sona hazratiدرسَکّو!·۱ سال پیشچشم بسته، چشم بازنشست گوشهی سمت راست اتوبوس؛ دقیقاً همانجا که سایه نبود؛ خواست از پنجره بیرون را ببیند؛ خورشید نگاهش را میخراشید؛ سرش را تکیه داد به پشتی…