ویرگول
ورودثبت نام
بادکنک
بادکنکسخن سایه ی حقیقت است!
بادکنک
بادکنک
خواندن ۴ دقیقه·۲۰ روز پیش

دیگه صاف می‌شینم!

چند شبه دارم یه خوابی می بینم ...

به تو میگم دلم برات تنگ شده، تو میگی چقدر؟ من دستامو باز می کنم که نشونت بدم چقدر ... هر قدر دستامو باز می کنم، بازم دلم راضی نمیشه و می بینم که هنوز کمه! دلم خیلی بیشتر از اینا برات تنگ شده ... و بازم دستامو بازتر می کنم، انگار که تا ابد می تونم از هم بازشون کنم ...
هر قدر به این کار ادامه میدم، دلم برات تنگ تر میشه ... بعدش خودمو می بینم که ایستاده م، چشمامو بسته م، دستامو از هم باز کرده م، ساکتم و لبخند ریزی روی لبامه که حاکی از یه انتظار شیرینه ...

آدما از کنارم رد میشن و این خیال تو ذهنشون  میاد که من، یه تمساحم که دهنشو باز کرده و منتظر شکاره و ازم می ترسن و دور میشن ...
هر چی زمان بیشتر می گذره، دستامو بیشتر باز می کنم، یه جوری که انگار می تونم تا ابد از هم بازشون کنم ...
دستام مدام از هم دورتر میشن و هر چی بیشتر می گذره، دلم برات تنگ تر میشه. تا یه جایی که حس می کنم دیگه دلی برام نمونده ... و ناگهان می ترسم، یه ترس کشنده و وحشتناک میاد سراغم که حالا بدون دل چکار کنم!؟ و از خواب می پرم!!
چند وقتیه درگیر خودم شده م، درگیر بدنم ...

بعد از مدتها، بالاخره موفق شدم بدون اینکه قوز کنم بشینم ... خیلی تمرین کردم و خیلی برام سخت بود، ولی الان دیگه نه ... همیشه می دونستم می تونم ولی نمی خواستم انجامش بدم ...
همیشه همینطوریه، وقتی نمی خوام یه کاری رو انجام بدم، یه بهانه ای جور می کنم که از زیرش در برم. یه بهونه ای شبیه اینکه سخته یا مهم نیست یا طول می کشه یا حوصله ندارم یا می ترسم یا بی فایده ست یا هرچی ...
در صورتیکه تو می دونی، خودمم می دونم که همه ی این حرفا چرتِ محضه، مزخرفه، بهونه ست ... بالاخره هر کاری سختی خودشو داره، همه ی کارا زمان می برن، آدم همیشه اولین بار می ترسه ...
حالا که می تونم صاف بشینم، دیگه تو نیستی که ببینی و بخندی و بگی «آفرین ... دیدی میشه؟ دیدی سخت نبود!؟» تا وقتی تو بودی و بهم می گفتی قوز نکن، من همیشه قوز می کردم و حالا که نیستی، دارم صاف می شینم ...
می دونی چرا!؟ چون دلم برات تنگ شده ...
آره انگار من یه همچین آدمی هستم، تا وقتی یه نعمتی رو دارم قدرشو نمی دونم، برام عادی میشه و دیگه نمی بینمش، انگار مغزم حذفش می کنه ... ولی به محض اینکه جاش خالی میشه تازه دوزاریم میوفته که ای دل غافل ...
من خیلی دوستت دارم ... اگه الان اینجا بودی می گفتی: «خیلی یعنی چقدر؟!» و من می گفتم دستاتو باز کن. تو دستاتو باز می کردی و می گفتی «انقدر خوبه!؟» من می گفتم نه بازتر، بیشتر ... تو بازم از هم بازترشون می کردی، چشماتو می بستی و همه ی تلاشتو می کردی و لبخند میزدی ... بعد من میومدم و محکم بغلت می کردم ... هیچی نمی گفتم ... تو هم هیچی نمی گفتی ... فقط نفس می کشیدیم ...
حالا که نیستی تازه دارم می فهمم نیمه ی گمشده یعنی چی، تازه می فهمم چرا میگن پیوندتان مبارک، چرا میگن یک روح در دو بدن، تازه می فهمم آغوش یعنی چی ...
حالا که نیستی تازه دارم می فهمم که همه ی لباسام، همه ی زندگیم، حتی تن و بدن خودم، بوی عطر تو رو میده ... من عجیب آغشته ی تو شده م، آلوده ی تو شده م، من دیگه فقط من نیستم ...
شاید واسه همینه که درگیر خودم شده م، بیشتر از قبل حواسم به خودم هست، واسه همینه که دیگه صاف می شینم ... چون اگه تو بودی حتما می گفتی: «عزیزم صاف بشین این هزار بار ...»
حتما باید می رفتی که اینو بفهمم!؟ خب حالا که فهمیدم، حالا چی!؟ یعنی این آخرین درسِت برای من بود؟ من هنوز خیلی چیزا رو بلد نیستم، هنوز کلی چیز مونده که باید یادم بدی ...
ای کاش اینم یه خواب بود، ای کاش برای همیشه نمی رفتی، ای کاش راه برگشتی بود ...
لااقل بیا باقی مونده های خودت رو هم، با خودت ببر ... من در تو حل شده م، تنم بوی تو رو میده، مثل تو می خندم، مثل تو حرف می زنم، مثل تو بغض می کنم، مثل تو راه میرم، حتی مثل تو به خودم گیر میدم ...
ولی مثل تو بی وفا نیستم ... بی معرفت ...

بیا ببین دیگه صاف می شینم ...

بیا منم ببر با خودت ...
ای کاش همه ی اینا یه کابوس بود ...

چرا بیدار نمیشم؟!

عشقمرگداستانکخوابواگویه
۳۴
۱۱
بادکنک
بادکنک
سخن سایه ی حقیقت است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید