خانه کجاست؟ از نظر نظریه‌پردازان و فیلسوفان

یادداشتی که در ادامه می‌خوانید، متن کامل اپیزود هشتم از پادکست مجلۀ نهان است که با عنوان «خانه‌ام ابری است...» منتشر شد. لحن و کلمات در این یادداشت مشابه همان چیزی است که در پادکست مجلۀ نهان گفته شده است.


این اپیزود با دکلمۀ شعر «خانه‌ام ابری است» یکی از سروده‌های معروف نیما یوشیج با صدای احمد شاملو آغاز می‌شود و از میانۀ دکلمه، اجرای محمدرضا شجریان از این شعر را می‌شنویم.

خانه‌ام ابری است
یکسره روی زمین ابری‌ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می‌پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی‌زن که ترا آوای نی برده‌ست دور از ره کجایی؟
خانه‌ام ابری‌ست اما
ابر بارانش گرفته‌ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
می‌برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش.

شعر خانه‌ام ابری است از نیما یوشیج

اجرای شجریان از این شعر با صدای باران و رعدوبرق به پایان می‌رسد و در ادامه راوی شروع به صحبت می‌کند:
جوزف کمبل می‌گه اگه همۀ داستان‌ها، قصه‌ها، روایت‌ها، اسطوره‌ها و هر نوشتۀ دیگه‌ای رو که تو این دنیا هست با همۀ تفسیرهاشون بذاریم کنار هم و بگیم چکیدۀ حرف همۀ این‌ها چی بوده؟ به یه جمله می‌رسیم:
جست‌وجوی انسان برای یافتن خودش.
و من تو این قسمت می‌خوام یه کلمه به این جمله اضافه کنم: جست‌وجوی انسان برای یافتن خودش در خانه.

سلام. من فواد افراسیابی هستم و شما شنوندۀ هشتمین قسمت از پادکست مجلۀ نهان بعد از دویست‌وسی‌وهشت روز و هشت ساعت و بیست‌وسه‌دقیقه هستید. تو این قسمت می‌خوام دربارۀ «خونه» صحبت کنم و مطمئنم شما هم مثل من، در پایان این اپیزود، از اینکه «خونه» انقدر معنا و مفهوم پیچیده‌ و عمیقی داره شگفت‌زده می‌شید. چیزی بوده که همیشه جلوی چشمامون بوده‌ها! همه‌مون زندگیش کردیم؛ اما ندیدیمش؛ بنابراین قراره مثل همیشه جهان رو جور دیگه‌ای ببینیم اون هم از پنجرۀ شعر و ادبیات.

چندتا اتفاق مختلف باعث شد که تکه‌های پازل کم‌کم کنار هم قرار بگیرن تا نهایتاً مسئلۀ خونه، موضوع این قسمت از مجلۀ نهان باشه. جلوتر می‌گم که این اتفاق‌ها چی‌ها بودن. آخرین تکه از این پازل هم مربوط به اتفاقی میشه که باعث شد این همه وقفه بین این اپیزود با قسمت قبل به وجود بیاد!


خانه به‌عنوان مرکز ثقل اندیشه

خانه: مرکز ثقل اندیشه
خانه: مرکز ثقل اندیشه

اولین بار حدود سه سال پیش بود که مسئلۀ خونه برام متفاوت شد. داشتم برای یه فیلم، یادداشت می‌نوشتم که تو اون فیلم خونه خیلی نقش مهم و پررنگی داشت. واسه همین یکم بیشتر دربارۀ خونه تحقیق کردم. این نکته‌ای که می‌خوام بگم ظاهراً خیلی بدیهی و تو چشمه؛ ولی من بهش توجه نکرده بودم یا عواملی که باعثش شده بود رو ندیده بودم. اینکه همیشه ما «دور بودن» و «نزدیک بودن» رو با معیار خونه می‌سنجیم. جایی دوره که از خونۀ من دور باشه! یا جایی نزدیکه که به خونۀ من نزدیک باشه. واسه همین انگار «خونه» مرکز ثقل اندیشه و روان مائه و ما بهش نیازمندیم. حتی اگه برای چند روز بریم هتل یا بریم یه جای دیگه موقتاً این مرکز ثقل رو عوض می‌کنیم و به دنبالش تمام دور و نزدیک‌های ذهنمون جابه‌جا میشه؛ بنابراین می‌تونیم بگیم وقتی از یک خونه به یک خونۀ دیگه می‌ریم فقط مکان فیزیکی ما تغییر نکرده، نه، تمام دنیای ما از نو داره سازمان‌دهی میشه و ساخته می‌شه.
در ادامه شعری رو براتون می‌خونم از فروغ فرخزاد با عنوان هدیه:

من از نهایت شب حرف می‌زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می‌زنم

اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم

شعر هدیه از فروغ فروخزاد

خانه به‌عنوان مرکز عاطفی

پس دیدیم که خونه، فقط یه مکان فیزیکی نیست و مرکز ثقل اندیشۀ ماست. این اولین نکته‌ای بود که دربارۀ خونه خوندم و نظرم جلب شد؛ اما دومین اتفاق...

پارسال من یه رمانی رو خوندم به اسم «روایت بازگشت». این کتاب داستان واقعی نویسنده‌ش «هشام مطر»ه. هشام مطر روزنامه‌نگار و رمان‌نویسه اهل لیبیه که وقتی بچه بود تو زمان دیکتاتوری قذافی کشورش رو ترک می‌کنه. از اون زمان دیگه از سرنوشت پدرش بی‌خبره و آخرین چیزی که فقط می‌دونه اینه که وقتی کشور رو ترک می‌کرد پدرش توی مخوف‌ترین زندان لیبی اسیر بوده. حالا با این سوال بزرگ که چه بلایی سر پدرش اومده؟ زنده است یا نه؟ به کشورش برمی‌گرده.

یه جایی از این رمان، تو دل فرازونشیب‌هایی که هشام مطر داره طی می‌کنه، وقتی سوار هواپیما شده، با خودش خلوت کرده و داره زندگیش رو مرور می‌کنه، یه جمله رو خیلی صادقانه از ته وجودش می‌گه. اون جمله اینه:

تعهد لجوجانه‌ام به آوارگی، چیزی نبود جز وفاداری ابلهانه من به سرزمین قدیمی، حتی شاید وفاداری نه به لیبی بلکه به آن پسر کوچکی که هنگامِ ترکِ خانه بودم.

از کتاب روایت بازگشت اثر هشام مطر

ریشۀ این اعتراف کجاست؟ فکر می‌کنم این اعتراف، حرف دل خیلی از ما هم باشه. ما هم دوست داریم به خونه برگردیم و اون پسربچه یا دختربچه‌ای رو که یک روز برای همیشه تنهاش گذاشتیم، دوباره در آغوش بگیریم. از کجا میاد این احساس؟ اصلاً دیدید یه سری‌ها خونۀ پدریشون رو مثلاً نمی‌فروشن یا نمی‌تونن ازش دل بکنن؟ چرا این حس‌ انقدر در ما زنده است؟
یه فیلسوف و معرفت‌شناس فرانسوی، به اسم گاستون باشلار که تو این اپیزود خیلی باهاش کار داریم، به این سوال جواب داده. باشلار می‌گه که خونه، جهان نخستین مائه؛ چون اولین و مهم‌ترین احساساتمون رو تو محیط خونه تجربه می‌کنیم. اولین ترس‌هامون، شادی‌هامون، غم‌ها، خشم‌ها، لذت‌ها و کلی حس مهم دیگه رو. این تجربه‌ها تو ذهن ما، تو بدن ما ثبت و ضبط می‌شه و همیشه و همه‌جا با ما هست.

جالبه بدونید هایدگر هم نظر مشابهی داره و می‌گه تو زبان آلمانی ریشۀ واژۀ خونه، «سکونت داشتنه»، و «سکونت داشتن» علاوه‌بر «خونه» ریشۀ یک کلمۀ دیگه‌ هم هست: «وجود». این سه کلمه به‌قول هایدگر از یک تبارند: بودن یا وجود داشتن به معنای سکونت داشتن یا خونه داشتنه! انقدر مسئلۀ خونه رو بزرگ می‌بینه که حتی «وجود داشتن و بودن رو» وابسته به‌ش می‌دونه.

حالا که دیدیم خونه، علاوه‌بر اینکه مرکز اندیشه ماست، مرکز عاطفی ما هم هست. جایی که اولین حس‌ها تجربه شده. حالا سوال اینجاست که این اولین تجربه برای ما چه جوری بوده؟ بهش که فکر می‌کنیم لبخند می‌زنیم یا اندوهگین می‌شیم؟ بیان این احساس، فقط از دست هنر و ادبیات برمیاد. پس قراره با هم ببنیم حس شاعرا و هنرمندا نسبت به تجربۀ خونه چی بوده؟

اما قبلش نوبت شماست! چشماتون رو ببندید و چند ثانیه به خونه فکر کنید. به زمانی که پدرمادرتون جوون بودند، سرگرمی‌هاتون فرق داشت. غصه‌هاتون، شادی‌هاتون یه جور دیگه بود و جهان روی مدار دیگه‌ای می‌چرخید.

بخشی از آهنگ خونه اثر سوگند:

تنگه دلم واسه کوچه‌مون
بچه محله‌ها، خونه‌مون
واسه وسطی و قایم‌موشک
تو زنگ‌های تفریح مدرسه‌مون
تنگه دلم واسه مهمونیا
زخمِ تنم بعدِ شیطونیا
ذوق شکستن قلک پول
نصف جهان و بریونیاش
کاش می‌شد، برگردیم قدیما
کاش می‌شد، در رفت از تقویما
کاش می‌شد، واقعی این تلقین و
کاش می‌شد
خانه: جهان نخستین ما
خانه: جهان نخستین ما

1. خانه؛ تجربه‌ای خوشایند

گفتیم که «خونه» علاوه‌بر اینکه مرکز ثقل اندیشه است، مرکز ثقل عاطفی هم هست؛ چون اولین احساساتمون رو اونجا تجربه کردیم. پس دو حالت پیش میاد:

1. اینکه این تجربه برای ما خوشایند بوده باشه. واسه همین ما همه‌ش در تلاشیم و دلمون می‌خواد برگردیم به خونه. به همون‌جایی که اولین بار این احساسات زیبا و پاک رو تجربه کردیم:

من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفسِ باغچه را می‌شنوم.
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد.
و صدای، سرفۀ روشنی از پشت درخت،
عطسۀ آب از هر رخنۀ سنگ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صافِ باز و بسته‌شدن پنجرۀ تنهایی.
و صدای پاک پوست‌انداختنِ مبهمِ عشق،
متراکم‌شدن ذوق پریدن در بال
و ترک‌خوردن خودداری روح.

بخشی از شعر صدای پای آب اثر سهراب سپهری


سهراب وقتی که تو «خونه» است به گمنامی نمناک علف نزدیکه؛ خونه اون جای امنیه که به شاعر این اجازه رو داده؛ اما تو همین شعر وقتی از شهر از بیرون از خونه صحبت می‌کنه، اینجوری می‌گه:

شهر پيدا بود:
رويش هندسی سيمان، آهن، سنگ.
سقفِ بی‌كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل‌هايش را می‌كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس، شاعری تابی می‌بست.
پسری سنگ به ديوار دبستان می‌زد.
كودكی هستۀ زردآلو را، روی سجادۀ بيرنگ پدر تف می‌كرد.
و بزی از «خزر» نقشۀ جغرافی، آب می‌خورد.

بخشی از شعر صدای پای آب اثر سهراب سپهری


متوجه این تفاوت لحن شدید؟! یا فروغ فرخزاد، بیرون خونه رو در برابر خونه، محیطی ترسناک و ناامن می‌بینه:

در کوچه باد می‌آید
این ابتدای ویرانی‌ست
آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد می‌آمد
ستاره‌های عزیز
ستاره‌های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد
دیگر چگونه می‌شود به سوره‌های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده‌های هزاران‌هزارساله به هم می‌رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.

