ساعت ها به کناره های آسمان خیره مانده بودم دلتنگ روز های رنگارنگ بودم زندگی سیاه شده بود و من رنگارنگ هزاران رنگ و درد در درونم ...
مثل هرشب کنار پنجره خوابیده بودم پرده سفید رنگ با باد میرقصد منم در حال تماشای دغدغه های این دورانم در این دغدغه ها رد پایی از آدم ها نبود اما وقتی در خواب غرق شدم او را دیدم پنج سال گذشته از دیدار با او در آن سالها هیچ مکالمه روزمره ای هم نداشتیم اما تنها حسی درونم بیداد میکرد او با همه برایم فرق دارد بعد از پنج سال و ندیدن او را اکنون در خواب میبینم اش هردو با یکدیگر میخندیدم هنوز آن احساس در درونم زنده بود
ای کاش دیگر هیچوقت او را نبینم و نامی از او نشنوم
(بیشتر اوقات پست های ویرگول چک میکنم اما هیچ وقت خودم چیزی اینجا ننوشتم این اولین دلنوشته منه اینجا)