
اگر بخواهم این یک سالی که گذشت را ساده تر توصیف کنم،یک جراحی پلاستیک ناموفق بود که اگر عمل طولانی تر میشد ، مریض را از دست میدادیم.به وضوح بخوام بگویم،من نتونستم بار گذشته خودم را رها کنم و آزادانه به سمت خوبی حرکت کنم.
فصل بهار،فصلی که چه خوب چه بد از میان ما رفت.تابستان حاکمیت ظالمانه خود را از سر گرفت.مسئلهی مهمی بود که باید در تیر ماه حل میشد.
نتایج امتحانات نهایی اوایل مرداد مشخص می شد.با موافقت صاحبخانه،جابجایی خانه یک ماه عقب افتاد.فقط مسئله مهم کنکور برادرم بود.آنقدر مهم بود که پدرم از روی دغدغه، زنگ زدن به ما را فراموش کرده بود.
روزها به ملایمت موسیقی خشن میگذشت.بی تابی در خانه اوج گرفته بود.مسائل حل نشده روز به روز بیشتر میشد و در این آشوب از کشتی سوراخ شده انتظار غرق شدن بیش نبود.
دقیق یادم میآید که یک روز قبل از کنکور بود.طبق توصیه مشاوران خواندن درس ممنوع و خوردن مواد مغذی حتمی بود اما برادرم در اوج تلاطم، کار خاصی انجام نمیداد.
مامان،همان قهرمان نیمه کار زندگی ما پیشنهاد داد که بعد از ظهر را در بیرون از خانه به سر ببریم.با اینکه رمقی در جمع نبود ولی برای فاصله از خانه هم که شده پیشنهاد خوبی بود.
همگی مشغول پوشیدن لباس شدیم و بلاخره از خانه بیرون زدیم.قدم زنان به کوچه رفتیم و سوار ماشین شدیم.وقتی مامان استارت زد با لبخند ملیح مسخره گفت:بچه ها رسیدیم.
این حرف یک معنا دارد:(باتری ماشین خراب است).از آن موقع تا شب هیچ اتفاق خاصی رخ نداد.البته که زیادی سانسور شد ولی از آن موقع فقط تنش،دعوا،نزاع،استرس،خوراکی،در حین دعوا مزاحم تلفنی،صرف شام و آماده شدن برای به خواب رخ داد.
دراز کش در رختخواب به فکر فردا بودم.یعنی فردا قراره چه اتفاقی بیفتد؟من که نمی دانم ولی.....