بخشی از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد اثر فروغ فرخزاد

همین معنا و تلقی مثبت از خونه در برابر محیط بیرون از خونه است که باعث می‌شه مفهومی مثل وطن به‌کرات به خونه تشبیه بشه. ته همۀ این‌ها یه میل و نیاز اساسیه. صدایی که ته روانمون می‌گه: می‌خوام برم به خونه...

می‌خوام برم به خونه به جايی كه صفا هست
تو گوشه و كنارش يه عالمه وفا هست
توی نگاه مادر يه عالمه دعا هست
اگه تنها بمونی يه دنيا تكيه‌گاه هست
می خوام برم به خونه جايی كه مال منه
دليل زنده‌بودن از عشق زنده‌بودنه
می خوام برم به خونه كه سقفش يه پناهه
تمام گفتنی‌ها جاشون توی نگاهه

بخشی از آهنگ خونه با صدای ابی

2. خانه؛ تجربه‌ای ناخوشایند

اما حالت دوم، زمانی که خونه یک تجربۀ خوشایند نیست؛ واسه همینم هنرمند همه‌ش دنبال گریختن و فرار کردنه ازش. می‌خواد از خونه بزنه بیرون. مثل سیدعلی صالحی تو این شعر:

ری‌را …!
همگان به جست‌وجوی خانه می‌گردند،
من کوچۀ خلوتی را می‌خواهم
بی‌انتها برای رفتن
بی ‌واژه برای سرودن.

بخشی از شعر همگان به جست‌وجوی خانه می‌گردند اثر سیدعلی صالحی

شاعر تو این شعر دنبال خونه نیست، دنبال یه کوچه است برای رفتن؛ چون به‌قول خودش تو یه شعر دیگه: چقدر دلم برای عبور از خواب این‌همه دیوار گرفته است! شاعر می‌خواد از دیوارهای خونه عبور کنه...

این دومین حالت در مواجهه با مفهوم خونه است.

اما مسئلۀ خونه و نقش و جایگاهش به همین‌جا محدود نمی‌شه. باشلار یه تعریف جدیدی از خونه ارائه می‌ده که خیلی عمیق‌‌تر و متفاوت‌تر از چیزیه که تا الان درباره‌ش حرف زدیم. این تعریف باشلار آخرین تکه از پازلیه که این قسمت رو کامل می‌کنه و همون دلیلیه که بین این ایپزود و اپیزود قبلی این‌همه فاصله افتاد...

ای چراغ هر بهانه از تو روشن از تو روشن
ای که حرف‌های قشنگت من و آشتی داده با من

من و گنجشک‌های خونه دیدنت عادت‌مونه
به هوای دیدن تو پر می‌گیریم از تو لونه

باز میایم که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
من و گنجشک‌ها می‌میریم تو اگه خونه نباشی

بخشی از آهنگ من و گنجشک‌های خونه با صدای گوگوش


گاستون باشلار و تعریف تازه‌ای از خانه

اول از همه باشلار می‌گه اصلاً دقت کردید ساختمون خونه چقدر شبیه ساختار روانمونه؟! چطور؟ میگه ببین خونه معمولاً سه‌تا سطح داره: همکفت، طبقۀ بالا و زیرزمین. البته زمان باشلار اینجوری بوده، الان که دیگه خونه‌ها یه سطحم به زور داره. به‌هرحال... باشلار میگه همکف، امن‌ترین جای خونه است. همون‌جایی که زندگی روزانه‌مون جریان داره: غذا می‌خوریم، دور هم جمع می‌شیم، مهمونی می‌گیریم. طبقۀ بالا جایگاه اندیشه‌های فلسفی و روشنگرانه است. جاییه که فکر می‌کنیم. زیرزمین یا سرداب هم محل ترس‌های ناخودآگاه‌ مائه. جای چیزهایی که در تاریکی پنهان شدن. از این نظر میگه ساختار خونه شبیه روان ماست.

باشلار می‌گه تمام ویژگی‌هایی که فواد افراسیابی تو این اپیزود از پادکست مجلۀ نهان گفت درسته؛ اما چیزی که خونه رو از غیر خونه جدا می‌کنه یه چیز دیگه است. خونه رویاها رو در خودش پرورش می‌ده و از رویاپرداز محافظت می‌کنه. اینجوری بگم که خونه این امنیت و آرامش رو فراهم می‌کنه تا با کمال آرامش غرق در جهان رویاهامون شیم. نه ترسی از قضاوت‌شدن داشته باشیم و نه نگرانی از اینکه این رویاها ما رو به کجا می‌برن. اگه امکان این رویاپردازی باشه اون وقته که می‌تونیم یه گوشه از دنیا آروم ریشه کنیم و بگیم خونه داریم.

خانه: محافظ رویاپرداز
خانه: محافظ رویاپرداز

واسه همینه که میگم بیایم به جملۀ کمبل کلمۀ خونه رو هم اضافه کنیم و بگیم تمام داستان‌ها، قصه‌ها، افسانه‌ها، اسطوره اگه بخوایم چکیده‌شون رو بگیم به یه جمله می‌رسیم:
جست‌وجوی انسان برای یافتن خودش در خانه.

چون اگه خونه نباشه ما ریشه‌ای نداریم که پیداش کنیم. اینجا که رسیدم، با خودم فکر کردم تو تعریف باشلار از خونه و مهم‌ترین ویژگی‌ای که بهش نسبت می‌ده، اصلاً هیچ اشاره‌ای به مکان فیزیکی خونه نمی‌کنه. یه بار دیگه دقت کنید: باشلار فقط می‌گه خونه همون جاییه که اجازۀ رویاپردازی می‌ده.

پس خونه فقط یه چهاردیواری نیست؛ خونه می‌تونه همون آدمی باشه که دوسش داریم، خونه می‌تونه خانواده‌مون باشه می‌تونه دوستانمون باشه یا حتی می‌تونه کافه‌ای باشه که پاتوقمونه.

یعنی تمام حرف‌هایی که تو این اپیزود دربارۀ خونه گفتم می‌شه دربارۀ هر آدم و هر جایی باشه که میذاره بدون نگرانی غرق رویاهامون شیم...

بودن یا وجود داشتن به معنای سکونت داشتن یا خونه داشتنه! انقدر مسئلۀ خونه رو بزرگ می‌بینه هایدگر که حتی «وجود‌داشتن» و «بودن» رو وابسته به‌ش می‌دونه.
بخشی از اپیزود هشتم از پادکست مجلۀ نهان با عنوان خانه‌ام ابری است...

بنابراین می‌تونیم بگیم وقتی از یک خونه به یک خونۀ دیگه می‌ریم فقط مکان فیزیکی ما تغییر نکرده، نه، تمام دنیای ما از نو داره سازمان‌دهی میشه و ساخته می‌شه.
بخشی از اپیزود هشتم از پادکست مجلۀ نهان با عنوان خانه‌ام ابری است...

حالا که خونه انقدر مهمه، از دست دادنش هم کابوس بزرگیه. اگه یه خونه رو از دست بدی انگار تمام چیزهایی رو که تو این اپیزود گفتم از دست دادی. حالا چرا بین این اپیزود و اپیزود قبلی انقدر فاصله افتاد؟ احتمالاً حدس زده باشید! من خونه از دست داده بودم.

خیلی طول کشید تا باهاش کنار بیام و شاید هنوز هم نیومدم. خیلی طول کشید تا یاد بگیریم، باید تلاش کنم تو زندگی خونه بسازم و بپذیرم، بپذیرم، بپذیرم... از دست‌دادن بعضی خونه‌ها تقصیر من نیست بخشی از مسیر منه. حق دارم غصه بخورم، حق دارم در آرزوی دوباره داشتنش باشم، حق دارم به سوگ بشینم؛ اما حق ندارم واسه یه مدت طولانی متوقف شم. چون زندگی در جریانه و چاره‌ای نیست جز اینکه خودمون رو به دستش بسپاریم و چشم‌به‌راه اتفاقات آینده باشیم... هر چی نباشه به قول شیمبورسکا:

بالاخره هر آغازی
فقط ادامه‌ای‌ است
و کتاب حوادث
همیشه از نیمۀ آن باز می‌شود.

بخشی از شعر عشق در نگاه اول اثر ویسواوا شیمبورسکا
کاش می‌شد صدای پاهات بپیچه تو گوش دالون
طرف دالون بگرده سر آفتاب‌گردون‌هامون
کاش می‌شد دوباره باغچه پر گل‌های تو باشه
غنچۀ سفید مریم با نوازش تو وا شه
کاش می‌شد؛ اما نمی‌شه! نمی‌شه بیای دوباره
نمی‌شه دستات تو گلدون، گل‌های مریم بذاره
کاش می‌شد؛ اما نمی‌شه! این مرام روزگاره
رفتنت همیشگی بود دیگه برگشتن نداره

بخشی از آهنگ قصۀ گل و تگرگ با صدای سیاوش قمیشی

اگه الان دارید صدای من رو می‌شنوید، جا داره ازتون تشکر کنم که این قسمت رو تا انتها گوش دادید. این صدایی که الان داره به گوشتون می‌رسه چهارپنج روز بعد از ضبط اپیزود اصلی داره ضبط می‌شه. اصلاً قرار نبود باشه و این اپیزود باید با آهنگ سیاوش قمیشی تموم می‌شد؛ اما من اخیراً یه کتابی رو خوندم و دیشب این کتاب تموم شد. کتابی با عنوان لاشۀ لطیف از نشر چشمه. یه تیکه از این کتاب بود تو قسمت‌های پایانی که خیلی به دلم نشست و خیلی دوست داشتم که با شما هم به اشتراک بذارم. اینجوری بودم که اگر بذارم برای اپیزودهای بعد یا موقعیت‌های بعدی ممکنه اصلاً یادم بره، فرصت نشه یا اصلاً به موضوع نخوره. یه گفت‌وگوی کوتاه سه‌چهارخطیه بین پدر و پسر. از روی متن کتاب براتون می‌خونم:

پدرش به مرد بال‌دار نقاشی‌شده روی شیشۀ رنگی و پرندگان دوروبرش اشاره کرد و لبخند زد. پدرش گفت: «همه می‌گن سقوط کرد چون خیلی به خورشید نزدیک شده بود، اما اون پرواز کرد. منظورم رو می‌فهمی پسر؟ اون تونست پرواز کنه. اگه بتونی فقط چند لحظه پرنده باشی، سقوط‌کردن دیگه مهم نیست.»

از کتاب لاشۀ لطیف اثر آگوستینا باستریکا

چیزی که می‌خواستم بهتون بگم... حالا جالبه بار اول که این متن رو خوندم نه؛ اما الان که برای شما خوندم یاد شعر فروغ فرخزاد هم افتادم: پرواز رو به خاطر بسپار، پرنده مردنی است... اما چیزی که دوست داشتم بگم بهتون تو این اپیزود دربارۀ خونه: اینکه اگه تو زندگی خونه‌ای رو از دست داید حالا این خونه می‌تونه آدمی باشه که دوستش داشتید، می‌تونه دوستانتون باشه می‌تونه خانواده‌تون باشه یا حتی خونۀ پدری، اگر خونه‌تون رو از دست دادید و در غمش سوختید مثل ایکاروس که وقتی به خورشید نزدیک شد بال‌هاش سوخت، غصه‌خوردن داره واقعاً می‌فهمم؛ اما شما پرواز کردید. درسته خونه‌ای از دست دادید؛ اما خونه‌داشتن رو و در خونه‌بودن رو تجربه کردید و این تجربه خیلی ارزشمنده و شاید میلیون‌ها آدم در دنیا آرزوی تجربه‌کردنش رو داشته باشن. شما یک ماه، چند ماه، یک سال، چند سال، خونه داشتن رو تجربه کردید و این تجربه مثل چند دقیقه پرواز ایکاروس خیلی می‌ارزه. دوست داشتم این احساس رو با شما به اشتراک بذارم. و دیگه واقعاً ازتون خداحافظی می‌کنم. تا اپیزود بعدی، فعلاً.



شما می‌توانید تمام اپیزودهای مجلۀ نهان را از کست‌باکس بشنوید. اگر این قسمت را دوست داشتید، خوشحال می‌شم پادکست مجلۀ نهان را به دوستانتون هم معرفی کنید.