از اولین جلسه ای که تصمیم گرفتم روان درمانی حدود 3 ماهی میگذره. خوشحالم این تجربه ارزشمند رو به کلمات تبدیل کردم و توی ویرگول پستشون کردم.
دوتا پستی که توی ویرگول در مورد جلسات روان درمانی گذاشتم، به طرز باورنکردنی، خیلی خواننده داشتن. هم کامنت های زیادی گرفتم و هم با دیدگاه های جالبی روبرو شدم. بعضیا شبیه من فکر میکردن، بعضی ها 180 درجه متفاوت،
بعضی ها فکر میکردن چون بابت جلسات پول میدیم، حس بهتری از روان درمانی میگیریم. بعضی ها این جلسات رو بهترین اتفاق زندگیشون میدونستن.
بعضی ها نمیدونستن مشکلشون از کجاست و این دیوونشون میکرد، بعضی ها میدونستن، ولی نمیفهمیدن که چطوری باید حلش کنن. اگه این پست ها رو نخوندین، توصیه میکنم قبل از خوندن این ویرگول، قبلی ها رو با کامنتاش بخونین.
پست اول:
پست دوم:
تمام این کامنت ها روی خود من هم تاثیر زیادی گذاشت. فکر نمیکردم کسی باشه که مشکلات من و داشته باشه، مثل من درگیر ذهنیات باشه، مثل من اینقدر در مورد خودش فکر کنه و در کل دغدغه های عجیب و مشترک من رو داشته باشه.
الان درکم از کلمه «عجیب» بیشتر شده. میدونم که همه ما آدما تقریباً دردهای مشترکی داریم، ولی به طرز متفاوتی تجربشون میکنیم. میدونم که زندگی برای خیلی از ما دردناکه ولی تنها راه اینه که ادامه بدیم.
الان میدونم که برای حل کردن مشکلات شخصی، اولین قدم اینه که ببفهمیم توی این کره خاکی، تنها ما قربانی این افکار نیستیم. این درک بهت تسلی خاطری میده که برای ادامه راه لازمه.
خواستم ابتدای این پست رو اختصاص بدم به همه اونایی که با من شباهت های ذهنی زیادی دارن، ولی من از وجودشون بی خبر بودم. و این شناخت تنها از طریق پلتفرم ویرگول اتفاق افتاد.
در آخرین پستی که درباره روانکاوی نوشتم، از حس شک و درماندگی زیادی که جلسات به من میدادن گفتم. از اینکه احساس میکنم نه تنها مرهمی برای مشکلاتم پیدا نکردم، بلکه به دل مشغولی هام حتی اضافه هم شده.
گفتم که تمام خاطراتی بدی که یک روز انکارشون کردم، الان مثل بارون دارن مریزن سرم. جلسات اول خیلی ذهنم شلوغ شده بود. نمیدونستم که کدوم افکارم خوبن، کدومشون بد.
الان بعد از 8 جلسه، میتونم بگم که به یک نقطه آسایشی رسیدم. کم کم دارم تغییر رو توی رفتارم حس میکنم. نه تنها خودم، بلکه این برای اطرافیانم هم شفاف تر شده. احساس میکنم دارم به بلوغ میرسم.
این احساس خوب تا حد زیادی از ارتباطی که با تراپیستم برقرار کردم میاد. این شخص شده پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست و مونس من. حتی از خود من هم بیشتر به من نزدیک شده. (تو اصطلاح رواندرمانی به همچین آدمی میگن ابژه- Object)
مهم ترین تغییری که میتونم حسش کنم اینه که الان میتونم اهمیت روابط اجتماعی رو بهتر درک کنم. میتونم با آدمای نزدیک زندگیم در مورد چیزایی حرف بزنم که همیشه میترسیدم.
الان میدونم که درسته تنهایی خیلی لذت بخشه، ولی وقتی کسی باشه که بتونی در مورد چیزایی حرف بزنی که همیشه توی ذهنت ورجه وورجه میکنن، این خیلی ارزشمنده.
با اینکه آدم درونگرایی ام و بیشتر اوقات تنهایی رو ترجیح میدم. الان دوست دارم با بقیه آدما بیشتر حرف بزنم. میتونم در مورد مشکلات و ذهنیات بدی که دارم حرف بزنم. مثل قبل خودم رو فیلتر نمیکنم.
بزارید مثال بزنم.
الان نسبت به قبل با مادرم بیشتر حرف میزنم. قبلاً حرفامون توی سلام و خدافظ هایی خلاصه میشد که هیچ رنگی از احساس توش وجود نداشت، الان احساسات شده پایه اساسی مکالماتون.
