعا سگ شما شرف داره به این آدما که یادگرفتن الکی شعار بدن ما فلان می‌کنیم، ما ال می‌کنیم، ما بل می‌کنیم و هیچ غلطی هم نمیکنن. به جان شما الان دلم شورشونو میزنه، موندم می‌خوان چکار کنن؟ الان من که بالا سرشون نیستم ،کسی می‌ره بالاسر این بدبختاببینه نون از کجا گیر میارن؟ خداشاهده که هیچکی نمی دونه اینا تو این کره‌ی خاکی زندگی می کنن. من که اینجا گیر افتادم خدا به دادشون برسه این شب عیدی. چرا کسی سراغ منو نمیگیره؟

یادمه که تب وتاب سرمایه‌گذاری افتاده بود به جون مردم و کلی آدم زندگیشونو به باد دادن بابت سرمایه‌گذاری‌هایی که فکر می‌کردن می تونه زندگیشونو سامون ببخشه . امید داشتن که سود این سرمایه گذاری ها زندگیشونو زیرورو کنه. خیلی‌ها خونه، ماشین، تمام دارو ندارشون رو ریختن تو شکم شرکت‌ها، یهو شب خوابیدن صبح پاشدن دیدن همه چیزشون به باد رفت. منم از همون آدما بودم، انقدری پس‌انداز داشتم که نیاز نباشه تمام داروندارم رو بفروشم، همون مقدار برام کافی بود تا بشه سرمایه ی اولیه و به خیال خام خودم بتونم با سودش زندگیمو یک تکونی بدم. تکون که ندادم هیچ، همه پس اندازمم یک شبه از دست دادم. درسته که ما عادت داریم به اینکه شب بخوابیم، صبح ببینیم که زندگیمون کن فیکون شده اما اینبار فرق می‌کرد، اینبار کلی آدم نابود شدن. بیچاره اونایی که دیگه الان همون خونه رو هم ندارن. یادمه از صبح می‌رفتم سرکار و شبا به‌جای اینکه باهاش حرف بزنم سرم تو حساب‌وکتاب بود _که چقدر درآوردم، سود و ضررم چقدر بوده_ اونم عصبانی می‌شد. وقتی می‌دید که دیگه مثل گذشته‌ها نگاهش نمی‌کنم و از بوی موهاش سرمست نمیشم _اخه اون که نمی‌فهمید من چی میگم و چی می‌کشم. خیلی سخته که به یکی که تمام دنیاته، یک قولی رو بدی ونتونی انجامش بدی_ شروع میکرد به داد زدن و منم که کم نمیاوردم . این اواخر هربار که می‌دیدمش فقط بار عذاب وجدان رو شونه هام سنگینی می‌کرد که نتونستم، نشد اونی باشم که بهش قول دادم،نداشتم اونی رو بسازم که اون دلش میخواد. چرا زمان نمی ایسته؟
یادم میاد وقتی‌که جون تر بودم، می‌گفتن:«سال ۲۰۰۰قراره که دنیا به آخر برسه، قراره همه‌ چیز عجیب‌وغریب باشه». آدما بدجوری ترسیده بودن. حالا بیست سال گذشته و تا همین امسال همه‌چیز بهتر از این بود یا شاید هم قابل تحمل تر، اسفندکه میشد ،دیگه شهرها و کوچه‌ها خاکستری نبودن و رنگ می‌گرفتن. بهار که می‌شد آدما جوونه می‌زدن اما الان چی؟ خبری از هیچکدوم اینا نیست. تیک‌تاک…تیک‌تاک…چرا قطع نمیشه این صدای لعنتی؟صداش مثل پتک توگوشم می‌پیچه، مدام بهم یادآوری میکنه که همه چیز تموم شد. بهم سرکوفت میزنه که قدر لحظه های با هم بودنمون رو ندونستم. وقتی این‌جوری می‌بینمش غصم میگره بابت تمام حرفهایی که باهم نزدیم. بابت تک‌تک محبت‌هایی که وقت نشد به هم بکنیم. راستی نگفتی کجا پیداش کردی؟

میدونی آقا ما دیگه به آخر خط رسیدیم. زمان داره برامون می ایسته. به قول شما، ما تا تونستیم افسار زندگی رو گرفتیم دستمون انقدر دویدیم واسه پول که بتونیم شکم خودمون و زن و بچمون رو سیر کنیم. چیز زیادی هم نمی‌خواستیم، این اواخر امید داشتیم به اینکه بتونیم یک شب رو بی‌دغدغه و بدون ترس از فردا بخوابیم، اما نشد. یعنی دست ما نبود که بشه. تو این دوره زمونه هر کاری هم که بکنی تهش شب باید بیدار بمونی. بابت خرج مدرسه، لباس، خورد وخوراک زن و بچت، باید هی شب تا صبح دودوتا چهارتا کنی و حرص بخوری که نمیشه جورش کرد. تهش هم شرمنده زن و بچه بودن که نمیزاره خواب سراغت بیاد. هرچقدر هم که سرعتت رو زیاد کنی بازم کم میاری. دروغ چرا الآن بهترین روز زندگیمه، الآن فارغ شدم از همه‌چیز و می‌تونم راحت بخوابم.
چند وقته که از سر بی‌پولی وبیکاری می‌رم تو آشغالای مردم می‌گردم ،تا شاید بتونم چیز به‌دردبخوری پیدا کنم که بشهفروخت به صابکارم تا یکجوری این آخر سالی پولی دربیارم و برای بچم عید رو جشن بگیرم. آخه میدونی خانم جون، خیلی وقت که رنگ گوشت و میوه تازه به خودش ندیده. به زور شاید بتونم سالی دوبار گوشت و میوه براش بگیرم، تازه همینم الان میگن قناعت کنیم. کسی نیست بهشون بگه ما یک‌عمر که داریم قناعت می‌کنیم بیشتر از اینم مگه میشه؟ الانم که کاری پیدا نمیشه و همه یک جورایی کار و کاسبیشون کساد شده _ پس همین از دستم برمیومد یک جورایی باید خدارو هم شکر کنم_ بگذریم، صبح که تو آشغالا دنبال خرت‌وپرت می‌گشتم آقاتون از کنارم رد شد. یکم جلوتر افتاد روی زمین، رفتم جلو صداش کردم، جواب نداد. هیچکس تو خیابون نبود. هرچی داد زدم ،کسی نیومد، چندنفری رد شدن‌ ها ،اما جرات نکردن یا نخواستن، نمی‌دونم، به‌هرحال که جلو نیومدن. بلاخره یکی راضی شد که زنگ بزنه آمبولانس، اما انگار کار از کار گذشته بود. الانم که اینجاییم.
راستش خانم جون من نمیدونم ساز زندگی برای بقیه چه شکلیه و بقیه چه شکلی باهاش میرقصن اما برای من و امثال من زیادی ناکوکه انقدر که نمیتونیم باهاش برقصیم. برخلاف شما برای من یک لقمه نون که شکم خودمو بچمو سیرکنه و نذاره بچم گشنه بخوابه کافیه. انقدر زندگی ما پستی بلندی داره که به این فکر نمی کنیم پشتمون به کسی گرم باشه ، به این فکریم که جامون گرم باشه و شکممون سیر، شما رو نمی دونم اما ما نه میتونیم زندگی کنیم و نه بمیریم، تازنده‌ایم هزارویک درد داریم و واسه مردنمونم هم که باید نگران خرج کفن و دفنمون باشیم. الان که اینجاییم این‌همه آدمو لای چند متر متقال می بینم، دارم فکرمی کنم که زندگی هم این آخر قرنی، از آدما بریده و رسیده به آخر خط. خانم، آخر دنیا مگه چه شکلی؟

راستی ،خدا صبرتون بده خانم جون

.