-هنگام بازگشتت احتمالا خزان از راه رسیده باشد.
این را زیر لب هنگامی که ساکَت را بر شانه چپت انداخته و پشت بندش، بر پیشانی ام بوسه میزدی، زمزمه کردم. گفتی
+پس وعده مان باشد اولین باران پاییز، جنب پیچک های امین الدوله.
بهانه گیری و دلتنگی ام را این گونه ابراز کردم:
-تا نارنگی ها در نیامده برگرد. قرمزی بنت قنسول را هم در نظر بگیر. اگر بدون حضورت گونه هایش از غم رنگ بگیرد، نمیدانم چه جوابی برای سرخی چشمانش دهم.
نگاهم کردی در سکوت. من اما چشمانم طفره رفته و به هر جا میگریختند بجز تیرگی دیدگانت. میدانستم احوالاتم را فاش خواهند کرد. واژه به واژه غم فراقت را در خود نهان داشتند. تو هم که مرا از بر بودی؛ تار و پودم را... پود و تارم را...
-زَهرآ میگفت خزان بیمعرفت است، وگرنه با دل سبز با طروات برگ ها آن گونه نمیکرد.
+کنایه میزنی این روزها
اندوه چشمانم را به قفسه سینه ات میدوزم.
-تصدقت من که نه ولی...
خواستم از یاس ها بگویم و دل کوچکشان، خواستم از شکوفه های انار بگویم و بغض گلویشان، اما همان هنگام که چشمانت نگاهم را شکار کرد، سخنم در لا به لای مولکول های هوا به حال خود رها شد. دیدگانم همچون ظرفی لبریز شده، نم اشک به خود گرفت. گویی تمام دلتنگی سی و خورده ای روزه، تمام حرف های ناگفته جنب ایوان، چای های ننوشیده با تو و قدم های نزده در خیابان ولیعصر، بر دلم آوار شدند.
- گفته بودم چشمانت رنگی از خزان دارد؟
+به فقدان معرفت متهمم نکن.
زمزمه ات گرم تر از همیشه گوشم را نوازش کرد. دستت بر موهای پریشانم نشسته و آغوشت بر تنم مرهم نهاد.
-اولین باران مهرماه؟
+جنب پیچک های امین الدوله
بر پاشنه پا چرخیدی به سمت خم کوچه. مردمک چشمم با بی قراری قامتت را دنبال کرد.
-نامه مینویسی؟
خندیدی
+تو در انجام این کار تبحر بیشتری داری. بنویس با دوات سورمه ای. پاسخشان ولی بماند بعد از بازگشتم.
این را گفتی و قدم هایت در خم کوچه ناپدید شد.