ویرگول
ورودثبت نام
بادکنک
بادکنکسخن سایه ی حقیقت است!
بادکنک
بادکنک
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ روز پیش

من خوابم میاد لعنتی!

خواب بودم، داشتم کابوس می دیدم ... از خواب پریدم ... یه صداهایی میومد ... طرف شوهرش مرده بود ... بهش خبر داده بودن که پاشو بیا بیمارستان. اومده بود و شروع کرده بود به ناله و زاری با صدای بسیار بلند، ساعت سه نصفه شب! و این سومین باری بود که از خواب می پریدم ... دو تا خواب بد پشت سر هم و حالا هم این ...
زنه داشت داد می زد و می گفت: «حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟!» این شده بود سوال بزرگ زندگیش، این شده بود مرثیه ی مرگ شوهرش، فقط همین یک جمله ... و ظاهرا هیچ جوابی هم براش پیدا نمی کرد و هر دفعه بلندتر داد میزد بلکم جوابی پیدا بشه ... هزار بار تکرارش کرد ...
آخه مگه به تکراره؟ مگه با بلند تر فریاد زدن مشکلی حل میشه؟ خواهش می کنم داد نزن زن ... و من با چشمانی کاملا بیدار و کاملا خسته، زل زده بودم به پنجره و منتظر بودم که کِی ایشون صداشو می بُره؟ یا کِی یکی میاد می بَرَدش؟ یا چرا غش نمی کنه؟ یا چرا من یه اسنایپر ندارم؟! یا شاید بهتر باشه برای سوالش یه جوابی پیدا کنم و پاشم برم بهش بگم، بلکم خفه شه و اجازه بده یه دو ساعت بخوابم!
لعنت به من با این خونه اجاره کردنم، درست روبروی اورژانس بیمارستان!! هر شب همین بساطه ... منی که عاشق خواب بودم، منی که رختخواب تنها پناهم بود، حالا ثانیه شماری می کنم که زودتر صبح بشه و ازین جهنم سیاه فرار کنم ...
اگه اون خانم جواب سوالشو داشت، آیا باز هم همینطوری عربده می کشید؟! اگه خیالش از امورات زندگیش راحت بود، بازم از نبود شوهرش انقدر ناراحت میشد؟! به نظرم نه ...
اون زن فقط دنبال جواب سوالش بود. مردن شوهرش به این دلیل براش سخت بود که کلی سوال بی جوابِ تازه براش ایجاد شده بود. نمی خوام بگم دوستش نداشت ولی ... راستش من فکر می کنم اکثر ما آدما، آدم ها رو برای خودمون می خوایم نه برای خودشون!
یعنی فرقی برامون نمی کنه که الان اصغر مشکل منو حل می کنه یا مرتضی یا فرشته یا نازنین یا هوشنگ، مهم اینه که یکی کار منو راه بندازه ...
مثلا شما تصور کن غذا سفارش داده ای و پیک موتوری داره برات میاره ... بعد یهو از رستوران زنگ میزنن که پیک موتوری تصادف کرده و مرده ... تو هم میگی ای بابا، حالا غذای من چی میشه پس!؟ من خیلی گشنمه، یه چیزی تو مایه های حالا من چه خاکی به سرم بریزمی که اون خانمه می گفت ... با این تفاوت که این مشکل کوچیکتریه و غم کمتری در دل ما ایجاد می کنه و به راحتی حل میشه ...
می دونی چی می خوام بگم؟! اون پیک موتوری هر کی می خواد باشه، مهم اینه که یکی غذای منو برسونه! متاسفانه خیلی از ما اینطوری هستیم و شوهر و زن و رفیق و همکار و خانواده، همه شون برای ما عین همون پیک موتوری هستن و اگه براشون جایگزینی داشته باشیم و اگه نبودنشون مشکل خاصی برامون ایجاد نکنه، ککمونم نمی گزه ...
منظورم این نیست که ما احساس و عاطفه نداریم ... داریم، دلمون می سوزه بالاخره ... ولی دلمون برای خودمون می سوزه ... که حالا من بدون فلانی چه خاکی به سرم بریزم!؟ ای کاش می تونستم برم پایین و این چیزا رو به اون خانمه بگم بلکم آروم شه و اجازه بده این دو ساعت باقی مونده تا سحر رو بخوابم!
خانم محترم، والا تو دلت واسه شوهرت نسوخته، نگران نباش بالاخره راهشو پیدا می کنی، چیزی که زیاده شوهر ... تورو خدا خفه شو سه شبه نخوابیده م، دو ساعت دیگه باید پاشم برم سر کار ... ای سگ تو روح شوهرت، گناه من چیه؟ اصلا مگه من کشتمش؟ حتی اگرم من کشته بودمش، بازم اجازه داشتم بعدش بگیرم بخوابم ...
چی؟! من بی احساسم!؟ من بی رحمم؟! مگه دارم دروغ میگم؟! تو هم اگه هر شب با کابوس از خواب می پریدی مثل من حرف می زدی. خواب از چشمام رفته و انگار تازه بیدار شده م و دارم حقایق رو بهتر می بینم ...
لعنت به من با این خونه اجاره کردنم ... درست روبروی بیمارستان آخه!؟

خوابسوگمرگداستانکبیمارستان
۲۷
۷
بادکنک
بادکنک
سخن سایه ی حقیقت است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید