... in that moment I decided, to do nothing about everything
تولد یک مرگ
+همهچی رو باید سریع جمع کنیم. من واقعا بخاطر اتفاقی که افتاد متاسفم.
آیزاک دستهای رنگ پریده همسرش را گرفت. لحظهای کوتاه چشمان آبیرنگش را نگاه کرد و زمزمه کرد: "به هر حال این اتفاق میوفتاد. نمیتونستیم برای همیشه اینجا باشیم و مخفیش کنیم. نگران نباش."
کلمات، نگاه و گرمای دستان آیزاک لایلا را آرام کرد. نفس عمیقی کشید و موهای قهوهای بلندش را پشت سرش بست و آشپزخانه رفت. به سرعت تمام هر غذای خراب نشدنیای که میتوانست را در کولهی سرمهای گذاشت. بطری آب را در جیب کناری و مسکن و داروها را در جیب پشتی گذاشت.
آیزاک در حالی که به مانیتور روی میز کارش زل زده بود با اضطراب گفت: "دارن میان. توی پارکینگن. همین الان باید بریم."
لایلا آخرین کنسرو را در کوله گذاشت و زیپش را محکم کرد. به سمت اتاق خواب، جایی که آیزاک منتظرش بود قدم برداشت. کولهاش را روی تخت گذاشت. کت چرمیاش را از آیزاک گرفت و به تن کرد سپس از میز عسلیای که آیزاک کنار پنجره گذاشته بالا رفت و طنابی که آیزاک به دیوار بیرونی ساختمان محکم کرده بود را گرفت. نفس عمیقی کشید. به چشمان قهوهای رنگ آیزاک نگاه کرد. دلش با نگاه آیزاک قرص شد. طناب را در دستش محکم کرد و به لبهی بیرونی پنجره رفت.
همان لحظه در به صدا در آمد: "پلیس، درو باز کنید خانم و آقا دیکسون"
لایلا وحشت کرد. آیزاک با طحنی مطمئن زمزمه کرد: "نگران نباش چیزی نمیشه."
لایلا طناب را دوباره در دستش محکم کرد و شروع به پایین رفتن از طبقه سیزدهم آپارتمان بیست طبقه کرد. آیزاک منتظر بود تا لایلا تمام سیزده طبقه را طی کند. پلیس دوباره از پشت در صدا کرد: "آیزاک و لایلا دیکسون ما میدونیم که هر دو شما اون تویید پس بهتره در رو همین الان باز کنید."
لایلا آنجا نبود و این یعنی آیزاک نیازی نداشت ترسش را پنهان کند پس آشفتگیاش این بار در چهرهاش نمایان شد. البته این بار آنقدر خطر نزدیک بود که اگر لایلا هم بود هر چقدر آیزاک تلاش میکرد ترسش را بپوشاند صدای ضربان قلبش او را پیش لایلا لو میداد. به سمت در اتاق رفت و آن را قفل کرد. و تخت را پشت در گذاشت. دوباره کنار پنجره رفت.
طناب دو بار کشیده شد. همان چیزی که آیزاک منتظرش بود. سالم رسیدن لایلا به زمین کمی او را آرامتر میکرد. کوله خودش و لایلا را یکی یکی از پنجره پایین انداخت. طناب دوباره، دوبار کشیده شد. آیزاک از میز عسلی بالا رفت. در دوباره به صدا در آمد: " پلیس، این آخرین هشداره. بهتره در رو هر چه سریع تر باز کنید. اگه تا یک دقیقه دیگه درو باز نکنید مجبوریم خودمون در رو باز کنیم."
آیزاک آب دهانش را قورت داد و طناب را محکم گرفت. با سریعترین سرعتی که میتوانست ارتفاع ساختمان را طی کرد. به پایین ساختمان رسید جایی که لایلا همراه کولهها منتظرش بود. آیزاک کولهاش را از لایلا گرفت و پشتش انداخت سپس دست لایلا رو گرفت و به سمت ایستگاه متروی قدیمی شهر دویدند.
لایلا و آیزاک هر دو نفس نفس میزدند. برای یک لحظه به یکدیگر نگاه کردند و به خندیدن شروع کردند. لایلا کولهاش را روی زمین گذاشت و نشست. به آیزاک نگاه کرد: "ولی همیشه دلم میخواست به ماجراجویی داشته باشم."
لبخند زد. لبخندش زیباییهای او را بیشتر از همیشه نشان میداد. آیزاک هم لبخند زد. کولهاش را روی زمین گذاشت و کنار لایلا نشست و هر دو در آن هوای نیمه تاریک به فکر فرو رفتند.
-من واقعا نمیدونم دوتا آدم چطور میتونن اینقدر خودخواه و بی رحم باشن مشکل اینجاست که هردو خودشون این بلا رو تجربه کردن. درک نمیکنم چطور میتونن همین بلا رو سر یه نفر دیگه بیارن سر یه بچهی دیگه...
+آروم باش شانون مطمئنم خیلی زود خودشون پشیمون میشن.
-امیدوارم.
دختر مو طلایی آهی کشید و ادامه داد: "البته امیدوارم قبل از اینکه خیلی دیر بشه پشیمون شن وگرنه فایدهای نداره."
تلفن همراه روی میز زنگ خورد. شانون از جا پرید و با سریعترین سرعت ممکن خود را به تلفن رساند: "بله؟"
صدای کلفتی از پشت تلفن گفت:"متاسفم واقعا ولی گمشون کردیم."
شانون با عصبانیت فریاد زد: "دوباره؟! الان چهار ماهه که داریم دنبالشون میگردیم! دفعه اول اونا حتی آماده فرار نبودن ولی گمشون کردین! توی یه آپارتمان وسط شهر! الان بعد از دو ماه گشتن تونستیم پیداشون کنیم و شما این موقعیتم به باد دادید؟ لایلا حاملهست! پنج ماهه! میفهمی اوضاع چقدر نابوده یا باید بیشتر بگم؟"
صدای کلفت با تاسف گفت: "ببخشید خانوم. مطمئن باشید سریعتر پیداشون میکنیم."
شانون آهی کشید: "بهتره همین کارو بکنید."
از همان لحظهای که لایلا مسئله را با آیزاک در میان گذاشت بدون اینکه حرفی رد و بدل شود هر دو میدانستند که قرار نیست چیزی جلودارشان باشد. میدانستند که هر طور شده با کمک هم این کار را به سر انجام میرساندند.
یک ماه از این شهر به آن شهر، از این آپارتمان به آن آپارتمان، از این فاضلاب به آن فاضلاب؛ اما ارزشش را داشت. هر دو خوب میدانستند که این کار ارزشمند است. هر دو با تمام وجود خود به این باور داشتند. از آن زمان بلندترین اقامتشان در همان متروی متروکه بود. دو هفته آنجا بودند. بعد از آن آذوقهشان ته کشید و وقتی برای خرید غذا بیرون رفته بودند پلیس به دنبالشان افتاد. آنجا بود که فهمیدند باید شهر را ترک کنند. بعد از آن در چند شهر بودند. هر شهر دقیقا یک هفته. نه چون پلیس پیدایشان کرده بود بلکه نمیخواستند مسیرشان برای پلیس نمایان شود. نمیخواستند بار دیگر آن تعقیب و گریز را، آن ترس را تجربه کنند.
این آخرین بار تا سر حد مرگ ترسیده بودند. پلیس لایلا را دیده بود. آیزاک در مغازهای کوچک در حال خرید سه کنسرو بود. سعی میکردند خریدهایشان کوچک و حساب شده باشد تا کسی بهشان شک نکند. لایلا درست آن طرف خیابان نشسته بود به افق خیره شده بود و در فکر آیندهشان بود. آیندهای روشن و رویایی. او، آیزاک و آن طفل معصوم. در همان فکر بود که متوجه پلیس گشت نشد.
پلیس در نگاه اول لایلا رو شناخت. اسلحهاش را به سمت لایلا گرفت و فریاد زد: "لایلا دیکسون تو بازداشتی!"
این جمله لایلا را به خود آورده بود. لایلا وحشت کرد. برای یک لحظه هیچ نمیتوانست تکان بخورد. همان لحظه آیزاک سر رسید. از پشت سر ضربهای به سر زن قد بلند و تیره پوست زد. زن بیهوش نشد اما به کناری پرت شد و اسلحهی گرمش به از دستش افتاد. لایلا بیدرنگ شروع به دویدن کرد و آیزاک هم همراهش دوید. حال هر دو در سکوت تمام راه فاضلاب را طی میکردند در حالی که در بالای سرشان آشوبی برای یافتنشان به پا بود.
پلیس نمیتوانست راه آن دو را پیشبینی کند. چرا که خود نیز نمیدانستند به کجا میروند. گویی در آن سرما، هر دو چیزی در آن سمت و سو حس میکردند که برای دنبال کردنش نیازی به کلمات نبود. میرفتند تا به آپارتمان متروکهای دیگر یا تعقیبی وحشتناکتر برسند.
شانون داد کشید: "دو ماه! دو ماه تمام از دستمون در رفتن. توی این مدت از ایستگاه مترو تا یه آپارتمان بغل اداره پلیس سکونت داشتن و همچنان نتونستیم بگیریمشون!"
