چشامو باز کردم، بازم یه صبح دیگه به مسخرگی روزای قبل شروع شد. شروعی با پذیرایی غرغرهای مادر بی مهرم، بی محلیهای پدر سختگیرم، رفیقهای نیمه راهم، عشقی که فقط براش یک هوس بودم و...
تو دلم فریاد میکشیدم که خدا منو ببر پیش خودت، نزار به قیمت گناه گرفتن جونم بدست خودم تموم شه. به امید اینکه خدا حرفامو شنیده باشه پاشدم، تختم و مرتب کردم و دست و صورتمو شستم. رفتم تو هال همه مشغول یه کاری بودن. گوشیم و برداشتم و برگشتم تو اتاقم، هیچکس حتی یه سراغ کوچیک هم ازم نگرفته بود. رفتم تو یه چنلی که متنهای دلنوشته میزاشت پست اخرش و خوندم و چقد وصف حال من بود « بعضی از ما فقط بخاطر این زندهایم که خودکشی جرمه» چرا..؟! چرا جرمه؟ خب نمیخوام با آبرو ریزی بمیرم ای خدا، خدا جونم خودت منو بدون درد، بدون گناه خودکشی و بدون آبرو ریزی ببر پیش خودت...
اینجوری نمیشه باید یکاری کنم. رفتم تو حموم و آروم یه تیغ برداشتم و برگشتم رو تخت، خواستم همون موقع رگم و بزنم اما نه؛ من کلی کار نکرده دارم. تیغ و گذاشتم رو میز، اول از همه یکم به زور یچیزی خوردم، بعد اتاقم و حسابی مرتب و تمیز کردم، یه قلم و کاغذ برداشتم و نشستم رو تخت موقعش بود تمام حرفایی که تو دلم مث یه کوه تلنبار شده بودن و به همه بگم.
نامه: این نامه رو مینویسم برای گلهای زندگیم که خارهاشون روحم و زخمی کرد. اول از پدر و مادر عزیزم که اصلا حواسشون به احساسات دخترشون نبود شروع میکنم. بااینکه اصلا براتون مهم نبودم و مطمئنم از مرگم خم به ابروتون نمیاد ولی با جون و دل دوستون دارم. رفیقهای بی مرامم که تو شرایطی که بهتون نیاز داشتم نبودین اما فدای سرتون و دوستون دارم، اما عشقم کسی که از اول درست نشناخته بودمش، خیانتت قلبمو پارهکرد اما انقدر عاشقت بودم که نمیتونم مهرتو و از دلم بیرون کنم، همیشه بیرحم نباش لطفاً بعد از من هرکی وارد زندگیت شد و زندگیشو باهات قسمت کرد پشیمونش نکن. با تمام وجود دوستتون دارم خاطرههای من. قربانی نفرتهای شما...
نامه که تموم شد گوشیم و برداشتم و برای سه تا از رفیقهای صمیمیم پیامک طلب حلالیت فرستادم و همینطور به تنها مرد زندگیم که روحم و بهش سپرده بودم.
گوشیم و ریست کردم تیغ و برداشتم، میترسیدم خیلی، اما باید این زندگی که هیچ خواهانی توش نداشتم و ترک میکردم. سوزش شدید حس کردم، با دیدن خون وحشت کردم اما به کارم ادامه دادم تا اینکه تاریکی مطلق به سراغم اومد....
یه صدایی شنیدم در اتاقم باز شد، هیچی یادم نمیومد. مامانم اومد تو اتاق وقتی منو تو اون وضع دید جیغ زد و بعد از حال رفت پشت سر جیغ مامانم، بابام اومد اول یه نگاه به من بعد مامانم انداخت تا اومد کاری کنه باز فرو رفتم تو سیاهی.
وقتی به خودم اومدم یه جای سرد و تاریک بودم حدس زدم سرد خونه باشه، به تن بیجونم نگاه کردم که چقدر اروم خوابیده بود.
دو نفر اومدن تو و جنازم و گذاشتن تو تابوت، یکم که دقت کردم اون دو نفر داداشم و بابام بودن، اشک از گونههای داداشم بیصدا میریخت، بابام شکسته شده بود. تابوتم و حمل کردن ...
رسیدیم قبرستون، مامانم تا تابوت و دید افتاد رو زمین و صورتشو چنگ انداخت و گریه میکرد، تابوت و گذاشتن کنار قبر و منو از توش در آوردن؛ مابین این اتفاقها یه چهره آشنا به چشمم خورد هه همون نامردی که منو تو رویایی بودنش ول کرد رفت حالا داره واسه من اشک میریزه!؟
دوستام یکم اونور تر داشتن از ته دل گریه میکردن و از کاری که کردم گله میکردن، همون دوستایی که دلم براشون یهذره شده بود...
منو گذاشتن تو جایگاهی که هنوز حقم نبود و باید زندگی میکردم تا به اینجا برسم اما خودم انتخاب کردم که الان این خاک سرد و با آغوش باز قبولش کنم.
مامانم بالای قبر زجه میزد و پشیمون بود از بیمهریهاش، اونور مرد با غرور من طاقت نیاورد و با زانوهاش رو زمین نشست و سیل اشکاش جاری شد.
من برای همیشه سپرده شدم به دست خاک و تاریکی...