لنگرگاهی در شن های روان


ماخوش‌دلانه در احوال و اشیا لنگر می‌اندازیم غافل از این که لنگرگاه‌مان در شن روان است.
- از متن کتاب



روز های اولی سوگواری تنها آدم هایی که دلم می‌خواست ببینمشون، آدم هایی بودند که وقتی سن من بودند سوگ را تجربه کرده بودند. تنها چیزی که دلم می‌خواست راجبش حرف بزنم، درد و رنجی که تجربه می‌کردم بود. تنها چیزی که دلم می‌خواست بشنوم، تصدیق رنجی که تحمل می‌کردم بود، و تنها چیزی که دلم می‌خواست بخونم تجربه ی از دست دادن بود......

کتاب لنگرگاهی در شن های روان دقیقا مناسب این حس و حال است. بعضی وقت ها آدم دلش میخواد که بدونه تنها کسی در جهان نیست که تجربه ی این چنینی دارد،دل می‌خواد مطمئن بشه که آدم های دیگه‌ای هم هستند که حال او را تجربه می‌کنند، با دردی مشابه زندگی می‌کنند و دوام می‌آورند.....

الهام شوشتری زاده در این کتاب شش روایت مختلف از تجربه ی سوگ و فقدان را جمع‌آوری کرده. در این شش قسمت، آدم های داغ دیده بدون اینکه بخوان برای سوگ راه حل ارائه بدهند، خالصانه از تجربه ی دردناک سوگ می‌نویسند.


1- قسمت اول (یادداشت های سوگ)

چیماماندا انگزی آدیچی از تجربه ی سوگ پدرش که به طور ناگهانی فوت می‌کند می‌نویسد.شاید بتونم بگم بیشتر از همه ی بخش های کتاب این قسمت به دلم نشست. احتمالا به این خاطر که خودم هم تجربه ی این فقدان را داشتم.جای جای این بخش احساسات، افکار و حال و هوای خودم رو می‌دیدم.

سوگ معلم سنگدلی است.به تو می‌فهماند داغ چه بی رحم و پر از خشم است. می‌فهماند تسلیت ها چه پوچ اند و سوگ چقدر به زبان مربوط است، به ناتوانی زبان، به پرپرزدن برای کلمه ها.
یک کشف دیگر:خنده جزئی از سوگ است. خنده با رگ و پی خانواده ما عجین شده و حالا، وقتی یاد پدرم می‌افتیم، می‌خندیم اما جایی در پس این خنده‌ها نوعی ناباوری حزن‌آلود هم هست.خنده کم‌کم محو می‌شود. اشک می‌شود، غم می‌شود،خشم می‌شود.
اخر چطور می‌شود صبح، شوخی کند و حرف بزند، و شبش برای همیشه رفته باشد؟ خیلی سریع بود، زیادی سریع بود.نباید این طور می‌شد. غافلگیری مصیبت باری بود، آن هم وسط پاندمی‌ای که دنیا را تعطیل کرده.
وقتی به آدم ها‌یی فکر می‌کنم که سن‌شان از هشتاد و هشت سال،از سن پدرم، بیشتر است و زنده و سالم اند، انگار خار غلیظ توی قلبم فرو می‎‌‌‌‌رود.
از باید های گذشته‌ام پشیمان‌ام: قطعا باید سوگواری کنی،باید درباره اش حرف بزنی، بیاد با غمت رو‌‌در‌رو شوی، باید از غمت عبور کنی؛«باید‌ها» ی آدم کوته‌بینی که خودش هیج وقت با سوگ سرو کار نداشته.
پیش از این هم داغ دیده‌ام اما فقط حالاست که به کنه سوگ رسیده‌ام. فقط حالا که دنبال روزنه ای می گردم، می‌فهمم راهی برای گذر از اندوه وجود ندارد.
مثلا وقتی گواهی فوتش را می‌خوانم یا اعلامیه ی ترحیمش را می نویسم، .وحشت در وجودم شعله می‌کشد.
احساس گناه مثل خوره به جانم می‌افتد، به همه ی چیزهایی فکر می‌کنم که می‌شد اتفاق بیفتد و همه ی راه هایی که می‌شد مسیر جهان را تغییر بدهم تا جلوی اتفاق دهم ژوئن را بگیرم، تا اتفاق افتاده را نیفتاده کنم.
چون پدرم را خیلی زیاد،خیلی آتشین، خیلی لطیف دوست داشتم، همیشه ترس چنین روزی پس ذهنم بود. اما گول وضع خوب سلامتی‌اش را خورده بودم و فکر می کردم هنوز وقت داریم.
قسمتی از بی‌رحمی سوگ این است که یادآوری چیز های مهم را برایت سخت می‌کند.
خنده‌ای که دیگر هرگز بر لبم نمی‌نشیند.«هرگز» شبیه مجازاتی ظالمانه به نظر می‌رسد.تا آخر عمر دنبال چیز‌هایی می‌گردم که دیگر وجود ندارد.
انگار فقدان، زندگی را مثل یک تکه کاغذ، نازک می کند.
تا وقتی سوگواری نکنیم، نمی دانیم سوگواری مان چگونه است.
سوگ می‌گوید همه چیز تمام شده و دلت می گوید نشده. سوگ می‌کوشد عشقت را در گذشته زندانی کند و دلت می‌گوید که عشق هنوز زنده است.
یکی از بی‌شمار خصلت های جان فرسای سوگ هجوم شک و تردید است. نه. همه ی این ها فقط توی سر من نیست. پدرم واقعا دوست داشتی بود.
با فعل های گذشته درباره ی پدرم می‌نویسم و باورم نمی‌شود که با فعل های گذشته درباره ی پدرم می‌نویسم.


