بلاخره طلسم رو شکستم. بعد از پیگیری برای پیدا کردن یک روانکاو خوب و در اینترنت و دوست و آشنا، امروز اولین جلسه روانکاوی من به عنوان یک درمان جو انجام شد.
باید بگم که یکی از تجربه هایی بود که همیشه دوست داشتم توی زندگیم داشته باشم و بقدری اون رو دوست داشتم که باعث شده که تصمیم گرفتم هر جلسه رو به صورت نوشته ثبت کنم.
فکر کنم هر کسی که در مورد گذروندن یک جلسه روانکاوی فکر میکنه، احساساتی شبیه من داره. یعنی یک اشتیاق و هیجان برای شروع، برای شناخت بیشتر، برای ورود به درون معمای روح. ولی در اکثر موارد مشکلاتی مثل هزینه مالی، دغدغه های کاری و شخصی باعث میشه ایده رفتن به روانکاو تنها یک ایده باقی میمونه و شکل جدی به خودش نگیره.
داستان از اونجایی شروع شد که...
رسیدم زنگ طبقه دوم رو زدم. وقتی رسیدم، با یک خوشامدگویی خیلی گرم و صمیمانه مواجه شدم و بعد از طی کردن یک راهرو پر از نقاشی های مینیمال و زیبا و دکوراسیون خیلی مدرن به اتاقی رسیدم که فکر میکنم بهش میگن اتاق روانکاوی.
این اتاق پر بود از چیزهایی که من عاشقش بودم:
نکته جالبی که در مورد محیط روان کاوی و روان درمانی باید بدونید اینه که این فضا به شدت آرامش بخشه. طوری که دوست دارید همونجا زندگی تون رو ادامه بدید و دیگه بیرون نیاید!
انتظار داشتم که درمانگر از من یک سوال گرم مثل «راحت اینجارو پیدا کردی؟» یا هر سوال کلیش ای دیگه بپرسه. ولی این اتفاق نیفتاد و سری رفتیم سر اصل مطلب. از همون اول خودم رو به درمانگر معرفی کردم. از خانواده، کار و تحصیلم پرسید. ی سری اطلاعات اولیه که برای شروع نیازه که بدونه.
خیلی دوست داشتم سریع بریم سر اصل مطلب. و بعد از پر کردن کاغذی که طبیعتاً اطلاعات اولیه من درش بود از من خواست که درمورد خودم بگم. هیچ وقت از این سوال کلیشه ای خوشم نیومده. اما به هر حال منم از عادات و عقایدم گفتم و توی صحبت هام رسیدیم به جایی که دلیل اصلی من برای رفتن به روانکاو بود:
مشکل من با دنیای اطرافم و آدمایی که توشن. اینکه خودم رو جدا از بقیه میدونم.
به روان درمانگرم گفتم که خیلی خوب نمیتونم با آدمای اطرافم ارتباط برقرار کنم چون که نمیتونم نقاط اشتراکی بین خودم و بقیه پیدا کنم. همین که میبینم یکی خلاف من فکر میکنه و با عقاید من سازگار نیست دیگه میل به ادامه رابطه در من کمرنگ میشه.
روان درمانگر به من گفت که خب منظورت اینه که دیدگاه صفر و صدی داری. پرسیدم این یعنی چی؟
با لحنی دوستانه و باحوصله گفت که یعنی آدما رو یا سیاه و یا سفید میبینی. این یعنی اینکه وقتی میبینی یکی علایق تو رو داره (سفید) خیلی بهش علاقه پیدا میکنی و برعکس وقتی میبینی آدما برخلاف جوری که دوست داری زندگی میکنن (سیاه)، ازش دوری میکنی.
لحظه ای که این حرف از دهن این خانم بیرون اومد لحظه ahan من بود. انگار که میدونستم همچین ویژگی رو دارم ولی توی ناخودآگاهم بوده و نسبت بهش آگاهی نداشتم.
فهمیدم آدم ها برای من خیلی تک بعدی هستند.
هیچ قضاوتی به خوبی یا بدی این خصوصیت نیست. ولی طبق نتیجه ای که خودم و روان درمانگرم گرفتیم، قضاوت کردن آدم ها بر اساس کاوری که روشون هست، باعث میشه خیلی محدود زندگی کنی. تنهایی زیادی رو تجربه میکنی و از حسِ خوبِ داشتن رابطه های سالم و مفید بهره مند نمیشی.
این دیدگاه یعنی اینکه برای خودت یک چارچوب مشخص برای زندگی داری و هر کسی مطابق با این چارچوب زندگی نمیکنه باید از زندگیت بره بیرون.
اما در این لحظه یک سوال ریشه ای و مهم دیگه اومد وسط:
کی این چارجوب ها رو تعیین کرده؟ اصلاً کی میگه این چارچوب ها درست اند؟
یکی از چیزهایی که همیشه باهاش مشکل داشتم این بود که خیلی سعی میکردم درونگرا بودن خودم رو پنهان کنم و این باعث میشد حالم خیلی بد بشه.
از اون جایی که این موضوع خیلی برام مهم بود، یه ویدئو براش درست کردم و توی اینستاگرام منتشر کردم.
معمولاً سوالاتی که به وجود میاد به چرا ها بر میگرده. چراهایی که توی زندگیتون دارین. چرا از این کار میترسین؟ چرا دوست نداری با دوستات بری بیرون. چرا از صمیمی شدن با بقیه میترسی؟ و چراهای دیگه
50 دقیقه خیلی زود گذشت و آخر جلسه ذهنم جرقه های بزرگی زد. اونقدر بزرگ که همش میخواستم زودتر برم بیرون و فقط به دنبال جواب هایی بگردم که مثل خوره مغزم رو درگیر کرده بود.
در آخر تصمیم گرفتم که آدم ها رو کمی هم خاکستری رنگ ببینم. اینکه بفهمم هر آدمی که از نظر من، روزهای خسته کننده و بیهوده ای داره، همون کسیه که دوست داره در مورد کتاب و نوشتن و موسیقی حرف بزنه.
کسی که از سیاست و اخبار و حواشی و چند چیز مزخرف دیگه خوشش میاد میتونه همون کسی باشه که توی مشکلات طاقت فرسای زندگی میتونه دستت رو بگیره و تسلی بخش باشه.
وقتی به روان درمانگرم گفتم که حالا برم خونه به چی فک کنم، گفت هیچی!
یکی از اصول مهم که میتونه تو جلسات خیلی نتیجه بخش باشه اینه که خودت رو مجبور به انجام هیچ کاری نکنی. برای بیان دیدگاه ها و ایده هات از هیچ فیلتری استفاده نکنی. مثل اینکه بشینی کنار خیابون و شاهد این باشی که افکارت مثل ماشین های مختلف و رنگارنگ از خیابون رد میشن.
منم با شنیدن این صحبت ها کاملاً قانع شدم. و خیالم راحت شد. خداحافظی کردیم و برای جلسات بعد برنامه ریزی کردیم. وقتی توی تاکسی نشستم یک اتفاق خیلی عجیب در حال رخ دادن بودن:
من داشتم به صورت کاملاً غیر اختیاری به تک تک حرف هایی که توی جلسه گفته شده بود فکر میکردم.
از این روز یک هفته میگذره و من هنوز به چراهای زندگیم فکر میکنم. فکر کردن به همین چراها تا حالا خیلی برام نتیجه بخش بوده و میتونم بگم که دارم لایه های پنهان ناخودآگاهم رو مثل یک پیاز ورق به ورق میکنم تا به اون مغزش برسم.
نتیجه ای که میتونم از همین جلسه بگیرم اینه که:
اگه فکر میکنین نقطه مشترک یا حرفی درباره این موضوع دارین، از گفتنشون دریغ نکنین. کامنت هاتون خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنین باعث میشن با علاقه بیشتری در مورد جلسات آینده ام براتون بنویسم.
پایان جلسه اول.
(به روزرسانی: من بعد این نوشته با فیدبک های خوبی که از خواننده های ویرگول گرفتم تصمیم گرفتم نوشتن درباره جلساتم رو ادامه بدم. اگه دوست داشتین بهتون پیشنهاد میکنم حتماً قسمت های 2 و 3 که پایین تر براتون گذاشتم رو بخونید تا به یک نتیجه نهایی در مورد روان کاوی برسید.
همچنین تو بخش نظرات بعضی از خواننده های این پست نظرات و تجربیات مشابه شون رو گفتن، این صحبت های ارزشمند رو به هیچ وجه از دست ندید! )