نفس عمیقی کشید: "میخوام همهتون برگردید به "نیزاد" و خونهشونو بگردین. هر چیزی که میتونه بهم بگه مقصدشون کجاست و قراره در نهایت کجا برن. اگه جای خاصی هست که دوستش داشتن. مادری، هر خانوادهای، جایی که بنظرشون خاصه، هر نشونهای. مرخصید."
طبق نقشه قدیمی راههای فاضلاب، باید کمتر از یک دقیقه دیگر به رودخانه میرسیدند. آب رودخانه، بالاتر از محلی که با فاضلاب تلاقی داشت، آنچنان گرم و زلال بود که تمام زشتیها و بوی بد پایین درستش را که به واسطهی فاضلاب بوجود میآمد جبران میکرد. شهر کوچکِ روستا مانندی در فاصله یک کیلومتری از رودخانه بود.
لایلا و آیزاک نمیتوانستند در شهرهای کوچک ساکن شوند؛ چراکه معمولا در این شهرها آپارتمانهای خالی و مکانهای متروکهای برای پنهان شدن نبود و اگر هم چنین مکانی یافت میشد، معمولا ساکنین محلی متوجه کوچکترین تغییری در آن مکان میشدند. لایلا و آیزاک هم تحت تعقیبتر از آن بودند که بگذارند حتی یک کودک چشمانش به آنها بیوفتد.
اما این بار هر دو خسته بودند. بیشتر از یک روز بود که بیوقفه در لولهای بدبو و تاریک راه میرفتند. تمام بدنشان پر شده بود از کثافت و حال که تنی به آب زده بودند مانند دو موش آب کشیده و خیس بودند. هوا هم سرد بود. در کولههایشان هم چیزی برای خوردن نداشتند زیرا آیزاک به محض دیدن آن افسر پلیس که به سمت همسرش اسلحه گرفته بود، فورا از آن مغازه بیرون آمده بود و حتی یک کنسرو هم از آن مغازه برنداشت.
لایلا بار دیگه درون آب رفت. آب گرم بود و لایلا بیرون آب میلرزید. منتظر بود تا آیزاک تصمیمی بگیرد. خودش میخواست برای یک شب هم که شده جایی نرم و گرم بخوابد، غذایی گرم، تازه و خونگی بخورد و چه سخت هوس بستنی، یکی از آن شکلاتیها، کرده بود. اما وقتی آیزاک نظر لایلا را پرسید هیچ نگفت. نمیخواست همسرش را وادار به کاری کند که جانشان را تهدید میکرد. میدانست اگر چیزی بگوید آیزاک حرف همسر حاملهاش را زمین نمیزند.
هر دو با دیدن پیرمرد از افکار بیرون آمدند. پیرمرد که نه، مردی میان سال، میشد گفت حدود پنجاه-شصت سال سن دارد. از آن دسته آدمهایی بود که میدانستی جوانتر از آن هفتاد سالهی نرمال است هرچند از نظر بدنی به همان هفتاد ساله میمانست.
لایلا و آیزاک خشکشان زده بود. میدانستند که میتوانند از دست مرد فرار کنند. اما مشکل اینجا بود که به کجا میرفتند. تا آبادی بعدی با پای پیاده حدود یک روز راه بود و میان این دو آبادی تنها علفزار. پس فرار برای آن دو حکم مرگ تدریجی از گشنگی و خستگی را داشت.
مرد سکوت را شکست: "لایلا، آیزاک من میتونم کمکتون کنم."
هر دو برای لحظهای کوتاه شوک شدند. اما بعد به یادآوردند که حتی افسرهای پلیس هم معتقدند دارند به آن دو کمک میکند پس چند قدمی عقب رفتند. مرد که ترس را در چهره آن دو دید، با لحنی مهربان گفت: "نه، واقعا میگم. من از همون اول اتفاقی که افتاد رو دنبال میکردم. من واقعا فکر میکنم که شماها نه فقط کار اشتباهی نکردید که کار درستو انجام دادین. امثال شما دارن نسل بشرو نجات میدن. فقط هم من نیستم، خیلیا مثل من فکر میکنن."
کمی آرام گرفته بودند اما باز هم نمیتوانستند به مرد اعتماد کنند. باری دیگر مرد را ورانداز کردند. تیشرتی ساده و خاکستری همراه شلواری جین پوشیده بود. آدمی ساده بنظر میرسید. ابروهای پرپشتی داشت اما این باعث نمیشد عصبی یا جدی بنظر برسد برعکس، چهرهای مهربان و گرم داشت. مرد گفت: "میتونید توی خونه من مخفی شید. غذای تازه هم داریم."
مرد کمی منتظر ماند اما لایلا و آیزاک هر دو در سکوت به او خیره شده بودند. مرد با لحنی مهربان گفت: "میتونید به من اعتماد کنید."
لایلا و آیزاک نیم نگاهی به یکدیگر انداختند. مرد مهربان بنظر میآمد اما خوب میدانستند این ظاهر مهربان را شیادترینها بهتر از هر کس دیگری تقلید میکنند. با این وجود به دنبالش رفتند زیرا چارهای جز اعتماد به او نداشتند.
شانون دفترچه خاطرات لایلا را بست و توی کشوی شخصیاش گذاشت. خوب میدانست این دفترچه در دادگاه به کمکش خواهد آمد. تنها مشکل این بود که برای برگذاری دادگاه اولین کاری که باید به انجام میشد سپس کد چرمی اش را پوشید و به سمت تالار شهر هر جایی که کنفرانس خبری برگزار می شد حرکت کرد.
سخنرانی آغاز شد: "من شانون دیکسون از دیپارتمان پلیس بین الملل هستم. حدود دو ماه پیش دو لایلا و آیزاک دیکسون اهل نیزاد، مرتکب یکی از بدترین جرمهای ممکن شدن و اصل 324 قانون بین الملل رو زیر پا گذاشتن. از اون زمان تا حالا پلیس بین الملل دنبالشون بوده اما متاسفانه مدت زیادی بود که سر نخی از این دو مجرم نداشتیم. اما حالا با همکاری پلیس محلی تونستیم رد این مجرما رو تا اطراف "سِجسیز" زدیم و معتقدیم توی یکی از پنج روستای این منطقه پنهان شدن.
توی روستا آپارتمان خالی یا متروکه وجود نداره پس احتمال زیاد یکی از ساکنین پناهشون داده. من از طرف پلیس بین الملل اعلام میکنم که بخاطر سنگین بودن جرم این دو فرد هر گونه کمک رسانیای بهشون باعث شریک جرم شدن افراد میشه مگه اینکه توی دستگیریشون به پلیس کمک کنن."
شانون جرعه آب از لیوانی مخصوصی که برایش کنار میکروفون گذاشته بودند نوشید. نفسی تازه کرد و ادامه داد: "بعد از حادثه سال 2134 اتفاقات زیادی افتاد. آدمای زیادی جونشونو از دست دادن. قانون 324 فقط برای محافظت از شماست. الان تنها 11238 انسان زندهان و روز به روز این تعداد داره به دلایل مختلف طبیعی و غیرطبیعی کمتر میشه. حس میکنم اینجا دیگه جایی هست که بخوایم از یکپارچگی حرف بزنیم. نذارید تجربههای بدی که همهمون داشتیم رو یه نفر دیگه مجبور شه از اول دوباره تجربه کنه."
لبخند تلخی زد سپس از حضار بابت حضور تشکر کرد و جایگاه را ترک کرد و به اداره، پشت میز شیشهایاش بازگشت. خود را در آینه نگاه کرد. چقدر شبیه لایلا بود؛ از بیرون نه، از درون. این را وقتی فهمید که دفترچه خاطرات لایلا را میخواند. اما هنوز درک نمیکرد که چرا شخصی چون لایلا، شخصی چون خودش دست به چنین کاری بزند. روزی از لایلا میپرسید. اما برای گرفتن جوابش اول باید لایلا را پیدا و دستگیر میکرد.
امروز همه هیجان زده بودند. البته استرس هم داشتند. میترسیدند چیزی درست پیش نرود. روز تولد بچه بود. این، تجربهی خوبی از زایمان برای هم لایلا و هم آیزاک بود. حدود یک ماه از زمانی که تایلر پناهشان داده بود میگذشت. همسر او مدتها پیش ترکش کرده بود. او و خواهر مجردش -که عمری از او هم گذشته بود- در این کلبه زندگی میکردند. البته اسمش را کلبه نمیشد گذاشت. بیشتر از کلبه به قصر میمانست.
همین که وارد شدند با سرنا آشنا شدند. زنی میان سال و حامله. از اندازه دلش معلوم بود که در ماه هشتم یا نهم بارداریاش است. تایلر توضیح داده بود: "همه مثل شما خوش شانس نیستن که بتونن با عشق زندگیشون با تمام دنیا بجنگن. بر خلاف آیزاک، شوهر سرنا بچه نمیخواست. برای همین سرنا به محض اینکه متوجه بارداری میشه فرار میکنه. خوش شانس بود که اینجا رو زود پیدا کرد وگرنه مثل شماها میشد که حتی نمیتونید مثل آدم توی روز روشن توی شهر راه برید."