۲- قسمت دوم(درنگ تاریک)

این قسمت شامل نامه هایی است که راینر ماریا ریلکه برای تسلیت به دوستانش نوشته و در آنها راجع به سوگ صحبت می‌کند.

تکلیف خودت بدان که هر صبح بیندیشی اگر بود چه انتظاری از تو داشت،چه آرزویی برای تو داشت،دلش می‌خواست چه اتفاقی برای تو بیفتد.
گمان نکن چیزی که جزئی از واقعیت محض ما بوده می‌واند یکباره ناپدید شود و دیگر نباشد.
دریغ کاش می‌توانستم بگویم چگونه این ها رامی‌دانم.شاید آنگاه در ژرفای سوگواری‌ات، ذره‌ی ناچیزی از شعف تاریک شکل می‌گرفت.
سوگ خصلتی غریب دارد.گاه گمان می‌کنیم زندگی کسی با مرگش نیمه تمام مانده، از هم گسیخته، از چنگش ربوده شده. اما درآن مواقعی که چنین گمانی بار دردمان را سنگین‌تر نمی‌کند،‌سوگ می‌تواند نوعی یادگیری حقیقی باشد؛فضیلتی حقیقی؛ ناب‌ترین و کامل ترین چیزی که درکش می‌کنیم.
سوگ پدر سالخورده به طریقی وادارمان می‌کند خود را از نو بسازیم و قابلیت های ذاتی خویش را، برای نخستین بار، مستقل از او به کار بگیریم.
فقط ضربه ی سوگ پدر است که از ما فردی سرد‌و‌گرم چشیده، رها و ـ دریغاـ بی تکیه گاه می سازد...
شناخت عمیق تر مرگ میوه ی رسیده ی اینجا و اکنون زیستن است؛ میوه‌ای که اگر به دستش بیاوریم و به دهنش ببریم،طعم وصف‌ناپذیرش را در وجود ما می‌پراکند.
تجربه ی شخصی و تقدیر ماست که تعیین می‌کند هنگام مصیبت، تسلای خاطرمان را در کجا می‌یابیم.
چشیدن درد هر فقدان، طبیعت ـ به یمن عمق روز افزون و آشنایی مان ـ نزد من گویاتر گیراتر و دلپذیر شده و بیش از پیش به قلب خود نزدیکم کرده است.
گمان نمی‌کنم بشود کسی را که چون تو، فقدانی چنین ناگهانی دیده تسلایی شایسته باشد.
به گمانم غریزه به ما حکم می کند که بعد از فقدانی چنین سترگ خواستار تسلا نباشیم. در عوض، باید مشتاقانه و شورمندانه در پی کاویدن، تجربه تمام و کمال این فقدان و تأمل در سرشت بی‌همتا و یگانه و تاثیرش در زندگی خود باشیم.
فقط درد تسکین نیافته است که بر دورن ما تاثیر می گذارد و معنا و ارزشی برای ما دارد.
اما مرگ چنان عمیق در ذات عشق ریشه دوانده که هیچ تناقضی با عشق ندارد.(چه خوب می‌شد اگر زشتی و بدی گمانی تنیده شده در مرگ ما را در شناخت مان از آن به بیراهه نمی برد)
مرگ ورای تاب و توان ما نیست.مرگ بالاترین نشان حک شده بر دیواره ی پیمانه ای مدرج است.


۳- قسمت سوم(پس از زندگی)

در این قسمت جون دیدیون در باره ی تجربه ی مرگ شوهرش می‌نویسد.خاطرات کامل او در کتاب سال تفکر جادویی چاپ شده. نوشته های او هم شامل جملاتی درباره سوگ است که به عمق جان آدم سوگوار می‌نشیند.

زندگی سریع تغییر می‌کند.
زندگی در لحظه تغییر می‌کند.
نشسته‌ای شام بخوری و ناگهان زندگی ای که برایت آشناست تمام می‌شود.
همه ما، در رویارویی با مصیبتی ناگهانی، مدام به این فکر می‌کنیم که وقتی آن اتفاق تصور ناپذیر رخ داد همه چیز چقدر معمولی بود.
سوگ که از راه می‌رسد، آن چیزی نیست که انتظارش را داریم و وقتی پدر و مادرم مردند، چیزی که حس می‌کردم سوگ نبود. پدرم چند روز مانده به تولد ۸۵ سالگی اش مرد و مادرم یک ما مانده به ۹۱سالگی اش.هر دو بعد از چند سالی بیماری و ناخوشی که روز به روز وخیم‌تر هم می‌شد.در هر دو مورد چیزی که احساس می‌کردم غم بود و بی‌کسی.
اما سوگ چیز متفاوتی است.سوگ هیچ فاصله ای با آدم ندارد.سوگ در هیبت امواج، حمله ها و ادراک‌های ناگهانی‌ای می آید که زانوهایت را می‌لرزانند و سوی چشم هایت را می‌‌‌گیرند و روز مرگی زندگی‌ات را نیست و نابود می‌کنند. هر که به عمرش سوگ را تجربه کرده باشد، خصلت «موج آسای» آن را می‌شناسد.
سوگوار که می‌شوی، می‌فهمی سوگ جایی است که هیچ کدام‌مان، تا وقتی به آن نرسیده ایم، نمی شناسیمش.
در آن نسخه ی سوگ که تصورش می‌کنیم، دست آخر «التیام» می‌یابیم.‌نوعی حرکت رو به جلو.در آن نسخه، بدترین روزها همان روزهای اول اند.خیال می‌کنیم سخت ترین آزمونی که پیش رو داریم لحظه‌ی خاکسپاری است و بعدش، آن التیام مفروض سراغ‌مان می‌آید.


۴- قسمت چهارم(آکواریوم)

این بخش به قلم الکساندر همن درباره ی تجربه تلخ و وحشتناکِ بیماری سخت و نادر دختر نوزادش می‌باشد. خاطره پردازی ظریف و دقیق او باعث شد که خودم را کنار آنها در بیمارستان، کنار تخت، پشت اتاق عمل ببینم و تا حدی عمق رنج و درد او را حس کنم.

کنار تخت ایزابل، در آن لحظه هایی که زندگی مان را به «قبل» و «بعد» از خودشان تقسیم می‌کردند، اشک ریختیم.
«مرگ» روی هر چیزی که زندگی را می‌سازد حک شده و هر لحظه از هستی ما فقط یک نفس با آخرین لحظه‌مان فاصله دارد.
قاعده این است که فرزندت مدت ها بعد از فنای تو بمیرد. قاعده این است که فرزندت چند دهه بعد از مرگت زنده بماند و آزاد و رها از سنگینی حضورت، زندگی‌اش را بکند و سر انجام به پایان همان مسیر منتهی به فنایی برسد که والدینش پیموده اند.
دنیای غوطه ور در آرامش بیرون به زبان روزمرگی ها و کلیشه های کاربردی ای متکی بود که هیچ ارتباط منطقی یا مفهمومی به فاجعه ی ما نداشت
می‌گذاشتیم خیال کنند زبان قاصر است چون می‌دانستیم نمی خواهند با واژه‌هایی که ما هر روز به کار می بردیم آشنا شوند. مطمئن بودیم نمی خواهند آنچه را که ما می‌دانیم بدانند.گرچه خودمان هم نمی‌خواستیم آنچه را که می‌دانستیم را بدانیم.
نه دلم می‌خواست و نه جرئت می‌کردم چیزی ورای خنده‌اش، ورای زندگی رنج آمیز اما همچنان زیبایش،تصور کنم.
چیزی که تصورش سخت است به خاطر سپردنش هم سخت است.
چگونه بچه ی مرده‌ات را پشت سر می‌گذاری و به روزمرگی های پوچی بر می گردی که اسمش را زندگی گذاشته ای؟
یکی از نفرت انگیز سفسطه های بشر این است که رنج موجب تعالی می‌شود. که رنج گامی است در مسیر وارستگی یا رستگاری . اما رنج و مرگ ایزابل نه برای او، نه برای ما ونه برای جهان فایده ای نداشت.تنها پیامد مهم رنج و عذاب ایزابل مرگ اوست. ماهیچ درسی که ارزش آموختن داشته باشد نیاموختیم و هیج تجربه‌ای که سودی به کسی برساند کسب نکردیم.
غیاب ماندگار ایزابل حالا یکی از اندام های بدن ماست؛ اندامی که تنها کارکردش ترشح پیوسته ی اندوه است.


۵- قسمت پنج(تجربه)

نوشته ی بلندی از رالف والد امرسون که حاصل از تفکر عمیق او درباره ی از دست دادن پسر خردسالش می‌باشد. نمی‌دانم مشکل از ترجمه بود یا عامل دیگری داشت اما خیلی با این قسمت کتاب ارتباط نگرفتم.

بشر به سوگ و ماتم خود می‌نشیند اما روزگارش، حتی به اندازه ی نیم آنچه می‌گوید، تیره و تار نیست.
سوگوارم که سوگ نه چیزی به من آموزد و نه یک گام در وادی درک طبیعت به پیشم می‌برد.
نبوغ به چه کار می‌آید اگر عدسی نگاه مان بیش از حد کوژ یا کاو باشد ونقطه ی کانونی در افق واقعی حیات انسانی نباشد؟مغز، اگر بیش از حد راکد یا بیش از حد شوریده باشد؟
ماخوش‌دلانه در احوال و اشیا لنگر می‌اندازیم غافل از این که لنگرگاه‌مان در شن روان است.
ثمره ی زندگی ام این است که برای تسکین سریع دردم دست به دامان مراقبه و مشاوره و کشف حقیقت نمی‌شوم.
عمر انسان میرا به درک حاصل از همه ی این ها قد نمی‌دهد. تنها راهی که سراغ دارم پذیرش این که هستم و دارم، اما چیز های تازه ای به دست نمی‌آورم.
فضل و احسان خدا از همان آغاز بیش از استحقاق ما بوده و همواره چنین می‌ماند.


۶- قسمت شش(قصه ی بیوه زن)

این قسمت، شامل خرده روایت و خاطره پردازی های جویس کرول اوتس درباره ی مرگ شوهرش می‌باشد. در خاطره پردازی ها، او به اکثر جهات سوگ می‌پردازد؛ افکار،احساسات،نا‌امیدی‌ها، تنهایی ها و ....

بیوه تغیر نمی‌خواهد.بیوه فقط می‌خواهد زمین و زمان به پایان برسد.چرا که تردید ندارد زندگی خوش هم به پایان رسیده است.
بیوه در قلبش حس می‌کند دیگر نباید زنده باشد. بیوه سردرگم و وحشت زده است. بیوه احساس می کند «غلط» است.
پس این رفتار خودمانی‌اش، این یقینش،‌ مردی که از همسرش جدا شده ـ به خاک سیاه نشسته ـ‌ زخم خورده و تحقیر شده - اما حالا دوباره سرِ پاست از کجا می‌آید؟
سوگ پدیده ی عصبی است.سلولای عصبی خودشون رو بهش عادت می‌دن.
بعد از مرگ شوهرم، اولین باری است که در جایی عمومی گریه می‌کنم.باید سریع از این جا بروم.دوستانم با نگاهشان تعقیبم می کنند.
بسیار خسته، تا مغز استخوان، خسته خواهم شد.درمی‌یابم که حال و روزم تغییر نمی‌کند، بلکه این چنین باقی می‌ماند یا حتی بدتر می‌شود و این دانش از پا می‌اندازدم یا، شاید هم بشود گفت، به من نیرو می‌دهد؛ عزمی برای یکسره کردن کار.مثل آدمی که لزران روی تخته ی مرتفع شیرجه، تخته خیلی مرتفع شیرجه ایستاده و درباره عمق زیرِ‌پایش مطمئن نیست.
دنیای واقعی آن بیرون است، بیرون از حباب شیشه ای زندگی کند و خفقان‌آور بیوه، دنیای واقعیِ دور‌دستی که پیچیدگی‌های همیشه‌متغیرش ـ آن طور که نگاهی سریع به تیتر های روزنامه ها و اخبار جسته‌گریخته ی تلویزیون نشان می‌دهند ـ برای بیوه پوچ و مسخره‌اند.
حیرت آور است که آدم‌های دیگر زخمی نیستند، که آزادند و می‌توانند به این چیزها اهمیت بدهند، به چیزی بیشتر از زندگی شخصی، به چیزی بزرگ تر از مسائل شخصی، اما تو نمی‌توانی.
تصویر شوهرم روی تخت بیمارستان، آن آخرین تختی که بستر مرگش شد، پیش چشمم می‌آید.به این فکر می‌کنم که چطوری این دنیا را از دست داد ،جای خودش را در این دنیا از دست داد، از این دنیا رانده شد.
رسم روزگار همین است. آدم همیشه خیال می ‌کند مرگ جای دیگری است.اما مرگ می‌تواند همین نزدیکی باشد.
وحشت زندگی پس از سوگِ بیوه وجودم را پر می کند دری که پیش روی من است، تنها دری که می توانم از آن وارد شوم، به زودی بسته خواهد شد.
برایم دردآور بود که میزبان نه تنها هیچ اشاره‌ای به ری نمی‌کرد بلکه با من هم مثل بقیه ی مهمان ها حرف می‌زد، با همان لحن شوخ.
وقتی با آدم های دیگر هستم، دردی به جانم می‌افتد، تمنایی برای تنها بودن.اما وقتی تنها هستم دردی دیگر به جانم می افتد؛ حس می کنم خطرناک است.تنها که باشم زندگی‌ام در خطر است.
البته که مردم دوست دارند بیوه را قوی تصور کنند، قوی تر از آنچه هست یا آنچه آرزو دارد باشد. فایده ای ندارد( وبه ترحم طلبی می‌ماند) که توضیح بدهی آن خود «قدیمی» ات از دست رفته.
اما فرد زخم خورده،بیوه،بی بدن شده و برای احصار «خودِ» گم شده‌اش باید سخت تلاش کند.بیوه هر روز صبح مثل آدمی که بادکنک بزرگی را باد می‌کند،باید بادکنک بزرگی در ابعاد واقعی خودش باد کند؛ بادکنکی که «خود» اوست.
بیوه انگار از جهان مردگان به میان برگشته. وقتی لبخند می‌زند، وقتی بیوه می‌خندد، بارقه‌ای در چشم هایش می‌بینی بارقه‌ی جنون مطلق. مثل هنر پیشه ای است که خودش را به آب و آتش می زند تا نقشی را بازی کند که دیگران از او انتطار دارند. و فقط بیوه ای دیگر، زن دیگری که تازه داغ شوهر دیده این نمایش فریب آمیز را تشخیص می‌دهد.
بیوه ای نیم نگاهی به بیوه ی دیگر می‌اندازد:« تو هم همین طور؟تو هم مرده ای؟ برای من مدت ها طول کشید تا از بُهت مرگ شوهرم بیرون بیایم.
بعضی روز ها حتی نمی‌توانم تصور کنم قبلا چگونه شخصیتی داشته‌ام: یادم نمی‌آید که زمانی شخص بوده ام.
در باغچه که باشی خوش بودن آسان است.یا می‌شود گفت فراموشیِ ناخوشی آسان است که در‌واقع فرقی ندارد.



سایر کتاب های سوگ:


https://virgool.io/moblebanafsh/%D9%BE%D8%B0%DB%8C%D8%B1%D8%B4-%D8%B3%D9%88%DA%AF-afgyzzpubvxq


https://virgool.io/moblebanafsh/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86-opfwusgqkwcl
https://virgool.io/moblebanafsh/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%85%D8%A8%D9%84-%D8%A8%D9%86%D9%81%D8%B4-b59ghhmcbsfs
https://virgool.io/moblebanafsh/%D8%AA%D9%84%D9%87-%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%B3%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-oxerukiebgm5
https://virgool.io/moblebanafsh/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B9%DB%8C%D8%A8%DB%8C-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF-%D8%A7%DA%AF%D8%B1-%D8%AD%D8%A7%D9%84%D8%AA-%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-hanczcq5gmui




اگه دوست داری نوشته‌ های سوگواری‌ات به انتشارات اضافه شه، دو تا برچسب مبل بنفش و سوگ را تگ کن و لینک آن را برای من بفرست:

s.akramiarani@gmail.com