ماه نو را بیشتر از ماهِ کامل دوست داشتید. به عقیده تان ظریف تر و دلبرتر بود. البته که او برایتان همیشه همان یار محبوبی محسوب میشد که نیمه شب ها حرف هایتان را نه از طریق کلمات، بلکه فقط از طریق چشمانتان به دلش راه می دادید. شاید یکی از دلایلی که مرا به ماهتان نسبت میدادید، همین بود.
چند هفته پیش، نوشته ای را که در گوشه ای از ورق دفترم نقش بسته بود، خوانده بودید: " شما ماه را دوست دارید و من چند ماهیست، شما را!"
لبخندی که بر لبانتان نقش بست، به ضمیمه تایِ ابروی بالا افتادتان، بی شک آخرین خاطره از آن روز نبود؛ ولی برجسته ترینش بود.
بامداد که به چارچوب در تکیه داده و با چشمانِ پُر، رفتنتان را نظاره میکردم، جسمی را میان دستان مشت شده ام رها کردید و گفتید بعد از رفتنتان بازش کنم.
با چوب سفید، ماه نو را برایم ساخته بودید. همان چوب هایی که هر روز در اتاقِ ضلعِ غربی خانه، میان انگشتانتان جا خوش میکردند. کنار پنجره مینشستم و به دستانتان نگاه میکردم که چگونه آنها را میتراشیدید و با حوصله، جزئیات را روی اثرتان خلق میکردید.
به یاد دارم که لحظه آخر، با نوازش هایی که نثار پوست گونه ام میشد، اشک هایم را پاک کرده و خواندید:
"مآهِ مَن غصه چرا؟ آسمان را بنگر که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما میخندد"
اما تصدقتان؛ مگر آسمان در تمام چند میلیون سال گذشته، یک بار هم ماهش را ترک کرده است که شما انجامش دادید؟
من که ماه چوبی ام از آن زمان ضمیمه گردنم شده، ولی چگونه میشد آسمان را با تمام ابهتش میان چوب هایتان جا دهم و کنار ماهم بگذارم؟
من که بعد از رفتنتان جای خالیتان را در گوشه کنار خانه نادیده گرفتم و پذیرفتم که این بار رفتنتان بوی دیگر میدهد و برنخواهید گشت. من که به قول دیالوگ فلان کتاب در جریان آب شنا کردم و زنده ماندم و ادامه دادم؛ ولی ماه اگر در آغوش آسمان نباشد میمیرد، نمیدانستید؟