خواهر تایلر، زنی حدودا پنجاه ساله بود. از آن دست زنهایی بود که به مدرنیته اعتقادی نداشت. میگفت نیاکان، چیزهایی را میدانستند که این انسان جواب وابسته به تکنولوژی از آن بیخبر است. البته منظورش از نیاکان، آدمهای قبل از حادثهی سال 2134 نبود. منظورش اجداد واقعی که هنوز معنی اینترنت را نمیدانستند بود.
زمانی که آیزاک صدای گریه بچه را شنید دلش آرام گرفت. آرامش اما کوتاه مدت بود زیرا لایلا با دستان خونین و چشمان پر اشک از اتاق بیرون آمد و مرگ دوست عزیزشان، سرنا را اعلام کرد. بعد از آن اتفاق هر دو کمی احساس ناامیدی میکردند. آنجا بود که لایلا تصمیم گرفت بین زندگی خودش و بچه کدام مهمتر است. به آیزاک گفت: "اگه مجبور شدی انتخاب کنی، بچه رو انتخاب کن. تهش که منو اعدام میکنن!"
جمله آخر را با خنده گفت ولی هر دو میدانستند آن جمله هر چیزی جز خنده، بر لب میآورد. آیزاک اما مجبور شد حرف لایلا را بپذیرد. خودش نمیتوانست بین عشق زندگیاش و نوزاد پاکش یکی را انتخاب کند؛ پس اگر لایلا نوزاد را انتخاب کرده بود به حرف او گوش میداد.
حدود یک ماه از آن کنفرانس خبری میگذشت اما هیچ کس خبری از وجود آنها در روستایشان نداده بود. خانه به خانه گشتن روستاها نیز خیلی بیشتر از آنچه که باید طول میکشید. آنها همگی عقایدی تاریخ گذشته راجع به این مسئله داشتند و این کار را سخت میکرد. از طرفی وقتی تنها ده هزار انسان روی زمین مانده بودند بکار بردن خشونت کار سختی بود. شانون قبول داشت که این کار نادرست است اما دروغ چرا، سریعترین راه برای گرفتن نتیجه بود.
در این یک ماه شانون دو دور کامل دفترچه خاطرات لایلا را خوانده بود و هر لحظه وسواس بیشتری برای پیدا کردنش داشت. دوست داشت فقط یک بار لایلا را ببیند. لایلا برای او یک الگو، آدم موفق سال یا ستاره سینما نبود. تنها نماد یک آدم مهربان، پرتلاش و غم زده بود. خیلی غم زده.
قدری که در زندگی بیست و هفت سالهاش دو بار اقدام به پایان دادن زندگیاش کرده بود. یکی در سیزده سالگی و دیگری در بیست و سه سالگیاش، همان سالی که با آیزاک آشنا شد.
مکان آشنایی آنها رمانتیک نبود؛ حداقل نه به نظر شانون. در بیمارستان یکدیگر را ملاقات کردند. هر دو به خاطرِ خودکشی در بیمارستان بودند. بعد از آن ملاقات و آن عشق در یک نگاهِ فیلم مانند، همه چیز ساده بود. هرچند آنجا حرفی رد و بدل نشد، اما مگر پیدا کردن یک آدم بین ۱۰ هزار نفر چقدر می توانست سخت باشد؟ آن هم در عصر تکنولوژی.
شانون دفترچه خاطرات را بست و توی کشوی دوم عسلی کنار تختش گذاشت. با خود فکر کرد: "چرا آدمی که خودش قصد خودکشی داشته باید بخواد بچه دار شه؟"
گوشی اش که مدام پیام "خانه شماره n بررسی شد و موردی یافت نشد" میداد را خاموش کرد و پیژامه زرشکی رنگاش را به تن کرد روی تخت دراز کشید چقدر نرم بود چند وقتی بود با تختش دیدار نداشت چشمانش را بست و بعد از چند دقیقه به خواب رفت.
دل لایلا بزرگتر از آن شده بود که با لباسهای گشادی که خواهر تایلر، تاتیانا، به او داده بود پوشانده شود. البته به لطف تایلر نیازی هم به پوشاندنش نبود.
بعد از مرگ سرنا، تایلر مجبور بود بچه را تحویل دولت دهد. برای همین لایلا و آیزاک باید میرفتند. داستان پیرمرد درباره سرنا، یک داستان مشخص و ساده بود.
"من واقعا نفهمیدم چی شد! اون زن یه دفعه دم در خونه ظاهر شد و در زد. منم درو باز کردم و اونو با بچهی توی شکمش دیدم. بعدش منو خواهرم مجبور شدیم کمک کنیم. متاسفانه خودش دووم نیاورد. واقعا ناراحت کننده بود."
تایلر خیلی در این نقش بازی کردن تبحر داشت گویی هزار بار این کار را کرده بود. طوری "اون زن" را به زبان میآورد انگار نه انگار 9 ماه آزگار سرنا را از دست شوهر و بدخواهانش پناه داده بود و با او خو گرفته بود. انگار همان غریبهای بود که نصفه شبی سرزده به خانهاشان آمده بود و با مرگش همه چیز را خرابتر کرده بود.
تایلر بعدتر گفت: "نیروهای اعزامی بچه رو تحویل گرفتن. بعدم یه گشتی تو خونه زدن و رفتن." و بعد از رفتن لایلا و آیزاک ابراز ناراحتی کرد.
آیزاک و لایلا حال در زیر زمینی شماره گذاری نشده مستقر بودند. از آن مکانهایی که به جز با آن نقشهها و قطبنماهای قدیمی هیچ راهی برای پیدا کردنشان نبود. زیر زمینی در وسط ناکجا.
هر چند وقت یک بار تایلر سر میزد و برایشان آذوقه و آب میآورد. امروز اما تاتیانا قرار بود به دیدارشان بیاید. او پزشک متخصص زنان زایمان بود. گرچه بعد از آن اتفاقات سال 2134 دیگر شغل درستی نداشت. قبلش هم که دانشجو بود. پس اگر از آن دو ماه صرف نظر کنیم، هرگز شغل درستی نداشت.
تاتیانا لایلا را به اتاق برد تا معاینهاش کند. نتیجه اما وفق مراد نبود. طبق گفتههای تاتیانا، بچه قرار بود یک ماه زودتر به دنیا بیاید. جنین هشت ماهه به مراقبتهای پزشکی نیاز داشت و در آن زیر زمین، تنها وسیله پزشکی، مسکنی ساده بود که آیزاک برای سردردهایش مصرف میکرد.
شانون از این بینتیجگی خسته شده بود. ناگهان یاد آن بچه افتاد. آن کودک تازه متولد شدهای که به دولت تحویل داده شده بود. یکی از زیر دستانش را فرستاد تا پروندهاش را پیدا کرده و برای او بیاورد. وقتی هر چند سال، تنها یک نفر متولد میشد پیدا کردن پروندهای چون این، سخت نبود.
پرونده کوچک و سبکی بود. همین که پرونده را باز کرد نام "تایلر وِدنو" چشمش را گرفت. آن مرد. چطور میتوانست تصادف باشد؟
تایلر یکی از اصلیترین رهبران جنبشهای جلوگیری از تغییر قانون بود. چطور میتوانستند با وجود او، اینقدر سریع پرونده را ببندند. البته معقول بود. هیچ دلیلی برای شک کردن به او نداشتند. سرنا و تایلر هیچ رابطهای با هم نداشتند. دلیلی نداشت تایلر خودش را برای کمک کردن به او فدا کند.
اما یک چیز عجیب بود. هیچ گزارشی از زمان بارداری سرنا دریافت نکرده بودند. گویی نوزادش به ناگه نُه ماهه شده بود. شور و شعف بار دیگر در وجود شانون جاری شد. جوری شاد بود انگار نوجوانی دبیرستانی بود که معادلهی حل نشدنی دبیر پیرش را حل کرده بود. فریاد زد: "یکی از مسئولین کنترل شهروندان همین الان بیاد به دفترم."
مسئول کنترل شهروندان سرنا را در ماه پنجم بارداریاش ردیابی کرد. درست طبق انتظار شانون، او در روستا و خانه تایلر پیدا شد. تایلر باهوش بود، خیلی باهوش؛ اما شانون از او خیلی بهتر بود.
شانون شاید زمان اتفاق افتادن پروندههای تایلر هنوز خواندن و نوشتن بلد نبود؛ اما پروندههای تایلر را چون رمانهای جنایی در دست گرفته بود و تک به تک خوانده بودشان. تایلر، ویلن تمام رمانهای شانون بود.
بهترین بخش ماجرا این بود. خانه تایلر در یکی از آن پنج روستایی بود که بعد از آن لایلا و آیزاک ناپدید شده بودند. زمان تولد آن بچه، خانه آنها بازرسی نشده بود و وقتی ماموران برای تحویل بچه به خانهاش رفته بودند بازرسی را هم انجام دادند. قطعا لایلا و آیزاک آنجا بودند. همان لحظه بهترین تیمش را به آنجا اعزام کرد.
