تشت های ترک خورده...

مادرت بهت یاد نداده، نه؟

یاد نداده آشغال‌ های روی زمین را برنداری.

یاد نداده هر افتاده‌ای را جمع نکنی.

که خونِ ریخته، برنمی‌ گردد.

که وقتی کثیف شد،

دیگر فقط زمین را لک می‌کند.

فکر کردی می‌شود شستش؟

با چی؟

با التماس؟

آن هم در تشت های ترک‌ خورده.

فقط برایش زانو بزن.

شاید با خوشحالی برود.

این را بدان که خونِ کثیف،

فقط کثیف‌تر می‌شود.

هیچ‌کس، هیچ‌چیز، هیچ‌وقت برنمی‌ گردد.

دیگر رفته‌ اند.

و فقط اینجا بوی زخم مانده و خاکِ سفتی که خون را مکیده است.

قطره به قطره‌ی خودت را حرام کردی.

هجمه ی آب و هوا و خوراکِ بی رویش، تمامش به همراه این سرخی به فاضلاب می‌روند.

این خروش بی هیچ صدا، به مکان بی‌نشان روانه است.

حال که خاک را عادت داده ای؛ چگونه میخواهی باز سیرش کنی؟

لحظه های به یادماندنی که دیگر تکرار نمی‌شنود.

...