ویرگول
ورودثبت نام
فرانک ژاک
فرانک ژاک
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

«شهرِ خالی از آدم ها»

ساعت از 4 صبح گذشته است و من اما در خواب میان رویاهای دست نیافتنی ام غلت می زنم . ساعت ام را روی 5 صبح کوک کرده ام و قطعا انتقام آن همه دست هایی که روز های قبل بر سرش کوبیده بودم را خواهد گرفت.ساعتم از این قدیمی هاست که وقتی زنگ می خورد انگار یک نفر در خواب از پشت پیراهنت را می چسبد و با تمام قدرت پرتت می کند به سمت دنیایی پر از واقعیت های وحشیانه.

زنگ به صدا درآمد. پلک هایم به هم دوخته شده بود و نای بلند شدن نداشتند. دستم بی امان دنبال ساعت و خاموش کردن صدایش می گشت. دستم به مقصودش رسید و صدای بی رحمانه ساعت را خاموش کرد. من اما پشت پرده بودم. درب خانه آن طرف پرده نیمه باز بود و نسیمی دزدکی از میان در و بعد از زیر پرده خودش را به صورتم می رساند و نوازشی می کرد عاشقانه. دوستش داشتم. میلی به بیداری نداشتم اما در من، جوانه ای تازه سر از قلبم در آورده بود. قلبم پناهش داده بود. اسمش را گذاشته بودم "شهری خالی از آدم ها" . دقیقا تمام چیزی که داشتم . شهری خالی از آدم ها.

بلند شدم. آبی به سر و صورتم کشیدم. روشویی کنار در بود و من خودم را در مسیر آن نسیم عاشقانه قرار داده بودم. این کار را به سرعت انجام دادم. عجله داشتم و زمان بر علیه ام بود. باید لباس هایم را بر می داشتم و بر تن نیمه جانم می پوشاندم. از آیینه اتاق گذشتم. میانه خوبی با او ندارم . به مذاقم خوش نمی آید زل بزنم توی چشمای خودم. می خواهم شهر همچنان خالی از آدم بماند.اگر خودم را در آیینه ببینم باورم می شود که هنوز آدمی در این شهر زندگی می کند!!

کفش هایم را پوشیدم. کفش های مشکی و نارنجی ام را. خیلی دلچسب می شود وقتی مشکی و نارنجی خودشان را به شکل یک کفش در می آورند. در را باز کردم. راه افتادم و الان شهر زیر پایم است. شهری خالی از آدم. کوچک ترین اثری از آدم ها نبود. چه قدر دوست داشتنی و زیبا . نسیم چه قدر زیبا و صادقانه می وزد. درختان داخل بلوار و کنار خیابان چه قدر بی ریا خودشان را به نمایش می گذارند. همه جا چه قدر عاشقانه ساکت است. من اما دلم را به پاهایم بسته بودم. قدم هایی که یکی پس از دیگری برداشته می شد و خورشید هم در تلاش بود برای خودنمایی خودش را بالا بکشد. اما من دوست نداشتم بالا بیاید. اگر بالا می آمد، آدمها را هم با خودش بالا می آورد! تا همین جا که آمده بود کافی بود. همین جایی که عشق خودش را به نمایش می گذاشت. همین جای صادقانه یِ خالی از آدم.

به راهم ادامه دادم. در میانه راه کافه ای به چشمم آمد. درش را بسته بودند و رفته بودند پی کارشان. دلم خواست باز باشد و خالی از آدم.بروم قهوه ای درست کنم. یکی برای خودم و دیگری برای صندلی خالی رو به رویم. بنشینم و برایش از شهر خالی از آدم ها بگویم. چندی ماندم و دل از کافه کندم با آن در بسته.

عشق داشت در میان شهر جولان می داد.

قلبم شهر خالی از آدم ها را دوست دارد...

آخر می داند، او خوب می داند زورش به یکیشان نرسید. زورش نرسید نگهش دارد.

قلبی در سینه دارم ترسان و حراصان و گریزان ...

قلبم شهر خالی از آدم ها را دوست می دارد....

دوست می دارد پرسه زدن های بدون ترس را میان شهر خالی از آدم ها...

مرور خاطره هایی که زمانی رفتن را تحریم و ماندن را ستایش می کردند.

آری او شهر خالی از آدم ها را دوست می دارد. شهر بدون آدم ها دیگر ترسی ندارد. تنها خاطره هایی دارد که می شود ساعت 5 صبح ساعت را کوک کرد، بیدار شد، قدم زد و خالی از هر واهمه ای آن ها را مرور کرد. تصور کرد هر آنچه قلب بخواهد. قهوه ای در کافه روی صندلی خالی بنوشد و بعد قدم زدن و قدم زدن و قدم زدن...

اما این میان خورشید بر ضد عشق است. سپیده را خیلی زود نابود می کند و عاشق را به زور زندانی. عشق هم مظلومانه بارو بندلیش را می بندد و می رود تا زمانی دیگر که شهر خالی می شود از آدم ها.

آری قلبم شهر خالی از آدم ها را دوست می دارد.....

«فرانک ژاک»

9 مهر 1401

عشقداستاناحساسعاشقانهنویسندگی
در یک پارکینگ با 2 فرش 12 متری یک کتابخانه کوچک و یک تخت دو طبقه زندگی میکنم.می نویسم اما نویسنده خودم را خطاب نمی کنم،چون قلبم می گوید و من تنها آن را برایتان تایپ میکنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید