Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

کِرکاپورتا: "درِ" کوچکی که، باز بودنش، تاریخ جهان را عوض کرد!

مقدمه:

ما، در زندگی‌مان، معمولاً از جایی ضربه می‌خوریم که اصلاً فکرش را هم نمی‌کنیم. مانند آن کسی که انبار بزرگ گندم دارد و تمام درهای انبار را محکم می‌بندد ولی خبر ندارد که یک روزنه‌ی کوچک در انبارش وجود دارد که موش‌ها به راحتی می‌توانند از آن‌جا داخل و دخلِ گندم‌ها را بیاورند یا مانند آن کسی که فکر می‌کند شش دانگِ حواسش به خانواده‌اش است ولی رخنه‌ی یواشکی و مرموزانه‌ی یک نااهل به روح و روان یکی از اعضای خانواده‌اش، زندگی‌اش را به هم می‌ریزد. طوری که دیگر، به هیچ قیمتی، نمی‌تواند زندگی را به روال سابقش برگرداند.

چرا باید درهای کوچک را بیابیم و بپاییم؟

در این یادداشت می‌خواهم از یک واقعه‌ی تاریخی یاد کنم که در آن، غفلت از باز بودن یک "در" کوچک، تاریخ جهان را عوض کرد. بعد از خواندنِ این یادداشت متوجه خواهید شد که درها و روزنه‌های به ظاهر کوچک‌، چون کمتر به چشم می‌آیند، باز بودنشان در سطح پایین، صدمات جبران ناپذیری به ما و در سطح کلان، به کشورمان وارد می‌کنند. بگردیم درهای کوچکی که باز گذاشته‌ایم را بیابیم و آن‌ها را به اندازه‌ی درهای بزرگ، بلکه بیشتر، بپاییم و آرزو کنیم که درهای کوچکی که باز گذاشته‌اند را بیابند و بپایند!

«کرکاپورتا، دروازه‌ی فراموش شده»؛ به نقل از کتاب "گریز به جاودانگی _ لحظات‌ درخشان تاریخ" اثر "اشتفان تسوایگ"؛ ترجمه‌ی ولی‌الله شادان:

در ساعت یکِ پس از نیمه شب، سلطان فرمان حمله داد. پرچم بسیار بزرگی برافراشته شد و با فریاد "الله الله هو الله"، صد هزار مرد مسلح با نردبان‌ها و طناب‌ها و قلاب‌ها به سوی باروی بیزانس هجوم آوردند. صداهای طبل و شیپور و سنج و فریاد سربازان و غرّش توپخانه‌ی رعدآسا هیاهویی بی‌نظیر برپا کرده بود. نخستین گروهی که به بارو حمله برد، بی‌رحمانه پس زده شد. آن‌ها «باشی بوزوک»ها؛ سربازان بی‌تجربه‌ای بودند. که تقریباً نیمه‌برهنه، در جنگ‌ها نقش سپر بلا را داشتند و پیش از حمله‌ی قاطعانه‌ی سربازان زبده باید دشمن را خسته و درمانده می‌کردند. این افراد که نخست تعصّب‌شان را سخت تحریک کرده بودند از نردبان‌ها به بالای بارو می‌رفتند، ولی مدافعان از همان بالا به پایین پرتابشان می‌کردند و اگر جان به سلامت در می‌بردند، از نو شروع می‌کردند.

آن‌ها راه فرار و عقب‌نشینی نداشتند. زیرا پشت سر این گله‌ی انسانیِ بی‌ارزش و مختصِ قربانی شدن، ارتش منظّم قرار داشت که آن‌ها را دوباره به جانب مرگی تقریباً حتمی سوق می‌داد. مدافعان همچنان برتری خود را حفظ کرده بودند. پرتاب سنگ و تیراندازی بر زره‌ی آن‌ها اثری نمی‌کرد ولی خطری جدّی در کمینشان بود: خستگی. سلطان هم بر این نکته حساب می‌کرد. مبارزه‌ی مدافعان سنگین‌زره با افراد سبک‌بار که پی‌در‌پی آن‌ها را تحت فشار قرار می‌دادند، و پیوسته دویدن از یک نقطه‌ی حمله به نقطه‌ی دیگر، مدافعانِ سرسخت را درمانده می‌کرد. پس از دو ساعت نبرد، سپیده دم سرزد و موج حمله دوّم ترک‌ها آغاز شد و نبرد شدیدتر گشت. سربازان منظّم عثمانی جنگجویانی باانضباط و پر تجربه بودند که زره‌های نیم‌تنه بر تن داشتند. از همه مهم‌تر تعدادشان بسی بیشتر بوده و پس از استراحت زیاد، حمله می‌بردند. با این همه، مدافعان، حمله‌کنندگان را عقب راندند و سلطان ناچار شد نیروی ذخیره خود «ینی چری» را که گلِ سرسبدِ ارتش عثمانی بود به میدان بیاورد و شخصاً فرماندهیِ این لشکر زبده‌ی دوازده هزار نفری «ینی چری» را که بهترین لشکری بود که اروپا به یاد داشت، در دست بگیرد. آن‌ها یک‌صدا بر سر محاصره‌شدگان درمانده حمله‌ور شدند. زمان آن رسیده بود که ناقوس‌ها به صدا درآیند و همه‌ی مردانی که کم و بیش آمادگی دفاع داشتند خود را به پای باروی شهر برسانند و دریانوردان، کشتی‌ها را رها کنند و به مدافعان بپیوندند، زیرا نبردِ نهایی آغاز می‌شد. از بخت بد بیزانسی‌ها، سنگی از منجنیقی پرتاب شد و به فرمانده‌ی مبارزان ژنی اصابت کرد. این سردار دلیر که "جو ستینیانی" نام داشت سخت زخمی شد و از میدان بیرونش بردند. نبودِ او، لحظاتی مدافعان را دلسرد کرد، ولی امپراتور با شتاب خود را رساند و توانستند این‌بار هم نردبان‌های حمله‌کنندگان را سرنگون کنند. شوق و شور مدافعان، برابرِ حمله‌کنندگان بود و لحظه‌ای پنداشتند که شهر نجات یافته است. بیزانس توانسته بود نیروی دفع شدیدترین حمله‌ها را از حالت درماندگی خود به دست آورد. در این هنگام بود که تصادفی فاجعه‌بار، یکی از آن وقایعِ اسرارآمیزی که در بزنگاه‌های تاریخ رخ می‌دهد، ناگهان سرنوشت بیزانس را تعیین کرد.

چیزی باورنکردنی پدید آمد: چندین سربازِ ترک از یکی از شکاف‌های متعدّد دیوار اول گذشتند، آن‌ها جرئت نکردند از دیوار دوّم بالا روند ولی هنگام گشت، میان دو دیوار، دیدند که یکی از "در"های دیوار دوّم به‌نام "کِرکاپورتا" باز است. این "درِ" کوچک هنگام صلح همیشه باز بود و پیادگان، به هنگام بسته بودن دروازه‌ها، از آن‌جا وارد شهر می‌شدند. به احتمال همین کم‌اهمیتیِ استراتژیکِ آن بود که در هیاهوی شب گذشته موجب شد که بستن آن فراموش شود. سربازان عثمانی که از باز بودن این "در"، در میان این باروی نفوذناپذیر، شگفت‌زده بودند، پنداشتند که باید حیله‌ی نظامی باشد، نه فراموشی. در واقع برای آنان، در هنگامه‌ی نبردی که در برابر هر دروازه، صدها نفر به ضربِ تیرِ نیزه و ریزشِ سیلِ روغنِ داغ از پنجره‌های برج کشته می‌شدند، باز بودن این "درِ" کوچک، به این آسانی، باورنکردنی بود. به هر حال برای کمک عدّه‌ای را خبر کردند. یک گردان با شتاب از آن "در" گذشتند و بی‌خبر پشتِ سرِ مدافعان شهر قرار گرفتند. سربازان یونانی با دیدن سربازانِ عثمانی در شهر، ناامیدانه فریاد بر آوردند "شهر سقوط کرد" و سربازانِ عثمانی با فریاد بلندتری تکرار کردند "شهر سقوط کرد".

