
حرفهایی که بر زبان نمیآورم درد میشوند. درد میشوند و میروند توی سینهام؛ درست وسط قلبم. دستانم را روی سینهام میگذارم و فشار میدهم و اشک میریزم.
اشکهایی که نمیریزم کابوس میشوند. کابوس میشوند و نیمه شبها خواب را از چشمانم میگیرند. روی تخت مینشینم و به تو فکر میکنم و خیال میبافم.
خیالهایی که نمیبافم خستگی میشوند. خستگی میشوند و در جانم رسوخ میکنند. گوشهای مینشینم و زانوهایم را در بغل میگیرم و برای خودم قصه میخوانم.
قصههایی که نمیخوانم رنج میشوند. رنج میشوند و آزارم میدهند. قلمم را در دست میگیرم و تکه کاغذی پیدا میکنم و شعر میگویم.
شعرهایی که نمیگویم زخم میشوند. زخم میشوند و هیچ مرهمی برایشان پیدا نمیشود. دردها و کابوسها و خستگیها و رنجها و زخمها دوباره حرف میشوند. حرفهایی که بر زبان نمیآورم...