از همون آدمهایی که انشای همکلاسیهاش رو مینوشت. مدیون روزهای وبلاگنویسیام و این روزها با نشریاتی همچون حوالی و رود همکاری میکنم.
اندازهگیری، مراقبت و اصلاح: چگونه مدام حواسمان به برنامههایمان باشد
«خیلی چیزها از ذهنت میگذرد، خیلی اتفاقها برایت میافتد، اما توصیف آنها کار دشواری است. دفتر خاطرات، دفتر یادداشت، و امثال اینها خانههای امید بهشمار میآیند؛ در آنها میکوشیم افکار خود را حلاجی کنیم، معنای واقعی روزی را که از سر گذراندهایم دریابیم، رابطهای را تعریف کنیم، خاطرهی سفری را زنده نگه داریم یا لحظات شیرین یک قایقسواری فوقالعاده را در خاطر ثبت کنیم. [...]یادداشتها جمع میشوند و بر تعدادشان افزوده میشود. درست یادتان نمیآید چه چیز توجهتان را جلب کرده یا در زمانی که یادداشتتان را نوشتهاید چرا آن مطلب آنقدر به نظرتان پر قدرت آمده بود. حقیقت دردناک این است که فقط شمار اندکی از افکاری که ذهنتان خطور میکنند دوام میآورند. اگر چیزی قرار است برای اندیشیدن ما مهم و مؤثر باشد، باید بارها و بارها به آن بازگردیم»
این حرفهاییست که جان آرمسترانگ در کتاب «درسهای نیچه برای زندگی» به ما یادآوری میکند. میخواهم از همین حرفها استفاده کنم و تجربهای شخصی را برایتان تعریف کنم. من دفترچهای دارم که اسمش را گذاشتهام «دفترچهی فراموشی». برایتان میگویم که چرا اسمش این است و کارکردش را هم توضیح خواهم داد. اما بگذارید قصه را از ابتدا شروع کنم.
یک تجربهی شخصی
چندسال پیش از شغلی که در آن مشغول به کار بودم استعفا دادم. در کارم بسیار تلاش کرده بودم و تمام مسئولیتهایم را به نحو احسن انجام داده بودم. اما رفتار متقابل درخوری را دریافت نکرده بودم. تصمیم قطعی بود. استعفایم را نوشتم و گذاشتم روی میز مدیریت منابع انسانی. وسایلم را جمع کردم و از محل کار بیرون زدم.
این نخستین تجربهی کاری من بود و به آن، نخستین تصمیم جدی من برای تغییر شغل. بیست و سه ساله بودم و برای این تصمیم آنقدرها شجاع نبودم. اما این کار را کرده بودم و حالا توی ماشین نشسته بودم و به خانه برمیگشتم. منی که معنای استقلال را از روزهای 22سالگی چشیده بودم، حالا برایم خیلی سخت بود که بدون هیچ برنامهای قید حقوق ماهیانه و زندگی کارمندی را بزنم. به خانه که رسیدم، در همان حالِ ناپایدار، دفترچهای را برداشتم و شروع کردم به نوشتن. از آرزوها. از اینکه دلم میخواهد چه کارهایی در زندگی انجام دهم. از اینکه دوست دارم شرایط کاریام چطور باشد و از تمام چیزهایی که مرا وصل میکرد به آیندهی دلخواهم.
یک سال از آن روز گذشته بود. من حالا جای دیگری مشغول به کار بودم. شرایط خیلی فرق کرده بود و اوضاع تا حدود زیادی باب میلم بود. یکی از روزهای آخر هفته درحال مرتب کردن وسایلم بودم که دفترچهای را در انتهای یکی از کشوها پیدا کردم. اشتباه نکنید! از قصهی معروف «راز» برایتان حرف نمیزنم. اتفاقی که افتاد تمام چیزیست که از سرگذراندهام. دفترچه را که به دست گرفتم هیچ یادم نبود که پیشتر چیزی درونش نوشتهام. گشودماش و بهتزده سطر به سطر چیزهایی که نوشته بودم را خواندم.
درست حدس زدید. من در نقطهای قرار داشتم که یک سال پیش در آن دفترچه برای خودم ترسیم کرده بودم. باور کردنش برایم عجیب بود. اینطور بگویم که شرایط موجود آنقدر برایم السویه بود که هیچ گمان نمیکردم یک روز به عنوان آرزو از آنها یاد کرده باشم! اسم دفتر را گذاشتم «دفترچه فراموشی» و به خودم قول دادم هرچندوقت یک بار از شرایط موجود در آن بنویسم. مدتی به آن سر نزنم، و بعد خودم را غافلگیر کنم و ببینم کجای زندگی هستم! اما از آن روز به بعد کمی روال را تغییر دادم. هربار که قرار بود در دفتر فراموشی چیزی بنویسیم، دقیق و نکته به نکته مینوشتم. از جزئیات حالم وقتی که در شرایط دلخواه آینده قرار گرفتهام، از کیفیت آدمهای اطرافم، ویژگیهای ظاهری مکانی که در آن هستم و تعریف بازهی زمانی برای رسیدن به آن اتفاق. و هربار که دفتر فراموشی را پیدا میکردم، عناصر را یک به یک بررسی میکردم. آیا من در مسیر درست خواستهایم بودم؟ عوامل بازدارنده چه چیزهایی بود؟ کدام مسیر را اشتباه رفتهام و راه جبران چیست؟ آیا الان زمان آن رسیده است که تغییر بزرگی در زندگی ایجاد