صدرا
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ روز پیش

پرحرف

پرحرف
پرحرف


پرحرف


رامین در ساختمان را باز کرد و وارد شد. از جلوی کسانی که روی صندلی‌های انتظار نشسته بودند عبور کرد و مستقیم به سمت منشی که پشت میزش مشغول نوشتن چیزی بود رفت.

- سلام خانم

منشی سرش را از روی کاغذ بلند کرد و به او نگاه کرد.

- سلام آقا! بفرمایید.
- من امروز ساعت ۴:۳۰ وقت مشاوره با دکتر داشتم. الان ۴:۲۰ دقیقه است.

منشی به ساعت روی دیوار روبرو نگاه کرد.

- خب! فامیلتون رو می‌فرمایید؟
- پرحرف هستم. رامین پرحرف.

منشی همانطور که دفتر نوبت‌های مراجعه را ورق می‌زد، با شنیدن حرف او مکث کرد. فکر می‌کرد او دارد مسخره‌اش می‌کند. برای همین حرفش را دوباره تکرار کرد.

- فامیلتون رو لطف کنید آقا! مگه من با شما شوخی دارم؟
- من که عرض کردم خانم! پرحرف هستم. فامیلی‌ام پرحرفه. به خاطر جدمون این فامیل رومون مونده. بنده خدا اینقدر حرف می‌زد که کل محله از دستش عاصی بودن. آخرشم به خاطر ناراحتی و شکایت مردم مجبور شد مهاجرت کنه به این شهر. آخه می‌دونید ما اصالتاً اهل شهر … هستیم ولی چون جد بزرگ‌مون به اینجا آمده، دیگه پدر و عموهام و دوتا عمه‌ای که دارم همین جا بزرگ شدن. هیچ کدوم‌شون توی شهر آبا اجدادی خودمون به دنیا نیامدن. البته این چیزیه که خودشون میگن ولی من یه بار حساب کردم دیدم اگر جدمون در ۲۵ سالگی به این شهر آمده باشه، چون در بیست و پنج سالگی ازدواج کرده و دو سال هم بچه نداشتن، پس عموی بزرگم توی همون شهر به دنیا آمده ولی موقع سفر به این شهر فقط سه سالش بوده. برای همین غیرطبیعیه که چیزی از اون سفر یادش نمونده باشه. بالاخره یه بچه سه ساله…
- باشه باشه آقا! کافیه. رامین پرحرف.

با انگشت اشاره‌اش بالا تا پایین صفحه مربوط به نوبت‌های مراجعه آن روز را مرور کرد.

- بله درسته. اینجاست. ساعت ۴:۳۰ نوبت داشتید.

دوباره نگاهی به ساعت دیوار مقابل انداخت.

- چند لحظه دیگه نوبتتون میشه. همون جا بشینید تا نفر قبلی بیان بیرون.

با دست به یک صندلی خالی در ردیف صندل‌های انتظار اشاره کرد. رامین روی صندلی نشست و همانطور که پایش را تکان می‌داد شروع کرد به برانداز کردن اتاق انتظار.

چند دقیقه بعد، نفر قبل از او بیرون آمد و او وارد اتاق شد. آقای محمدی پشت میز نشسته بود و چیزی را روی کاغذ می‌نوشت. یک لیوان چای نیم‌خورده که معلوم بود سرد شده کنار دستش روی میز قرار داشت. چند ثانیه بعد دکتر پای کاغذ را امضا کرد و برگه را لای پرونده‌ای که کنار دستش روی چند پرونده دیگر بود قرار داد و پرونده را بست. دکتر خودکار را روی میز گذاشت و به رامین نگاه کرد.

- سلام آقای پرحرف! بفرمایید بشینید.

با دست به صندلی روبروی خودش اشاره کرد. رامین همانطور که چشمش می‌چرخید و اتاق را وارسی می‌کرد به سمت صندلی قدم برداشت و به آرامی روی آن نشست.

- چیزی توجه‌تونو جلب کرده آقای پرحرف؟

به پشت سرش، جایی که رامین به آنجا خیره شده بود نگاه کرد. رامین به تابلویی از یک دشت سرسبز که روی دیوار پشت سر دکتر نصب کرده بودند زل زده بود.

- اینجا سوئیسه دکتر! قبلاً این عکسو دیدم. خودم توی اینترنت دیدمش. می‌دونید که! سوئیس خیلی سرسبزه. مثل ایران ما کویر و بر و بیابون نیست. کلا اروپا خیلی جاهای سرسبزی داره. کشورهای اروپایی کلاً کشورهای پیشرفته‌ای هستن. خیلی هم مردم خوبی دارن. نه دزدی می‌کنن، نه به هم توهین می‌کنن، نه قانون شکنی می‌کنن. هیچی! اونجا فقط خبرهای خوب می‌شنوین. از ناراحتی و غم و غصه خبری نیست. هعی خدا…

سرش را پایین انداخت و با تاسف تکان داد.

- حتی حیوونای اونجا هم از حیوان‌های ایران خوشبخت‌تر هستن. کاش دکتر منم گاوی می‌بودم توی این کوه‌های سرسبز. هعی…
- حرفاتون تمام شد جناب پرحرف؟

رامین با تاسف آهی کشید.

- نه آقای دکتر! حرف که زیاده ولی خب… دیگه بیشتر از این طولش نمیدم. شما بفرمایید.
- بسیار خب. اول اینکه اون تابلو مال سوئیس نیست اونجا…

رامین حرف دکتر را قطع کرد.

- خب چه فرقی می‌کنه جناب دکتر؟ حالا سوئیس نه، اسپانیا. اسپانیا نه، ایتالیا. اونجا نه، یه کشور اروپایی دیگه. هرجا باشه بالاخره اروپاست دکتر!

بعد حالت تدافعی به خود گرفت و چهره‌اش را در هم کشید.

- حالا اصلاً با این حرف می‌خواین چی رو ثابت کنین؟ می‌خواین بگین ایران گل و بلبله؟ نکنه از اینایی هستین که همش دستاورد دستاورد می‌کنن؟ انگار اصلاً توی این کشور زندگی نمی‌کنن! انگار نمی‌بینن مردم چقدر مشکل دارن! می‌دونین چیه دکتر؟ به نظرم اینا از نظام پول می‌گیرن و وضعشون خوبه وگرنه منطقی نیست کسی بخواد از نظام دفاع کنه. تازه اینم بگم که…
- آقای پرحرف!

رامین یک لحظه ساکت شد.

- بله دکتر؟
- اگر حرفتون تموم شده منم صحبت کنم.
- بله دکتر! ببخشید. بفرمایید.

دکتر به تابلو اشاره کرد.

- اینجا ایرانه. جنگل‌های شمال ایران. زیر تابلو هم با خط بزرگ نوشته.

رامین با تعجب به نوشته درشت زیر تابلو نگاه کرد.

- ضمن اینکه اصلاً موضوع بحث ما این چیزا نبود. شما برای کار دیگه‌ای اینجا هستین. درسته؟

رامین صاف روی صندلی نشست و صدایش را صاف کرد.

- بله دکتر! درسته. حقیقتش من برای این اومدم…

دکتر حرف رامین را قطع کرد.

