در خواب فرو رفته ام یا بیدارم ، نمی دانم...!
اما صدایی ازجنس امید ، مانند نوری ضعیف در دریایی از تاریکی خودش را به گوشم رسانده و با ملایمتی خاص قلبم را نوازش می کند.
صدا ، مانند صداهای معمولی که طول موج مشخصی داشته باشند، نیست!
ترکیب است...
ترکیبی از چیزهایی نویدبخش که خودش را با نام " صدا " به من معرفی کرده است و شاید چاره ی دیگری نداشته...
در این لحظه که خود نمی دانم در خوابم یا در بیداری ، شاید تنها راه سخن گفتن او با من همین صدای ترکیب شده از چیزهایی از جنس های متفاوت امیدوار کننده باشد.
اکنون احساسی در من در حال شکل گرفتن است...گویی احساسی به من القا شده... قلبم دلش می خواهد تندتر بزند، دلش می خواهد برای کسی بتپد، همه چیز مبهم به نظر می رسد، اما نه مبهمی از جنس آزردگی، بلکه از جنس امید، از جنس نوری ضعیف در دریایی از تاریکی های ممتد و تمام نشدنی....
هر چه هست می خواهم بماند، دوستش دارم... احساس می کنم او نیز مرا دوست دارد...چه هست نمی دانم؟! اما خوب می تواند احساسش را به قلبم برساند و قلبم را وادار به دوست داشتنی نه از روی اجبار بلکه از جنس حقیقتی که گویی قلبم سالهاست انتظارش را می کشد، کند...
کمی از این لحظات می گذرد...
باور نکردنیست اما حال می توانم کمی برایتان توصیفش کنم...،
بگذارید واضح بگویم: « احساسی همانند رسیدن دو عاشق بعد ازسال ها دوری و فراق به همدیگر است»
حسش همانند به آغوش کشیدن این دو عاشق است...
نمی دانم چرا می خواهد اینگونه خودش را به من معرفی کند و بفهماند...
اما هر چه هست دوستش دارم...روشش را دوست دارم...احساس می کنم بسیار نیک اندیش است...
به گمانم رویاست! اما اگر رویاست چگونه این قدر آگاهانه خودم را در این لحظه میابم؟!
نکند جایی در راه بهشت یا شاید در خود بهشت هستم؟ اصلا چرا بهشت به نظرم آمد؟
خدای من!!
چگونه این ها را بر زبان می آورم و او چگونه بدون کلمه ای سخن گفتن این کلمات را در خیالم و بعد در زبانم جاری می کند؟!
اطمینان دارم چیزی نیست که تنهاییم را تهدید کند! او اصلا این قصد را ندارد.
در عجبم ...
در این آشفته بازار خیال های مفلوک و گرفتار، در این جنگل تاریک خیال، چگونه توانسته خودش را به من برساند؟
شاید نوید روزهای بهتر را می دهد، یا شاید نامه ای از جنس عشق به همراه دارد...
این که با او واضح سخن بگویم مرا می ترساند...نکند راهش سکوت است و به نظاره نشستن؟
عجیب و قابل ستایش است.
اینکه راهی سخت را پیموده و خودش را در این آشفته بازار خیال با صفا و دلنشینی خاص به من رسانده است...
چندی می گذرد...
در حال دور شدن است...
دورتر و دورتر و دورتر...
ناگهان ناپدید می شود...
هر چه بود شاید دلش به حال من نیمه جان که در کنج تنهایی سکونت دارم سوخته بود...
شاید هم آدرسش را به غلط آمده بود...
چشمانم بسته شدن را طلب می کنند...
و من باز هم بی هیچ گِله ای به خواب می روم، به امید آنکه آن صدای مرکب از احساس های خوب دلش بخواهد باز هم بیاید...
آیا در این جنگل تاریک خیال های مفلوک و از پای افتاده ، ممکن است....؟
_ نمی دانم...
فرانک ژاک
4 آبان 1401