
از پنجره باریک اتاقی که رو به کوچهای کمرفتوآمد باز میشد، زندگی هر صبح در اندازه یک قاب میگذشت؛ قابِ من. من نویسندهام، اما این جمله امروز کمتر از همیشه چیزی را توضیح میدهد. کاغذها جمع شدهاند، قلمها لاغر شدهاند و تنها چیز سالم در من، عادتی بینام است: نگاهکردن.
پدر و مادرم را در یک تصادف از دست دادم؛ عدد و تاریخ دارد، اما در من مثل لکهای بیتاریخ پخش شده. روز تشییع نرفتم. نه که کار مهمتری داشتم—این دروغیست که یک سال تمام به خودم گفتهام—بلکه چون احساس میکردم رفتن، مرا به چیزی فرو میکاهد که تاب تحملش را ندارم: فرزندِ مانده، انسانی در معرض دید، گناهکارِ بیبهانه.
برادرم گفت «اگه نیای، دیگه نمیخوام ببینمت.» و در را بست. این جمله مثل سنگی در حلق من گیر کرده؛ نه پایین میرود نه بالا میآید. از آن روز، تلفنها خاموش، آدرسها بیمصرف و نام خانوادگیمان مثل کت زمستانیای شده که در تیرماه پوشیدهام و نمیدانم چرا درنمیآورمش.
تنها زندگی میکنم. تنهاییام نه از آن نوعیست که آدمها به آن فخر میکنند و اسم «استقلال» رویش میگذارند، نه از آن نوعی که به آن گریه میکنند و اسم «وضعیت» میدهند. تنهایی من، ابزار کار من است؛ همانقدر کند، همانقدر برنده.
دختر را نخستینبار سهشنبه دیدم؛ نه به این خاطر که سهشنبهها معنای خاصی دارند، بلکه چون آن روز، باد پرده را جوری تکان داد که کوچه برایم تازه شد. او از روبهرو، از ساختمان کوتاهی که طبقه همکفش محل کارش بود، بیرون آمد؛ کیفش را جابهجا کرد، سری تکان داد و رفت. من همانجا، بر لبه پنجره، به شکل احمقانهای نشستم.
هر صبح، سر همان ساعت، او میرفت و بعد، عصر، برمیگشت. من از پشت شیشه میدیدمش و هیچ کاری نمیکردم. نمیخواستم چیزی به دست بیاورم؛ فقط میخواستم ساعتِ روزم معنایی داشته باشد جز «از دست دادن» و «به یاد آوردن».
اسمش را نمیدانستم و همین ندانستن مرا آسوده میکرد؛ نام، انسان را به ردیفهای خطرناک تملک نزدیک میکند. در دفترچهام به او میگفتم «همسایهٔ رهگذر». گاهی دو کلمه دربارهاش مینوشتم: «امروز قدمهایش تندتر بود.» یا «امروز به پیرمرد دکهدار سلام کرد.»
آن روزی که نرفتم، روز تشییع، تا عصر روی صندلی چوبیام نشستم و فکر کردم اگر بروم، لابد باید با کسی حرف بزنم. حرفزدن یعنی اعتراف، اعتراف یعنی شناختن چیزی که سالها با هزار حیله انکار کردهام: من برای نزدیکترین آدمها نیز غریبه ماندهام. آیا این بیماری من است یا حرفهام؟ نمیدانم. شاید فرقی هم نکند.
برادرم بعدها در پیامی نوشت: «چیزی نمیتونه نبودنت رو توجیه کنه.» من پیام را بارها خواندم و هر بار با دقتِ ویراستاری که غلطی در متن میجوید، دنبال کلمهای میگشتم که نجاتم بدهد. هیچ نبود. متن درست بود؛ و از همین درستبودن متن بود که دردم میگرفت.
یک صبح بارانی، پایین رفتم تا نان بخرم و شاید او را از نزدیک ببینم. دیدم. زیر سایبانی ایستاده بود و بند کیفش را محکم گرفته بود. از کنارش گذشتم. زبانم همانجا، در دهان، مثل تکه فلزی سرد شد و به سقف چسبید.
برگشتم اتاق و برایش نامهای نوشتم که قرار نبود هرگز به دستش برسد: «خانمِ رهگذر، من شما را نمیشناسم و اگر بشناسم خراب میشوم؛ چون شناختن شما یعنی پذیرفتن این که چیزی بیرون از من ارزش نگاهکردن دارد، و من از اعتراف به ارزش میترسم.» نامه را تا کردم، در کتابی گذاشتم و کتاب را در قفسهای که کمتر سر میزنم، فرو کردم.
عصرِ همان روز، او با مردی جوان خندید. خندهاش، نه بلند، نه بیپروا، فقط درست بود؛ مثل امضایی یکضرب. حسادت نکردم—یا لااقل کوشیدم به خودم بقبولانم که نمیکنم. آنچه در من بالا آمد، حسادتی نبود؛ چیزی شبیه حسِ عقبماندگی بود: من از سالها پیش از زندگی عقب افتادهام.
شب، داستانی نوشتم درباره مردی که به تشییع پدر و مادرش نمیرود. در داستان، او از ایستگاه اتوبوس به خانه برمیگردد و در را از پشت میبندد و روی زمین مینشیند. جایی در میانهٔ داستان، راویِ من—که معلوم بود به شرافت اعتراف، نزدیکتر از من است—میپرسد: «آیا ترس از فروپاشی، مجوزِ فروپاشاندن دیگریست؟» و من جوابش را ندادم؛ چون هر جوابی، حکم صادرکردن دربارهٔ خود من بود.
چند روز بعد، درِ ساختمان اعلان زدند: جلسهٔ ساکنان برای تعمیر پشتبام. این جور جلسات برای من حکم دادگاههای کوچک دارد: آدمها میآیند، بر قوانین ساده توافق میکنند و میروند؛ و من، بیقاضی و بیهیئت منصفه، محکوم میشوم که باید حرفی بزنم. رفتم.
در جلسه، کسی که صورتش را نمیدیدم، دربارهٔ ترکِ دیوارها میگفت. من فقط به دستهای خودم نگاه میکردم که میلرزیدند؛ لرزشی که همیشه درست قبل از گفتن اولین جمله میآید. خودکارم از دستم افتاد. زن همسایه خودکار را برداشت و بیسلام و بیتشریفات گذاشت توی دستم؛ انگار کارِ درست، نیازی به معرفی ندارد.
همان لحظه، چیزی در من جابهجا شد. نه بزرگ و نه سینمایی؛ چیزی کوچک، دقیق و بیصدا. حس کردم که میتوانم جملهای بگویم و از آن نمیرم. گفتم: «اگر موافقید، من مایلم شارژ بیشتری پرداخت کنم.» کسی جدی نگرفت، اما من فهمیدم که میشود از یک جمله جان سالم به در برد.
شب، نامهای برای برادرم نوشتم. نوشتم: «آن روز نرفتم، چون از دیدهشدن میترسیدم، و از اینکه اندوه من به اندازهٔ کافی شریف به نظر نرسد. میخواستم در اتاقم بمانم تا اندوهم را خودم تربیت کنم؛ اما اندوهِ تربیتنشده، تبدیل به دیوار شد. من پشت این دیوار پیر شدم.» نامه را فرستادم. برای اولینبار چیزی را فرستادم.
سه روز بعد، پاسخی کوتاه آمد: «دیر است، اما نه برای همیشه.» همین. سه کلمه اول مثل قاضیای که با چکش میکوبد، بر سرم فرود آمد، و سه کلمهٔ بعدی مثل آبی که روی همان زخم ریخته باشند، آرامم کرد. فهمیدم که مجازات به تعویق افتاده، و این تعویق، نام دیگری برای امید است.
صبح، دختر را دیدم که از دور میآمد. برای اولینبار نه از پنجره، که از پیادهرو نگاهش کردم. دستم را کمی بالا بردم؛ اشارهای کوچک، شبیه سرفهای در کتابخانه. او مکثی کرد و سری تکان داد؛ نه گرم، نه سرد—دقیق. من به راه افتادم.
در راه رفتن، شهری که سالها فقط قابش کرده بودم، به صدای آهستهای بدل شد که با قدمهایم هماهنگ بود. هنوز نویسندهام، اما جملههایم بهتدریج ضمیرِ «ما» را تمرین میکنند. شاید روزی او را نامدار کنم، شاید هرگز؛ مهم این است که از اتاق بیرون آمدهام، و اگر دادگاهی در کار باشد، قاضیاش همین خیابان است: جایی که آدمها میآیند و میروند و هر صبح، با تکان کوچک سری، از همدیگر میپرسند: «زندهای؟» و من، بالاخره، میتوانم به این سوال پاسخ دهم.