افتاب کم جان اخرین روزهای سال درست وسط آسمان است که یادت میفتم. درست همان وقت که چرتم میگیرد و دلم میخواهد هر جا که هستم دراز بکشم و چشمهام را ببندم.
چشمهام را میبندم و سرم را روی بازوت حس میکنم. پهلو به پهلو خوابیده ایم و تو از پشت در آغوشم گرفته ای. گرمی نفست به پشت گردنم میخورد و دلم غنج میزند. آرام نفس میکشی. کمی خودم را جابجا میکنم تا بتوانی دستت را آزاد کنی و آسوده بخوابی. خوابت مثل پر سبک است. زود بیدار میشوی اما دستت را تکان نمیدهی. عوضش خودت را بهم میچسبانی و موهام را میبوسی و توی موهام نفس میکشی و دوباره میخوابی. رگه ی دردناکی از توی قلبم رد میشود.
علی من
به چه زبانی بگویم در آرزوی خوابی آرام پهلوی تو ام؟
حتی روی تخت چوبی قدیمی که جیر جیر کند و بوی ماندگی بدهد. حتی اگر سوز مرطوبی از در بیاید تو و ملحفه های نازک گرممان نکند.
چشمهام که باز میشود من مانده ام و خوابی که پریده و بوی عطرت که در دلم چنگ میزند.
یار دور قشنگم!
خفتن در بوی تن تو و بوسه هایت میان خواب و بیداری، رویای من است.
به قول قیصر امین پور :
میخواهمت چنانکه شبِ خسته، خواب را...
خوابت آرام و پر رویا عزیز دلم
سفرت سلامت