گاهی هوس میکنم فقط به تنهایی ، مثل کسی ک به دنبال سر پناهی امن برای گذراندن شبی کوتاه است.
انگار در امان هستم، با اینکه سرم را پایین می اندازم، می هم غصه میخورم اما چیزی نمیشود
تنهایی محترم است
و همین مرا مفتون خودش ساخته، چیزی که در اجتماع نیست، در عشق نیست، در مهربانی نیست
در تنهایی، التماس نیست خواهش نیست
همه چیز طبق قانون پیش میرود، طبق برنامه...
در واقع هیچ برنامه ای برگذار نخواهد شد، هیچ علاقه ای وجود ندارد و مسئله ای هم نیست تا مهربانی، نمود یابد، خلا است
و همین آن را مرموز میسازد، مملو از تهی است.
بی شباهت نیست به حال مردی که به شازده کوچولو گفت من مالک همه این ستارگان ام، همه را شمارش میکرد.
او همه آنهارا داشت، و مهم نبود که آنها هیچ وقت در اختیارش نبودند.
حالا اسم کوچک ام توجه ام را جلب کرد که چقدر در جستجوی آن هستم، امان میخواهم، و در تنهایی به دنبال امنیت میگردم، چیزی که نماد آن هستم، مانند آب در کوزه، مرگ از تشنگی درکنار دریا...
احساس میکنم هرگز این گمشده را نمیابم، منظومه شمسی را تهی از آن میبینم و امکان خروج از این منظومه را ندارم.
به کیهان دیگری فکر میکنم، جهانی که با توقف مغز و قلب ام آغاز میشود.
و حالا در نقطه ای قرار دارم که در صورت حق انتخاب بین مرگ و هرچیز، حتی درنگی در گزینه دوم نخواهم کرد