قبلاً با دوستام بیشتر در مورد تجربه های خوب حرف میزدیم. الان جفتمون میتونیم در مورد تجربیات آزاردهنده زندگی صحبت کنیم. این یعنی میتونیم بهتر همدیگه رو بشناسیم و در نتیجه بهتر بهم دیگه کمک میکنیم. الان فهمیدم دوستی یعنی بتونی از مشکلاتت حرف بزنی، بدون اینکه مورد قضاوت کسی باشی.
یکی از دلایلی که باعث میشه جلسات رواندرمانی تاثیر گذار باشه، اینه که رابطه بین درمانگر و درمان جو میشه اولین رابطه خوب زندگی!
چونکه خیلی از ما قربانی روابط گذشته ای هستیم که از ما چیزی جز، آسیب برامون نداشته. وقتی کوچیک تر و بی دفاع بودیم، امتیاز وجود آدمای مورد اعتماد توی زندگیمون نبود. آدمای زیادی بودن که فقط میخواستن ما رو پایین بکشن، با اینکه در ظاهر چیز دیگه ای بودن.
رواندرمان گر برای اولین بار توی زندگی، به والدی تبدیل میشه که همیشه بهش نیاز داشتیم، ولی هیچ وقت نداشتیم.
در حضور اونا، میتونیم به درک های غلطی که تا حالا توی زندگی داشتیم برسیم و به شکل بهتری تغییرشون بدیم.
حالا میتوینم نیازهامون رو بیان کنیم. میتونیم عصبانیت مون رو بروز بدیم. میتونیم دل شکسته و آسیب پذیر باشیم. و بهترین قسمتش اینه که اونا بازهم سعی میکنن ما رو بفهن. ازمون نا امید نمیشن. قضاوتمون نمیکنن. فقط سعی میکنن بفهمن و احساس همدلی کنن.
همدلی این نیست که به مشکلات بقیه گوش بدی و بهشون راه حل ارائه بدی، اسم این دلسوزیه.
(همدردی یعنی این که مثلاً وقتی کسی داره در مورد رابطه نامشروع خودش با کسی صحبت میکنه، سعی کنی توی وجودت دنبال شرمی بگردی که توی زندگی حس کردی، و بتونی این حس رو انتقال بدی.)
یک رابطه خوب با درمان گر میتونه الگویی برای تمام رابطه هایی باشه که خارج از اتاق رواندرمانی تجربش میکنیم.
صدای همدلانه تراپیست، میشه بخشی از ندای درونی ما.
ارتباط داشتن پیوسته با مهربانی و همدلی درمانگر، باعث میشه این خصوصیات بخشی از ویژگی های شخصیتی ما بشه.
بهترین عادتی که حالا در من به وجود اومده اینه که:
تمام تجربیات خوبی که درمانگر به من انتقال داده رو حالا سعی میکنم به بقیه هم انتقال بدم.
شاید جالب باشه بدونید که این واقعاً برای من اتفاق افتاد؛ یعنی با کسی تنها در حد مکالمات روزمره صحبت میکردم. ولی بعدش فهمیدم که یک چیزی ناراحتش میکنه.
ازش خواستم باهام در مورد مشکلاتش حرف بزنه و من هم گوش بدم. سعی کردم همدلی ای که توی اتاق رواندرمانی یادش گرفتم رو با این فرد تجربه کنم.
سعی کردم بدون اینکه نظرم رو در مورد اون شخص عوض کنم، به اشتباهات زندگیش گوش بدم.
میخواستم اون حسی که من از درمانم گرفتم رو به اونم انتقال بدم.
بعد از مدتی، به طور معجزه آسایی، مکالمه ما شبیه به محتوای جلسه اون اتاق کذایی شد؛ یعنی رابطه بین روان درمانگر و روان درمان جو. با این تفاوت که،
این بار من درمانگر بودم.
نکته خیلی مهم:
رواندرمانی شاید برای هر کسی جواب نده. باید تو مکان و زمان مناسبی از زندگی باشی و توانایی تاثیر گرفتن از بقیه رو داشته باشی
باید با یک روان درمانگر خوب آشنا شده باشی.
باید بتونی دروازه آسیب های زندگیت رو به روی تراپیست باز کنی.
باید برای فکر کردن، تحلیل و تغییر دادن زندگیت وقت بزاری.
با تمام این حرفا،
رواندرمانی این شانس و داره تا تبدیل به بهترین اتفاق زندگیت بشه.