ویرگول
ورودثبت نام

متروگرافی

شروع نوشتن
پست‌ها: ۱.نویسندگان: ۱
جدیدترین‌ها
mehrsa.latani·
۶ سال پیش

دست‌های بزرگ

زنِ دست‌فروش سوار قطار شد، درها که بسته شد با سرفه‌ای صدایش را صاف کرد و بلند گفت: «خانم‌های عزیزم! انگشتر دارم؛ بندانگشتی، طلایی، استیل، شیک‌ و بادوام.» طول قطار را طی می‌کرد و این جمله را تکرار. به دیواره‌ی بین دو واگن تکیه داده بودم، از جلوی من رد می‌شد که زنِ مُسنی صدایش کرد، جعبه‌ی انگشترها را گرفت و چشم‌هایش در میان انگشترها چرخید. یکی‌یکی آن‌ها را امتحان می‌کرد؛...
دست‌های بزرگ
داستانخواندن ۱ دقیقه
۱۷
۴