سلام
خوبید؟ خودم می دونم. تا حالا نشده بود تو سه روز دو تا پست بذارم ولی اتفاقی افتاد که نتونستم ساده ازش بگذرم. الان که دارم این نوشته رو می نویسم خیلی خوشحالم. از درون احساس رضایت می کنم. کم پیش میاد تو سال اونم تو همچین وضعیتی آدم اینجوری شاد بشه. حداقل واسه من. البته نه اینکه الان دارم بالا و پایین می پرما. نه. الان توی اتاقم دراز کشیدم و یه پتو انداختم روم و دارم روی یه کاغذ A4 اینا رو می نویسم. بذارید اول یه تصور کلی از فضای خونه مون بهتون بدم تا بیشتر باهام همراه شین.
من تو یه خانواده پر جمعیت زندگی می کنم. تو یه خانواده ی شش نفری که بین بچه ها من از بقیه بزرگ ترم. تا اینجا مشکلی نیست. البته تا اینجا. ما چهار تا داداشیم. من که ۱۶ سالمه. داداش کوچیک ترم ۱۳ سالشه. بعدی ۷ سالشه و بعدی هم ۳ سال. همیشه می خواستم یه خواهر داشته اشم ولی خب نشد دیگه. البته این به این معنا نیست که الان آرزو می کنم ای کاش ما هفت نفر بشیم??. همین الانشم هر جا رو نگاه می کنم یه بچه از یه جا داره میره بالا.???
خلاصه از موضوع اصلی خارج نشیم. همون طور که احتمالا فهمیدید فضای خونه ی ما یه فضای مردونست! نمی خود الکی فاز فمینیستی بردارید که فضای مردونه و زنونه وجود نداره و از این چیزا. همه تون می دونید دارم راجع به چی صحبت می کنم. تو این فضا واسه منی که گرایش های درونگرایی دارم و یه خورده خجالتی هم هستم ابراز احساسات یه خورده سخت تر میشه. الکی سرتون رو درد نیارم.
حول و حوش ساعت ۱۲ شب بود. مامانم و داداشام خوابیده بودن. من طبق عادت روزای قرنطینه بیدار بودم و البته بابام که داشت کاراش رو توی اتاق کارش انجام میداد. داشتم مدام طول هال رو طی می کردم و با خودم فکر می کردم:((برم؟ نرم؟ ولش کن. زشته!)) چراغ هال خاموش بود و تنها نور اتاق کار بابام بود که بهم اجازه میداد جلوی پام رو ببینم. رفتم تو آشپز خونه. دو سه تا لیوان آب خوردم. همچنان با خودم درگیر بودم. چیکار باید می کردم؟
بالاخره یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو. سرش تو کار خودش بود. یه لحظه خندم گرفت. نمی دونم چرا! ولی با همون حس و حال و با همون لبخند روی لب فقط یه جمله بهش گفتم:((بابا! روزت مبارک.)) یه خورده دیر شده بود ولی چسبید. سرش رو آورد بالا. اونم داشت می خندید. بلند شد. برای چند ثانیه انگار کرونا رو فراموش کردیم. اول باهم سفت دست دادیم و بعد همدیگه رو بغل کردیم...
خداحافظی کردم و شب بخیر گفتم. یه جوری از اتاق اومدم بیرون که انگار مدال المپیک گرفتم. الانم در حالی کف اتاقم دراز کشیدم که دارم از شدت حال خوب می ترکم و همن طور جمله آخر بابام رو توی ذهنم تکرار می کنم:(( ممنون پسرم!))
می خواستم برم بخوابم که با خودم گفتم این حال خوب حیفه که با بقیه تقسیم نشه. این شد که همون موقع نشستم و نوشتمش و حاصل شد این متن که داغ داغ خدمت شماست???
نمیدونم چرا ولی همیشه با شنیدن این ترک بغض می کنم.?
پست های قبلیم:
ممنونم از لطفتون.???
خدایا! خانوادم رو واسم حفظ کن?