درد زایمان لایلا داشت شروع میشد. باید همین الان او را به بیمارستان منتقل میکردند. آیزاک به سرعت کاغذی که تاتیانا به آنها داده بود را برداشت و رویش نوشت "کمک" و آن را درست در جایی که او گفته بود، روی طبقه سوم شلفهای آشپزخانه، گذاشت. طبق گفتههای تاتیانا، آن کاغذ نوعی تکنولوژی نسل جدید بود اما اگر از آیزاک میپرسیدی میگفت کاغذی ساده بیش نبود.
لایلا داشت از درد ناله میکرد. آیزاک شروع به جمع کردن همه چیز کرد. خوب میدانست اگر به بیمارستان روند، برگشتنی در کار نخواهد بود. ناگهان در به صدا در آمد.
گروهبان برای بار سوم تکرار کرد: "تایلر وِدنو بهتره همین الان در رو باز کنی."
صدایی اما از خانه بیرون نیامد برای همین در را شکستند و وارد خانه شدند. همه جا را نگاه کردند اما هیچ نبود. بار دیگر اتاق خواب، آشپزخانه و اتاق نشیمن را گشتند. گروهبان جاناتان سِبرا، عصبی بود. باید چیزی در آن خانه میبود. یک بار دیگر تیمش را مجبور کرد همه جا را بگردند و هر چیز عجیبی را گزارش کنند. گفت: "دنبال در مخفی، دیوار کاذب و کلا هر چیزی که اونجا نباید باشه و هست بگردید."
بعد از اینکه شانون به او دربارهی واقعیت داستان بچه تازه متولد شده گفته بود، حسابی ناراحت شده بود. او، مسئول آن پرونده بود و بدجور خرابکاری کرده بود. حال باید دوباره اعتماد شانون را بدست میآورد. هم به عنوان رئیسش و هم به عنوان کسی که چشمش را گفته بود.
تمام افراد به اتاق نشیمن بازگشتند. هیچ کس هیچ چیز پیدا نکرده بود. نه خبری از تایلر بود، نه خواهرش و نه دیکسونها. ناگهان بیسیم جاناتان به صدا در آمد. شانون بود. "همین الان برید به بیمارستان منسی، دیکسونا و ودنو همه اونجان!"
تیم به سرعت آپارتمان تایلر را ترک کردند و به سمت بیمارستان حرکت کردند.
تایلر و تاتیانا بودند که به کمکشان آمده بودند. شاید واقعا آن تکه کاغذ، چیزی بیشتر از تکه کاغذ بود. آیزاک دست لایلا را گرفت و به او کمک کرد تا وارد خودرو شود. تا بیمارستان راه زیادی نبود. اما جاده درست و حسابیای آن اطراف پیدا نمیشد پس هر حرکت آنها را یک بار به بالا پرت میکرد. خوشبختانه آن بالا و پایین پریدنها زود به اتمام رسید و حال داشتند لایلا را از پلهها بیمارستان بالا میبردند.
همهشان میدانستند همین که وارد بیمارستان شدند کارشان تمام بود اما جان بچه از همه چیز برایشان همهتر بود. لایلا را پرستار به اتاق عمل برد. آیزاک همراهشان رفت ولی تایلر و تاتیانا همان جا روی صندلیهای فلزی بهم چسبیده بیمارستان نشستند و انتظار کشیدند. بعد از مرگ سرنا، تاتیانا در همان حالت عادی هم میترسید نوزادی را به دنیا بیاورد. شرایط لایلا هم که عادی نبود. فقط امیدوار بود هم بچه و هم لایلا زنده بمانند.
تیم به محض رسیدن به بیمارستان تایلر و خواهرش، تاتیانا را دستگیر کردند. سپس آیزاک را دستگیر کردند و لایلا را تحت مراقبت ویژه پلیس در بیمارستان رها کردند. با وجود دستگیر شدن، همهشان خوشحال بودند چون بچه سالم بود. حتی جاناتان هم نتوانست بعد از دیدن نوزاد، لبخند نزند.
چند روز بعد شانون به دیدار لایلا رفت. سوالش را بلند و واضح پرسید: "چرا؟" اما لایلا از حق سکوتش استفاده کرد و هیچ نگفت و بار دیگر شانون را در کنجکاویهایش تنها رها کرد.
دادگاه آیزاک و لایلا قرار بود یکجا برگزار شود و دادگاه جدایی برای تاتیانا و تایلر در ماه آینده تشکیل میشد. شانون در جایگاه شاکی نشسته بود و لایلا و آیزاک در جایگاه متهم. جاناتان نیز همانند دیگر اعضای تیمش کنار ایستاده بود.
