کیا بهرامی
کیا بهرامی
خواندن ۱ دقیقه·۴ روز پیش

شیرین نباشی مجبوری فرهاد باشی

شین: نیستی..... خبری ازت نیست....
میم: چند وقته هر حرفی می خوام بزنم تلخ از آب در میاد، واسه همین بیشتر از قبل ساکتم...
شین: سکوتت هم تلخه آخه، حرفاتم که تلخ! پس واسه همینه که چند وقته دوری می کنی!؟
میم: من دوری نمی کنم، کسی دیگه سمتم نمیاد... آدما طعم تلخی رو دوست ندارن. دلشون می خواد شیرین باشه! شیرین که نباشی مجبوری فرهاد باشی... فرهادم که می دونی دیگه، نافشو با تنهایی بریدن!
شین: چی شد راستی قصه ی فرهاد!؟
میم: عاشق شد.... عاشق تنهایی شد
شین: مگه به خاطر عشق شیرین نرفته بود کوه رو بکنه!؟
میم: آره ولی خیلی زود فهمید که کندن کوهِ به اون بزرگی، شدنی نیست. یه چیز دیگه هم فهمید، اینکه تنهایی عجب صفایی داره، کوهستان عجب هوایی داره.... هوایی شد... موندگار شد!
شین: فرهادِ عاشق پیشه، شد فرهاد کوهکن. یعنی دیگه شیرین رو نمی خواد؟!
میم: نمی دونم... آخه قصه یه جای دیگه رفته، فرهادو پرت کرده یه جایی که غرق بشه تو دریای شیرین و چسبناک تنهایی!!  فرهاد دیگه سخت بتونه دل بکنه! به جاش کوه میکنه، اینم قسمت فرهاد بوده دیگه...
شین: این آخر قصه است؟ شیرین چی شد؟
میم: نمی دونم... شاید اونم از تلخیِ تنهایی خوشش بیاد، شایدم تلخی بهش نسازه! می بینی؟ بازم حرف از تلخی شد...
شین: مگه تنهایی، شیرین نبود؟ پس تلخیِ تنهایی یعنی چی!؟
میم: بستگی داره شیرین باشی یا فرهاد
شین: بیخود نیست آدما از اطرافت متفرق شده ن. فرهاد دیگه هیچوقت برنگشت؟
میم: نه برنگشت... کسی هم البته دنبالش نفرستاد
شین: یعنی منتظر بود؟!
میم: حالا که دیگه نه، ولی شاید یه روزی بوده...




https://vrgl.ir/r0iTD

تنهاییشیرینتلخقصه
جاش خیلی خالیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید