تو را از دور دیدن هم، غمی شیرین و جانکاه است
کسی جز همقفس با من، ملالم را نمیفهمد
شبیه کوهِ مغرورم، که میخندد به ویرانی
کسی پنهانترین بغضِ زلالم را نمیفهمد
ورقها میخورد تقویم و در تکرار، گم گشتم
کسی جز خاطراتت، ماه و سالم را نمیفهمد
من از چشمان تو هر شب، غزل در گریه میریزم
کسی جز این قلم، اوراقِ فالم را نمیفهمد
تو تنها نبضِ باقی در تنِ ویرانهام هستی
کسی جز تو، امیدِ در محالم را نمیفهمد