حسین رضا بیانوندی
حسین رضا بیانوندی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اینجا باران به جای ابر، از چشم‌ها می‌آید!

غم رخنه کرده در وجود مبارک‌مان
قلم که در دست میگیریم هیچ موضوع شادی آوری به ذهن برای پیوستن به کاغذِ روبه‌رویمان، نمی‌آید.
چوبِ "الف" بر سرمان بود اما "ا" کلاه‌اش را بر سر مان گذاشته بود تا بالاتر را نبینیم؛ تا نبینیم خدایی بر ما واقف است که مهر اش را در دل داریم پس، "الف" با چوب دستیِ پر از کینه‌اش راه‌مان را کج کرد.
نمی‌دانست که رسالت آدمی، رسیدن به خدا و انسانیت است؛ انسانیتی که دوری از ظلم و صدای مظلوم بودن را می‌جوید. حال، چند صباحی است که دیگر نمی‌خندیم، و در دل امیدی داریم به روزی دیگر که شاید اتفاقی هرچند کوچک، لبخند را به چهره‌مان بیفزاید.
نمی‌دانم چه بگویم، از کدام غم بنویسم و از کدام درد بگویم؟! حتی نمی‌دانم از کجای ماجرا شروع کنم.
فقط می‌توانم بگویم که می‌دانم حال هیچ‌یک از ما خوب نیست.
در خیابان که قدم میزنم، بوی پاییز می‌آید اما گویا هنوز حس و حال را با خود نیاورده... اینجا باران به جای ابر، از چشم‌ها می‌آید. اینجا افراد با اشک‌هایشان درختان را آب می‌دهند و گل‌ها را تَر و تازه نگه می‌دارند.
دیگر شب و روز فرقی ندارند و هر روزمان شب است.
زندگی ارزشی بسیار دارد، خوشی و بالا و پایین دارد اما اینجا زندگی دیگر ارزشی ندارد.
از کودک و خردسالی که ترسیده
تا نوجوان، جوان و میانسالی که...
پله‌ها تمام نمی‌شوند، پاهایم دیگر نای رفتن را ندارد، کمی بر روی پله‌ی سرد نشستم... درد پاهایم بیشتر شد!
قلب‌های قرمزمان، سیاه شده
به سختی نفس می‌کشیم
"ما برای جا دادن این همه اندوه، نیازمند قلب‌های بزرگتری بودیم"

دلتنگیغماندوهقلب
به نام ربّ جان/ هُنَرمَند دَر بَند هُنر/ من مسئول نظرات دیگران نیستم، در اینجا و توییتر می‌نویسم و می‌نویسم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید