farnazataie·۷ سال پیشنامه های سولانژ عزیزدلم، بی مقدمه و با تشویش به تو می نویسم ... ساعت یک و ده دقیقه ی بامداد شنبه، بیست و سوم بهمن ... تو تختم به پهلوی چپ دراز کشیدم و هنزفیری های قرمز تو گوشم ... دلتنگ و بی حوصله می رم سراغ پلی لیست زمستونیم ... ترک های جدید ... رستاک ... قبل از اینکه بری ... یک لحظه قبل از اینکه بری چک کن خالی نباشه پاکت سیگارم ... جوری برو که حس نک...
farnazataie·۷ سال پیشخاکستری های یک نویسندهعصر جمعه، پنج ابان ... در حال تماشای ته مونده های غروب از قاب پنجره، و تنفس عمیق عطر تلخ و گرمم، بهش التماس می کنم که بیشتر بمونه ... نارنجی کمرنگی که هر لحظه رنگ پریده تر به رفتن ادامه میده ... جذبه ی سنگین ویولن و پیانوی اولافور، حس غریب ته دلمو چنگ می زنه ... کم کم دیگه چیزی از غروب نمی مونه ... به ترک سام دی سوییچ می کنم و هارمونی ویولن، می ذارم منو از خودم ببره .....
farnazataie·۷ سال پیشخاکستری های یک نویسنده بعد از چهار ساعت در هزارتوی چنل های نایس ریدیو یو کِی، ترک هایویز تو استارز رو پلی می کنم و میام کنار پنجره ... بازش می کنم و هجوم هوای سرد و سیل کلمات نفسمو بند میاره ... حسی تو وجودم فریاد می زنه ... باید بنویسم، دارم منفجر میشم ... هجوم هوای سرد می خوره به صورتم و انگار از خواب بیدار میشم ... اولین چیزی که یادم میاد امروزه ... امروز چه روزیه؟! آه هفده ابان .....
farnazataie·۷ سال پیشخاکستری های یک نویسنده لحظه ی جنون و دیوونه شدنو، همیشه باید یه نفر باشه ... که نذاره خودتو تکه تکه کنی ... خودتو از هم بدری و خش بندازی رو قلبت، روحت ... باید یکی باشه دستتو بگیره ... حس سنگینی دارم ... قراره بنویسمش ... ولی اگه بشه، لعنتی اگه دل بذاره ... وقتی وقت بودنه، وقتی همون لحظه اس که باید باشه و نباشه باید چکار کرد؟! باید اسمشو چی گذاشت؟! می خوام از داستان پر فراز و نشیبی که...