- لطفاً مختصر توضیح بدین آقای پرحرف!
- چشم دکتر! من یه مشکلی دارم. مشکل اینه که هیچ دوستی ندارم. یعنی راستش مثل اینکه کسی دوست نداره با من رفت و آمد کنه. قبلا اینطور نبود. اون موقعی که تازه به این محله آمده بودم با همه رفت و آمد داشتیم. با همسایه روبرو، چپ، راست، همسایه پشتی، همسایه‌های کوچه‌های دیگه. با همه اونا رفت و آمد داشتیم. البته با آقا بهروز که همسایه دو تا اون طرف‌تر سمت چپ ماست بیشتر رفت و آمد داشتیم. آقا کامران هم…
- خیلی خب… خیلی خب… کافیه آقای پرحرف! پس مشکل اینجاست که جدیداً دیگه کسی با شما معاشرت نمی‌کنه و شما هم نمی‌دونید مشکل از کجاست. درسته؟
- بله آقای دکتر! من که هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم مشکل چیه. اخلاقم که خیلی خوبه و با همه می‌گم و می‌خندم. همیشه هم همه رو با حرفام سرگرم می‌کنم. مثل آقا خسرو نیستم. خسرو همسایه پشتی‌مونه. با زنش اختلاف داره و همیشه توی سر و کله همدیگه می‌زنن. حالا من که به زندگی مردم کاری ندارم ولی یک بار که برای بقیه مردای محل داستان دعواش با زنشو تعریف می‌کردم اینم گفتم که مثل اینکه چند باری کارشون به دادگاه کشیده.

دکتر ابروش را از تعجب بالا انداخت.

- شما از کجا فهمیدی که ایشون با همسرش دعوا داره؟
- راستش یکی دوبار صدای داد و بیداد از خونه‌شون می‌آمد. منم داشتم از جلوی خونه‌شون رد می‌شدم و شنیدم. البته قشنگ گوشمو به در حیاط‌شون چسبوندم تا تونستم بشنوم وگرنه معلوم نبود دقیقاً چه خبره. بقیه محله هم خبر نداشتن. دیگه بالاخره از دهنم در رفت و بهشون گفتم. از اون روز دیگه خسرو تحویلم نمی‌گیره. به نظرم خیلی بی‌جنبه است. مگه من چی گفتم که اینقدر ناراحت شده؟ من که دروغ نگفتم.
- خب تو فال‌گوش وایستادی و راز زندگیش رو به همه گفتی!

رامین قیافه حق به جانب به خود گرفت.

- کدوم راز آقای دکتر؟ هر کس دیگه‌ای هم جلوی در خونشون وایمیستاد و گوش می‌داد، می‌فهمید قضیه چیه. حالا اون روز شانسی من اونجا بودم. همون آدم می‌تونست آقا کامران باشه که اتفاقاً خونه‌ش نزدیک خونه خسروئه. تازه ما که جد اندر جد خانواده خوش‌نامی بودیم. نه مثل کامران که تو جوونی لات محله بوده و ملت اذیت می‌کرده. اگه من قضیه رو فهمیدم که کامران حتماً قبل از من فهمیده. آخه این کامران اصلاً آدم نیست. حالا ما که به زندگی مردم کاری نداریم ولی بعضیا میگن سابقه‌دار بوده. بالاخره ما که به زندگی مردم کاری نداریم ولی خب یکی نبود بگه آخه کامران نامرد! تو رو چه به زندگی مردم؟ چرا فال‌گوش وایمیستی؟ چرا تو زندگی مردم سرک می‌کشی؟ چرا آدم نمی‌شی؟ چرا دست از این لات‌بازی‌ها برنمی‌داری؟ هعی… به خدا جوونای این دور و زمونه خراب شدن. یکیش همین کامران. از بیست سال قبل بهش می‌گفتم برو سراغ یه کاری چیزی ولی نرفت که نرفت. همون لات بازی…
- مگه این آقا کامران چند سالشه؟
- پنجاه سالش آقای دکتر! همسن خودمه.
- شما که میگی جوونه!

رامین به سرفه افتاد و چند مشت به سینه خودش زد تا بلکه سرفه‌هایش بند بیاید. دکتر لیوان آبی دستش داد. رامین لیوان را یک‌سره نوشید و نفسش را با شتاب بیرون داد.

- حالا جوون نه، میانسال. اصلاً هرچی شما میگی آقای دکتر! مهم اینه که…
- اون وقت ایشون هنوز هم به قول شما لات‌بازی می‌کنه؟
- نه آقای دکتر! اون کارا رو بیست سال پیش کنار گذاشت. از همه هم حلالیت طلبید و جبران کرد. بعدش هم اهل نماز و مسجد شد. از پونزده سال پیش که ما به این محله آمدیم من بدی ازش ندیدم.
- ولی شما که گفتی از بیست سال قبل با هم آشنا هستید!

رامین دوباره به سرفه افتاد و این بار هم لیوان آب دیگری به دادش رسید.

- خب حالا من یه چیزی گفتم آقای دکتر! شما هم چقدر گیر میدی. اصل مطلبو بگیر دکتر! معلوم نیست چرا اینقدر حاشیه میری؟ اصلاً می‌دونی دکتر…

دکتر دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد.

- باشه باشه آقای پرحرف! هرچی شما میگی. معذرت می‌خوام. لطفاً دوباره شروع نکن.
- خیلی خب دکتر! داشتم یه خلاصه‌ای از مشکلو می‌گفتم. جوون‌ترای محل از گذشته سیاه این آدم نامرد خبر ندارن و ممکنه گول ظاهرشو بخورن ولی من این آدمو می‌شناسم برای همین…

دکتر دوباره حرف رامین را قطع کرد.

- بذار حدس بزنم. برای همین به تمام جوونای محل داستان گذشته کامران رو گفتی و آبروشو بردی.

رامین سرش را به نشانه تایید تکان داد.

- آفرین دکتر! شما چقدر باهوشی! ولی یه نکته رو اشتباه گفتی. من آبروشو نبردم. فقط حقیقت رو به همه گفتم که ذات پلید این آدم رو بشناسن.
- ولی خودت گفتی که از بیست سال پیش تا الان هیچکس بدی ازش ندیده و اهل مسجد و کار خیر هم هست.

دکتر همینطور که این حرف را می‌زد یک لیوان آب هم آماده کرد. حدس می‌زد که بعد از گفتن این حرف چه اتفاقی می‌افتد و همینطور هم شد. رامین دوباره و این بار بدتر از دفعات قبل به سرفه افتاد. دکتر دیوان آب را جلوی او، روی میز گذاشت. رامین بعد از سه دقیقه سرفه، بالاخره توانست آب را بنوشد و آماده دور بعدی پرحرفی‌هایش شود.

- ای بابا دکتر جان! ساده‌ای ها! کدوم آدم شدن؟ کدوم کار خیر؟ اینا همه ادابازیه. من این آدمو می‌شناسم. تازه از اون گذشته اصلاً گیریم حرف شما درست. ولی دکتر به ریش نیست، به ریشه است. آدم باید ریشه داشته باشه. باید اصل و نسب داشته باشه .ما هم که از قدیم خاندان با اصل و نسبی بودیم و موقعیت اجتماعی‌مون عالی بوده. مثل این آقا جمشید محلمون نیستیم که معلوم نیست از کدوم خرابه‌ای اومدن. بابای همین جمشید کارگر ساده بود و تا آخر عمر برای مردم بیل زد. هیچ وقت هم به هیچ جا نرسید. خود جمشید هم همینطوره البته. اونم بیچاره چیزی نشد. ما که اجدادمون نسل اندر نسل خان منطقه بودن. کسی جرات نداشت بدون اجازه‌شون آب بخوره. برای همه تعیین تکلیف می‌کردن. کسی رو حرفشون حرف می‌زد خودش باید جول و پلاس‌شو جمع می‌کرد و از منطقه می‌رفت وگرنه پوستی از کله‌اش می‌کندن که درس عبرت بقیه بشه. بابام تعریف می‌کرد یه بار بابابزرگش از زمین یه بیچاره‌ای مثل بابای جمشید خوشش اومده بوده. اونم زمین‌شو نمی‌داده. بدبخت فکر می‌کرده هر کی هر کیه. نمی‌دونسته که وقتی جد من میگه من این زمینو می‌خوام، یعنی حرف و حدیث موقوف! باید زمینو بده و خودشم تا آخر عمر نوکری جدمو بکنه. خلاصه اونم می‌ده جلوی مردم صاحب‌زمینو با چوب هزار ضربه بزنن که یاد بگیره دفعه بعد حرف اضافی نزنه. بابام اون موقع پنج سالش بوده و صحنه رو یادشه. می‌گفت یک ریز داشته می‌خندیده و کیف می‌کرده!

دکتر که از پرحرفی‌های رامین خسته شده بود نفسش را با شتاب بیرون داد.

- جناب آقای پرحرف! میری سر اصل مطلب یا می‌خوای بشینی از افتخارات آبا اجدادت و حرام‌خوری‌هاشون تعریف کنی؟
- باشه دکتر! باشه… چقدر کم حوصله‌ای تو. من که هنوز چیزی نگفتم. این تازه خلاصه ماجراست وگرنه اگر می‌خواستم همه‌شو بگم باید از جد پنجم خودم شروع می‌کردم که رفیق گرمابه و گلستان فلا‌ن‌الدوله‌ها و فلان‌الممالک‌های قاجار بوده و نصف زمین‌های منطقه دستش بوده. اون زمان…
- آقای پرحرف…

دکتر این بار صدایش را بالاتر برد. معلوم بود کم‌کم از وراجی‌های رامین عصبانی شده.

- خیلی خب. باشه دکتر! نمی‌ذاری آدم حرفشو بزنه. یه لیوان آب داری به ما بدی؟

دکتر لیوان آبِ جلوی رامین را پر کرد.

- بسیار خب! ادامه بده. دیگه کم‌کم وقتت هم داره تمام میشه.

رامین لیوان را با یک نفس خالی کرد. به ساعت دیواری اتاق دکتر نگاهی انداخت و بعد لیوان را روی میز گذاشت.

- اوه! چقدر زود گذشت دکتر! زندگی همینه دیگه. زود می‌گذره. تا چشم باز کنی…
- جناب آقای پرحرف! نمی‌خواد برای من درباره گذر عمر توضیح بدی. صحبتتو ادامه بده.

رامین آهی کشید.

- هعی دکتر! باشه. بریم سراغ ادامه داستان. خلاصه می‌گم که خسته نشی دکتر. خلاصه اینکه ما خانواده با اصل و نسبی داشتیم. وضع مالی‌مون هم عالی بوده. نصف مردم منطقه نوکر ما بودن. مثل این آقا آرش محل نیستیم که آه نداره با ناله سودا کنه. وضع زندگی‌شون خرابه و نون درست و حسابی ندارن بخورن. زنشم مریضه و دیگه قوز بالا قوز. حالا ما که به زندگی مردم کاری نداریم. خودشم که به روی خودش نمیاره ولی فهمیدم که اوضاعش چقدر خرابه…
- حتماً اینجا هم دم درشون فال‌گوش وایستادی ببینی چی میگن!

رامین دستش را به نشانه نفی تکان داد.

- نه دکتر! اشتباه نکن. اینا دیگه اونقدر سر و صدا نمی‌کردن که بشه از دم در خونه‌شون شنید. حرف‌های اینا رو از دم پنجره‌شون شنیدم.

دکتر از پرحرفی‌های رامین خوابش گرفته بود و چشمانش را به زور باز نگه می‌داشت.

- حتماً اینجا هم داشتی رد می‌شدی که صدای صحبت‌شون رو شنیدی.
- نه دکتر! اینجوری هم نبوده دیگه. مگه چقدر می‌خوان بلند صحبت کنن؟
- پس باز چه دسته‌گلی به آب دادی؟
- آها آفرین! سوال خوبی پرسیدی. من چون قصدم خیر بود و می‌خواستم کمکشون کنم، فکر کردم چه جوری می‌تونم مشکل زندگیشون رو بفهمم. برای همین یه شب ساعت‌های نُه، ده رفتم دم پنجره‌شون. پنجره‌شون باز بود و صدا خوب می‌آمد. همونجا وایسادم و همه چی رو فهمیدم البته…

دکتر نگذاشت رامین حرفش را ادامه دهد.

- البته شما که به زندگی مردم کاری نداری!

رامین با لحنی تشویق‌آمیز حرف او را تایید کرد.

- آفرین دکتر! دقیقاً! ما رو چه به زندگی مردم؟ ما خودمون هزار تا مشکل داریم. خلاصه که اون شب فهمیدم پول لازمن. مثل اینکه یه ده میلیونی لازم داشتن. منم همون فردا صبح که رفته بودم فروشگاه محل، آرش رو دیدم. اون روز بارِ تازه آورده بودن و فروشگاه شلوغ بود. دیدم دیگه معلوم نیست کی دوباره همدیگرو ببینیم، همونجا دلداریش دادم که غصه نخوره. بهش گفتم نگران نباش زنت خوب میشه. اون ده میلیونی هم که لازم داری حتماً یه خیریه‌ای چیزی پیدا میشه که بهت بده. ده میلیون این دور و زمونه که پولی نیست.
- اینو جلوی همه گفتی؟!

دکتر این سوال را با تعجب پرسید.

- آره دیگه دکتر! گفتم که! فروشگاه شلوغ بود.
- یعنی همه از وضع زندگی‌ش خبردار شدن؟

دکتر پارچ را برداشت و به سمت لیوان جلوی رامین برد. این بار سرفه‌های او بیشتر از چهار پنج ثانیه طول نکشید.

- خب آره دیگه! گفتم شاید خیّری کسی پیدا بشه مشکل این بنده خدا رو حل کنه.

دکتر دوباره لیوان جلوی رامین را پر کرد. رامین با وحشت به لیوان در حال پر شدن خیره شده بود و هر لحظه صورتش بیشتر و بیشتر سرخ می‌شد.

- دکتر ولمون کن دیگه. اینقدر گیر نده. باز می‌خوای به چی گیر بدی؟

دکتر پارچ را روبروی خودش روی میز گذاشت. دست‌هایش را در هم گره کرد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت.

- می‌خواستم بگم وقت تمومه. برو بیرون.
- جلسه بعدی چی دکتر؟
- جلسه بعدی در کار نیست. برو بیرون.

دکتر با سرش به در اتاق اشاره کرد. رامین هنوز نشسته بود و متعجبانه به دکتر زل زده بود.

- ولی من که هنوز…

دکتر صدایش را بالاتر برد.

- گفتم برو بیرون.

رامین آرام و مردد از جایش بلند شد و همانطور که به سمت در اتاق می‌رفت به دکتر نگاه می‌کرد. فکر می‌کرد شاید این یک بازی باشد.

- به چی زل زدی؟ میگم برو بیرون.
- جلسه بعدی…
- گفتم که! جلسه دیگه‌ای در کار نیست.

رامین در اتاق را باز کرد و در حالی که هنوز هم با تردید به دکتر نگاه می‌کرد! آرام از اتاق خارج شد. دکتر گوشی تلفن روی میزش را برداشت و با منشی تماس گرفت.

- سلام خانم اسحاقی! آقای پرحرف از ساختمان بیرون رفت؟
- بله دکتر! همین الان از ساختمان خارج شدن.
- خوبه. دیگه به ایشون نوبت نمی‌دید. تحت هیچ شرایطی.
- بله دکتر! همین کار رو می‌کنم.
- بذارید من یک ربع استراحت کنم بعد نفر بعدی رو بفرستید داخل.

گوشی را گذاشت و به صندلی تکیه داد. چشمش را بست تا چند لحظه استراحت کند. در همان حال داشت فکر می‌کرد.

- این دیگه چه آدمی بود!
مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید