
سلام؛ امروز یه چیزی فهمیدم ... در حقیقت من نفهمیدم، بهم رسوندن ... اینکه من یه بادکنکم!
یه بادکنک که توش هیچی نیست و همه چیز در بیرونشه ولی توی خیالش، جلال و جبروتی ساخته واسه خودش. جلال و جبروتی که باد هواست ... من یه بادکنکم که خودش خودشو باد می کنه، مدام توی خودش میدمه و تازه کلی هم نشتی داره ... من یه بادکنک سوراخم و مجبورم هی خودمو باد کنم که قیافه م به هم نریزه، یه بادکنک که هیچی از خودش نداره و اگه بادش خالی بشه هیچکی نگاهشم نمی کنه، یه بادکنک که حتی طاقت باد بیش از حد خودش رو هم نداره و هر لحظه ممکنه بترکه، یه بادکنک که نه راه پس داره نه راه پیش ... یه بادکنک که هیچی از خودش نداره!!
و امروز خدا بهم لطف کرد و بهم نشون داد که سالهاست دارم مثل یه بادکنک زندگی میکنم. حاجی عجب حجم الهام بخش و عبرت آموزیه این بادکنک ...
خدایا شکرت که بادمو خالی کردی تا شمایل حقیقی خودمو ببینم ... من بدون باد چه بی شکل و ناچیزم ...
همه ی اون چیزهایی که بهش می بالیدم چیزی جز باد هوا نبودن!! یاد قصه ی اون وزغه افتادم که برای اینکه خودشو گنده نشون بده و اندازه ی یه گاو بشه، انقدر خودشو باد کرد که ترکید و جونشو از دست داد ... چقدر خوب شد که خدا بادمو خالی کرد، داشتم می ترکیدم ...
حالا من چی هستم؟! بدون باد چی هستم؟!! به چه دردی می خورم؟ چکار باید بکنم؟ خودمو از چی پر کنم؟ حالا که پر از هیچم چکار کنم؟ انگار نمی دونم ... من فقط هستم همین ... چرا هستم؟ کی خواسته که من باشم؟ حالا بدون باد چکار کنم؟
نمی دونم چکار باید بکنم فقط می دونم دیگه هرگز نمی خوام و نباید خودمو باد کنم ...
چقدر حس خالی بودن می کنم ... یه بادکنک خالی به چه دردی می خوره؟ به هیچ دردی ... چقدر عجیب!! چه احساس عجیبیه خالی بودن ... حتی نمی تونم فکر کنم، چقدر عجیب ...
حالا حال تازه ای دارم، می دونم هیچی نیستم ولی هنوز هستم و این یعنی چی؟ حالا وظیفه ی منِ خالی چیه؟! به دنیای اطرافم نگاه می کنم، به چمن های سبز، به مورچه ها، به مگس ها، به پرنده ها که در هوا پرواز می کنن. همون هوایی که باعث سقوط من شد ... نه هوا باعث سقوط من نشد، من باعث سقوط خودم شدم، نباید خودمو از هوا پر می کردم، باید پَر در می آوردم و مثل پرنده ها پرواز می کردم یا شاید باید مثل همه که فقط هستن، منم باید فقط می بودم ... اما من به بودنم راضی نبودم، حتی به بودنم واقف هم نبودم، نه به چیستیم و نه به چگونگیم ... چقدر عجیب ... من هیچی نیستم ولی هستم ... وای چقدر عجیب ...
این بودن از کجا اومده؟ چرا اومده؟ من چرا هستم؟ کی خواسته که من باشم و منو ساخته؟! اونی که به من هستی داده چقدر عجیبه!! کسی که می تونه به موجودات هستی ببخشه چقدر عجیبه ...
من و همه ی مورچه ها و مگس ها و چمن ها و پرنده ها و بقیه هستیم ولی بودنمون از خودمون نیست، بود و نبودمون دست خودمون نیست، فقط هستیم و خب ... چرا هستیم!؟ جوابی برای این سوال ندارم اما ... وقتی این سوال هست پس حتما جوابی هم هست چون اگه جوابی نباشه یعنی یک خلا وجود داره و خلا همه ی هستی رو نابود می کنه ... درست مثل سوراخی که باد یه بادکنک رو خالی می کنه ولی این دنیا که خالی نیست ... نگاه کن ... همه ما هستیم ... پس خبری از خلا نیست، پس هر سوالی جوابی داره ... سوال و جواب، بودن و نبودن، نور و تاریکی، پر و خالی، شب و روز، خوب و بد، من و ... انگار همه چیز دوتاییه توی این هستی پس تای من چیه!؟ من و چی؟! من و باد؟! همتای من چیه؟! من و ما؟! من و هیچ؟! نه همتای من هیچ نیست، هیچ خود منم، پس همتای من؟! شاید من های دیگه همتای من باشن ... نمی دونم ... خالیم، حتی نمی تونم فکر کنم ...
همتای درخت چیه؟ آهان گمونم فهمیدم، شاید همتای درخت، نبودنش باشه همونطور که همتای جنگل، کویر خشک و بی آب و علفه!! پس شاید همتای من هم نبودن منه ... نبودن من یعنی مرگ و ... مگه همتای مرگ زندگی نیست!؟ پس شاید من یعنی زندگی ... نمی دونم، حتی نمی تونم فکر کنم ...
من هستم و من هیچم ولی زنده ام و روزی هم خواهم مرد، اما صبر کن ... من اگر با مردنم دیگه نباشم باز هم این یعنی خلا ... و خلا یعنی نابودی همه چیز ... خلا نمی تونه وجود داشته باشه، این اصلا منطقی نیست ... خلا یعنی نبودن چیزی که یه روزی بوده، خلا یعنی جای خالی یک وجود ... خب اگه چیزی یه روزی بوده و حالا دیگه نیست، پس جای خالیش رو چی پر می کنه!؟ وجود های دیگه که نمی تونن جای یک وجود منحصر به فرد رو پر کنن ... آیا درخت می تونه جای خالی کلاغ رو پر کنه!؟ آیا درخت می تونه حتی جای خالی یک درخت دیگه رو پر کنه!؟ نه ... بودن درخت فقط اندازه ی بودن خودشه، یک درخت، بیش از یک درخت نیست ... حتی کاشتن یک نهال تازه در جای خالی اون درخت هم، جاشو پر نمی کنه چون این نهال، اون درخت نیست و هرگز هم اون نخواهد شد، پس اون درخت کجا رفته؟!
قوانین فیزیک میگن جایی نرفته، ماده نه به وجود میاد و نه از بین میره، فقط شکلش و نوع بودنش عوض میشه ... ولی من که ماده نیستم، من که اجزایی ندارم که بخواد تجزیه بشه ...
وای ... مغزم داره میترکه، چقدر خالیم، حتی نمی تونم فکر کنم ... ولی خداروشکر لااقل فهمیدم که من یه بادکنکم، خالی و هیچ ... ولی هستم و این یعنی چی!؟ باید با خودم خلوت کنم، خیلی لازمش دارم، خیلی ...