«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
مادربزرگم گربهها را دوست داشت!
تمام مادربزرگهای ایرانی خوب هستند، امّا مادربزرگهای یزدی خوبتر و تودلبروتر. مادربزرگم آنقدر کار کرده بود که وقتی مُرد کف دستهایش مانند کتیبههای خط میخی بودند. پدربزرگم که فوت کرد، مجبور شد پانزده سالی را تنها زندگی کند. آنقدر تنها بود که میگفت وقتی شبها، صدای گربه میشنوم خوشحالم میشوم که تنها نیستم. سواد نداشت ولی آنقدر معرفت داشت که دوستداشتنی باشد. سواد نداشت ولی تا وقتی دستانش توان داشتند، نانهای خوبی میپخت. سواد نداشت ولی میگفت جدول ضرب را بلدم بپرسید تا جواب بدهم. میپرسیدیم و انصافاً درست جواب میداد و وقتی درست جواب میداد مانند یک کودک دبستانی، کلّی شوق و ذوق میکرد. جمع کردنش هم خوب بود. تا جایی که توانست با نذر، صدقه و خیرات برای آخرتش، توشه جمع کرد. امّا منها کردنش را فقط یکبار دیدم. همان روزی که به رحمت خدا رفت و سایهاش از سرم کم شد!
مادر بزرگم
اهل یزد بود
روزگارش بد نبود
بوی نان میداد
گاهی نان هم میپخت
گربهها را دوست داشت
جدول ضرب هم میدانست
جمع هم میکرد
منها کردنش را فقط یکبار دیدم
همان روزی که سایهاش از سرم کم شد!
یادداشت مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
حُسن ختام: به نقل از کتاب "نترس قلب من" اثر "احمد باتمان"
پدرم همیشه میگفت: «زنهایی که گربهها را دوست دارند از تنهایی میترسند. کسانی هم که سگها را دوست دارند میخواهند در امنیت باشند.»
عنوان یادداشت کاملاً احتمالی بعدی:
دههی هشتادیها بخوانند، بقیه بدانند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمدی- تراژدیِ ویرگولی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیکلام
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقطه شروع نوشتن