قاضی وارد شد و حضار به احترامش ایستادند. دادگاه رسما شروع شد. قاضی از دادستان خواست تا اتهام آیزاک و لایلا را با ارائه مدارک مربوطه عنوان کند. هِیمیش ایستاد و درخواست قاضی را اجابت کرد: "جرم لایلا و آیزاک دیکسون نقض اصل 324 قانونه که فکر میکنم جرمشون اونقدر واضح باشه که نیازی به مدرک نیست اما برای محکم کاری دادستانی نتایج آزمایش دیانای هر سه فرد رو آماده کرد و همون طور که میبینید نتیجه با ادعای دادستانی مطابقت داره."
جرم لایلا و آیزاک قتل نبود. زنا نبود. آزار نبود. تجاوز نبود. بدتر از همه اینها بود. جرمشان فاسد کردن یک روح بود. روح نوزاد تازه متولد شدهشان. اصل 324 عنوان میکرد: "هر گونه بچهدار شدن غیر مجاز و شخص (اشخاص) خاطی مشمول مجازات اعدام هستند."
قاضی رو کرد به وکیل آیزاک و لایلا گفت: "دفاعی دارید؟"
همه چیز مشخص بود. آیزاک و لایلا طبق قانون مجرم بودند. تنها یک راه بود که به واسطه آن میشد دیکسونها را از آن مخمصصهای که در آن افتاده بود نجات داد. وکیل ایستاد و گفت: "از طرف موکلام قانونو زیر سوال میبرم."
دادگاه با گفتن این جمله پایان یافت. در قانون به طور واضح بیان شده است که "اگر شخصی در دادگاه به قانونی اعتراض وارد کند، آن قانون به همهپرسی گذاشته میشود و مجرم بودن و نبودن شخص بعد از اعلام نتیجه همهپرسی معلوم میشود."
برای این همهپرسی سه سوال قرار بود از هر شخص پرسیده شود. سوال اول: "آیا تا به حال به خودکشی فکر کردید؟" و "آیا به طور کلی شاد هستید؟" و مهم ترین سوال، سوال سوم: "اگر انتخاب متولد شدن یا نشدنتان دست خودتان بود آیا متولد شدن را انتخاب میکردید؟"
دلیل پرسیدن این سوالها به علت قانون گذاری برمیگشت. اتفاق سال 2134 خودکشی بیش از نیمی از جمعیت، به عللهای مختلف بود. آنجا بود که نسل بشر هوشیار شد و فهمید نه تنها برای سیارهاش و موجودات دیگر خطرناک و آزاردهندهاست که برای خودش هم خیری ندارد.
اگر حتی به یکی از این سه سوال اکثریت پاسخ مطلوب دیکسونها، یعنی خیر برای سوال اول، آری برای سوال دوم و سوم میدادند، آیزاک و لایلا تبرئه میشدند. مشکل اما این بود که خود مردم نبودند که رایشان را ثبت میکردند. هر کس یکی از آن دستگاههای ذهنخوان را روی سرش میگذاشت و جواب باطنیاش بدون هیچ دروغی ثبت میشد.
ده ساعت گذشته بود و جواب تک تک شهروندان ثبت شده بود. حق ثبت رای از 15 سالگی به همه داده میشد و هر شخص موظف بود در تمام همهپرسیها شرکت کنند. همه در صحن دادگاه ایستاده بودند و منتظر بودند تا مانیتورها نتیجه رایگیری را اعلام کنند.
سوال اول: آیا تا به حال به خودکشی فکر کردید؟
پاسخ: آری (98.4%) / خیر (1.6%)
سوال دوم: آیا به طور کلی شاد هستید؟
پاسخ: آری (4.3%) خیر (95.7%)
سوال سوم: اگر انتخاب متولد شدن یا نشدنتان دست خودتان بود آیا متولد شدن را انتخاب میکردید؟
پاسخ: آری (23.1%) خیر (76.9%)
مطابق انتظار شانون، آیزاک و لایلا هر دو قرار بود اعدام شوند. دادگاه بعد از مشخص کردن تاریخ اعدام، پایان یافت.
امروز 27 ژوئن،
دختر لایلا و آیزاک دیکسون، که به جرم شکستن اصل 324 قانون پیشتر اعدام شده بودند، در روز تولد شانزده سالگیاش اقدام به پریدن از بلندترین ساختمان تجاری نیزاد کرد. متاسفانه نیروهای کمکی پلیس و آتش نشانی موفق به جلوگیری از او نشدند و سیلیستیا دیکسون به محض برخورد با زمین جان باخت.
به امید آنکه روحش در آرامش باشد.
-I remmber the time I was happy
+then what happened?
-I grow up.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرغ مهاجری که جا مانده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
معشوقهی سبز فسفری
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا کشوری دور، در زمانی دورتر است