سلام به دوستای ویرگولی عزیز
بعد ازمنتشر کردن پست قبلی، اکانتم مسدود شد! با پیگیری و ایمیل و پشتیبانی در نهایت تونستم دوباره فعالیت کنم.
ممنونم از لایک ها و نظرهایی که برام گذاشتین و متاسفم که نشد نظرها رو جواب بدم. اما همه رو خوندم. حتی پست دوستای عزیزم رو هم خوندم ولی بخاطر مسدود بودن اکانتم، هیچ کاری نمیشد انجام بدم. خداروشکر بالاخره درست شد.
دیروز عصر اولین سرمای پاییز به صورتم خورد. سرد و سوزناک بود. بعد از چندین ماه، کفش پوشیدم. حس سنگین جالبی داشت. کلاهم را پیدا نکردم اما شال گردن جادویی ام را برداشتم.
این شال گردن کاملا شبیه شال گردن هری پاتر بود، با همان رنگ هایی که نشان گروه گریفیندور را داشت. خودم با وسواس و سختی زیاد بافته بودمش، با این باور که جادو واقعیست و میتواند در زندگی ما هم اتفاق بیفتد.
دوستای قدیمی تر، از علاقه من به اتوبوس گردی خبر دارند. تصور کن توی یک ماشین چند میلیاردی مینشینی و کل شهر را میگردی. تازه راننده هم داری.
با خیال راحت بنشین و پادکست جدیدت را گوش کن و شهر را تماشا کن.
در ادامه پیاده روی زیر آسمان ابری، در پارکی بزرگ و شلوغ و هیچ فکری نکردن، لذت بخش نیست؟ شاید شبیه به ماجراجویی فیلم ها نباشد، اما قول میدهم لذتش بیشتر از آنهاست.
ماجراجویی چند ساعته ام را با یک کاپوچینو داغ تمام کردم. از زمان بیماری تشنه اش بودم، جزوی از ممنوعه ها بود. برخورد مرد کافه دار هم جالب بود. به هر جمله اش یک عزیزم اضافه میکرد. آخه مشتری مداری به چه قیمت؟ دلم میخواست بگویم من فقط عزیز یک نفرم، بهم بگو جناب، آقا، جوان محترم :)
در ایستگاه نشستم و از کاپوچینو لذت بردم. انگار که جنگل های شکلاتی و جزیره شیرهای شیرین، همگی درون آن لیوان بودند و من داشتم آن را آرام آرام می نوشیدم. خیلی شیرین و گرم و رویایی بود.
احساس سرزندگی و شور و هیجان خاموشی داشتم. به محتوای آن پادکست فکر میکردم. در مورد زندگی کردن در همین الان بود و خوشحال بودن.
.
.
.
بگو ببینم سرمای پاییز به شهر شما هم رسیده؟ از این هوای دل انگیز لذت کافی میبری؟ راستی به جادو چطور اعتقاد داری؟