این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (3)
اکس سمپادی زودتر از موعد
خیلی جلوی این وسوسه رو گرفتم که هرجا اکانتی دارم، این عبارت رو توی بیوش ننویسم (برگرفته ازاجرا علی فریادی) به نظرم در عین حال که یه رفتار سمیه، طنز تلخی هم داره و من این رو دوست دارم. بگذریم...
کنار اومدن با این روزها، راحت تر از چیزی بود که انتظار داشتم. بخش زیادیش بخاطر اینه که با دنیای بیرون زیاد مراوده نداشتم و مامانم رو از هرگونه صحبت در مورد این موضوع با فامیل و سایرین غدغن کردم. اوایل که مامانم ناشی بود اگه یه نفر صحبتش رو پیش می کشید، شروع می کرد به بدی گفتن از مدارس سمپاد. همون موقع، انگار من رو توی روغن داغ گذاشته باشن، جلز و ولز من شروع می شد. چون میدونستم حرفاش دروغ نباشه، راست راستم نیست. درواقع من اصلا اون بدی ها رو نچشیده بودم اما مامانم که حس می کرد باید بیشتر توضیح بده اونها رو توجیهی قرار می داد برای رفتن من از مدرسه. کم کم بعد از چندتا بحث سنگین که با مامانم داشتم و بهش فهموندم دلیلی نداره که جلوی بقیه شرمنده و خجالت زده باشه، بالاخره مامانم فولاد آب دیده شد. حالا هرکس در این مورد سوال می پرسه میگه: خودش خواست همچین کاری انجام بده ما هم به تصمیمش احترام گذاشتیم! میدونم خودداری در مورد حرف زدن چقدر برای مامانم سخته، بخاطر همین تا همین جا که تونسته پیش دیگران نم پس نده بهش افتخار میکنم. در این حد که حتی آبجی بزرگم هم هنوز نمیدونه!
ولی میدونم اینا همش راحتی زودگذره؛ قراره سال دوازدهم فقط زجه بزنم و همش به خودم لعنت بفرستم که چرا تیزهوشان رو از دست دادم. به هرحال این مشکل رو موکول میکنم به اینده. مشکل اصلی درس خوندنه. درس میخونم اما اینجوریه که انگار دارم به زور و کشون کشون مغزم رو همراه خودم میارم. هر کلمه ای که میخونم ذره به ذره وجودم فریاد میزنه بسه! تمومش کن! پاشو یه کار دیگه انجام بده! ارادم توی یه هزارتوی بینهایت گم شده؛ این حرکت کردن رو متوقف نمیکنه اما هزار برابر سخت ترش میکنه. خلاصه در مجموع تا الان استفاده ی مفیدی نبوده و تمام چشم اومدم به یازده روز باقی موندنست. اینطوری در نظر گرفتم که حتی اگه روزی ده تا صفحه از هر درس رو بخونم هم میتونم طی یازده روز آینده یه دور کتاب ها رو کامل کنم فقط ادمش رو میخواد که این برنامه رو اجرا کنه. قصد دارم از فردا برم کتابخونه درس بخونم. کتاب ها کمتر از گوشی و کامپیوتر و خانواده حواسم رو پرت میکنن.
مدرسه جدید
فقط یه بار رفتم سرکلاس غیرانتفاعی. طبق انتظارم همکلاسی های جدیدم همینطور بودن که معمولا دخترهای دبیرستانی باید باشن؛ پر جنب و جوش، کمی(واقعا فقط کمی؟) بیتربیت، پررو و پرمدعا، دهن گشاد و کاملا برخلاف همکلاسی های قبلیم. سانی میگه درواقع اونا نرمالن، فقط کلاس ماست که جوش انقدر فرهیخته و بالغانست. به غیر از اون رفتار و اخلاق پرسنل مدرسه هم اصلا حرفه ای نبود...
خیلی وقت بود توی همچین محیط وحشیانه ای قرار نگرفته بودم و آخراش نزدیک بود اشکم در بیاد. نه اینکه توی همچین محیطی نتونم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون بلکه بیشتر بخاطر حرص و عصبانیت از دست خودم بود. البته با من خیلی محتاط و با احترام رفتار کردن مثل یه چیز خیلی با ارزش. اصلا بهشون نمی خورد بخوان اینجوری رفتار کنن خودشونم عادت نداشتن.🤓 یکی از دخترا وقتی داشت یه سری برگه رو پخش میکرد، برگه ها رو پرت میکرد جلو بچه ها و کلی مسخره بازی(بیتربیت بازی) در میاورد؛ به من که رسید با همچین ظرافتی برگه رو گذاشت جلو من، با یه لحن کشداری هم گفت بفرمایید، منتظر بودم یه پرنسسی، عالی جنابی چیزی هم بچسبونه تهش تا مطمئن بشم داره مسخرم میکنه ولی نکرد با اینحال بازم خندم گرفت از تغییر رفتار یهویی ش.😂 وقتی ادرس دستشویی رو پرسیدم بالاخره یه بهونه اومد دست شون که مسخرم کنن. بعدش که اومدم بیرون و دستشویی رو کنج حیاط، واضح و سرراست دیدم، خودمم اینجوری بودم که: سیرییسلی؟؟ کوری نسترن جان؟ اصلا مگه اومدی کجا که ادرس می پرسی؟ کالیفرنیا؟ خوبت شد؟ حالا یقین پیدا می کنن که اسکلی.😐
خدا رو شکر من یه خصلتی که دارم، به قول مامانم دندم پهنه، اصلا مسخره شدن برام مهم نیست برعکس با خودم میگم حیف کاش میتونستم از بیرون به خودم بخندم و منم تیکه هایی که تو ذهنمه رو به خودم بپرونم. اخه تیکه های خلاقانه ای هستن حتی گاهی شاکی میشم که چرا کسی همچین تیکه های نابی به ذهنش نرسید بهم بگه. البته به قول سانی این بیشتر بیماری روحی روانیه تا خصلت خوب!
زندگی با موهای کوتاه
بعد از مدرسه که اومدم خونه یه عهد راسخ با خودم بستم؛ می شینم مثل خر درس میخونم و خودم رو از این وضع اسفناک نجات میدم! و اولین نفر قرار بود چه کسی تقاص این عهد راسخ رو بده؟ بله، موهام. تازه متوجه شدم انگاری مو توی زندگی ما دخترا نقش پر رنگی داره. مثلا موی بلند و با طراوت نشون میده صاحبش توی حال خوب و سرزنده ایه یا اینکه اون شخص هنوز حداقل به یه چیز مخصوص به خودش اهمیت میده. درحالی که موی همیشه شلخته و رها شده میتونه خبر از یه چیزی مهم تر از دنیای شاد و رنگی دخترونه بده. دیدم وقتی دختری شکست عشقی میخوره یا یه تحول غم انگیز توی زندگیش ایجاد میشه موهاش رو کوتاه میکنه. یه جورایی انگار موهامون با روحمون ارتباط مستقیم داره؛ هر اتفاقی که برای روح میفته باید یه تغییری هم توی موها اعمال بشه. به نظرم خیلی باحاله.
توی سریال مشکلی نیست خوب نباشی، کو مون یونگ برای اینکه از بند مادرش رها بشه موهاش رو کوتاه کرد. توی مجموعه اتفاقات ناگوار هروقت ویولت میخواست از نبوغش استفاده کنه، موهاش رو سفت و دم اسبی بالای سرش می بست. توی کتاب زنان کوچک، جو برای کمک به خانوادش موهاش رو فروخت. هنوز برای کتاب زندگیم اسمی انتخاب نکردم ولی نسترن هم توی داستان خودش برای اینکه بدون هیچ مزاحمتی بشینه درسش رو بخونه(خیر سرش) موهاش رو کوتاه کرد. نمیدونم کلا زندگی با موی کوتاه راحت تره شایدم فقط یه تغییر میخواستم که نشون بده من اون ادم قبلی نیستم. به هرحال هرچی بود یه تصمیم جوگیرانه بود؛ به مامانم گفتم بدون هیچ رحم و مروتی قیچی بزن زیر موهامو تا گوشم کوتاهش کن.
اثر قدر مطلق
فقط دو روز رو خیلی خوب برای نهایی درس خوندم. نتیجش حال بهتر و لذت بردن از درس ها بود؛ بدون نکته های تستی سرسام آور و جزوه های قطور معلم ها. البته امیدوارم این کار به ضررم تموم نشه و خوندن کتاب و نمونه سوال کفایت کنه. به هرحال وقتی ادم بفهمه قرار نیست نیم ساعت رو بزاره پای حل کردن یه تست مسخره ای که لاینحله، امیدش به زندگی بیشتر میشه، نمیشه؟
از فصل لگاریتم امتحان ریاضی داشتم. درواقع امتحان دوم و جبرانی بود؛ امتحان اول رو افتاده بودم. یه ساعت نشستم و با اینکه به خلاقیت زیادی نیاز داشت، این دفعه اعتماد به نفسم بیشتر بود. اولین سوال رو که تصحیح کرد، برق امید توی چشماش خاموش شد. میتونستم فکرای منفی که توی اون لحظه از ذهنش می گذره رو حدس بزنم.
سوال اول مربوط به رسم نمودار یه عبارت توی قدرمطلق بود. من تمام مراحل رو انجام داده بودم اما در آخر اثر قدر مطلق رو اعمال نکرده بودم. ادامه داد و بدون رغبت رفت سمت بقیه سوال ها. تا آخرش تنها چیزی که برای 13 تا سوال باقی مونده از دهنش در اومد، «درسته» بود... سرش رو با تعجب بالا آورد و با یه لحن پر شور و شفعی گفت:«آفرین! چقدر خوب نوشتی!» چندین بار تعاریفش رو تکرار کرد. در آخر بهم گفت:« می بینی نسترن اگه درس بخونی چقدر همه چیز بهتر میشه؟ بخون؛ دور اول یاد نگرفتی بیشتر بخون. بار اول که میخونی حتی ممکنه امتحانت رو بیفتی. اما اگه برای دومین بار بخونی، می بینی که فقط یه نکات جزئی مثل اثر قدرمطلق رو یاد نگرفتی. بار سوم، همون نکات جزئی هم از دستت در نمیره و حتی توی زمان کمتری یه امتحان روکامل می گیری!» تمام این مدت گلوم خشک شده بود و در جواب حرفاش فقط تونستم بگم ممنون...
این پست ادامه دار است...
پ.ن :
- علاقم به پست های طولانی رو از دست دادم. به همین دلیل ادامه ی این متن رو توی پست بعدی بخونید:
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (4)
- مدیونید اگه فکر کنین از رو تنبلی و بی حوصلگی (تصمیم گرفتم از اون کلمه که اولش گ هست حق مطلب رو هم بهتر ادا میکنه دیگه استفاده نکنم) دارم پست دنباله دار مینویسم. بعید نیست اگه تا ده شماره هم ادامش بدم. انتخاب اسم و موضوع خیلی حوصله میخواد خب…🚶🏻♀️
- قصد داشتم تصاویر بیشتری بزارم ویرگول خان نزاشت
- آنچه گذشت را در اینجا بخوانید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
[پراکنده نویسی ۵] - از «مشکلت اینه که میخوای همه رو نجات بدی» تا «اسکل ابن ملخ»
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام یه دختر ۱۷ ساله...
مطلبی دیگر از این انتشارات
هر چیزی هزینه ای داره حتی نفس کشیدن ولی یه موردی هست که شاید اینطوری نیست!