همیشه در زمان جنگ، اخبارِ جعلی، بیش از توپخانه زیان می‌زند. این فریاد، هرگونه پایداری را متوقف کرد. سربازان خارجی که پنداشتند به آن‌ها خیانت شده است، جای خود را ترک کرده به سوی بندر شتافتند که تا وقت هست سوار کشتی شده فرار کنند. امپراتور با چند نفر همراه، بیهوده به مهاجمان حمله برد. او در میانه‌ی آن ازدحام، ناشناس بود و فردای آن روز به کمک کفش‌های ارغوانی مزیّن به نشانِ عقابِ زرّين او، توانستند که جسدش را در میان توده‌ی اجساد کشته‌شدگان باز شناسند و بدین‌ترتیب معلوم شد که آخرین امپراتور بیزانس همچون یک رومی واقعی جان و امپراتوری خود را با افتخار از دست داد.

"درِ" کرکاپورتا، "درِ" کوچکی بود که سرنوشت جهان را رقم زد!

مطلب مرتبط:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%87%D9%85%D9%88%D9%86-%D9%85%D9%88%D9%82%D8%B9%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DB%8C-%D8%AD%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D9%87%D9%85%D9%87-%DA%86%DB%8C%D8%B2-%D9%87%D8%B3%D8%AA%D8%AD%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D9%87%D9%85%D9%87-%DA%86%DB%8C%D8%B2-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-vgdtnb5myaue
دو مطلب پیشین:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%D8%AA-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AB%D9%84-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%AC%D8%B1%D9%85-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D9%85-udqvrvuefnte
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2-%D8%AF%D8%A7%D8%B4-%D8%B9%D9%84%DB%8C-l7sxnyldcvpv
دوستان علاقه‌مند به "نوشتن"! به گاهنامه‌ی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده‌شدن، کتاب جایزه بگیرید.
https://virgool.io/Gahnameh-Dast-Andaz/%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B2%DB%B2-zzs0htbktscs
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام: پیش‌گفتار زیبای "اشتفان تسوایگ" در ابتدای کتاب "گریز به جاودانگی _ لحظات‌ درخشان تاریخ":

هیچ هنرمندی هر روزه و روزی بیست و چهار ساعت پیوسته، هنرمند نیست؛ او تنها در لحظات کوتاه الهام می‌تواند چیزی اساسی و پایدار ابداع کند. تاریخ نیز چنین وضعیتی دارد و ما آن را به مثابه‌ی بزرگترین شاعر و بزرگترین هنرپیشه‌‌ی همه‌ی دوران، ستایش می‌کنیم، با این همه، تاریخ نیز پیوسته ابداع نمی‌کند. در این "کارگاه اسرارآمیز الهی" - نامی که گوته از سر احترام به تاریخ داده است - رویدادهای پیش پا افتاده و بی‌ارزش بسیار رخ می‌دهد. در عرصه‌ی تاریخ نیز همچون عرصه‌ی هنر و زندگی لحظات والا و فراموش‌نشدنی کمیاب است. چه بسا که تاریخ، بی‌اعتنا ولی با ثبات، به ردیف کردن سلسله وقایعی قناعت می‌کند و از آن زنجیری به درازای هزاران سال می‌سازد، زیرا هر رخدادی نیازمند زمان آمادگی است و برای هر واقعه‌ی بزرگی یک دوره‌ی تحوّل لازم است.

هر ملّتی باید میلیون‌ها فرد به جهان آورد تا از میان آن‌ها یک نابغه برخیزد. باید همیشه میلیون‌ها لحظه‌ی بی‌مصرف بگذرد تا یک لحظه‌ی تاریخی واقعاً مهم پیش آید.

هنگامی که یک نابغه در عرصه‌ی هنر پدید می‌آید، در حقیقت، عصر خود را ارتقا می‌بخشد. چنین لحظه‌ی «تاریخی» پس از پیدایی، دهه‌ها و حتی قرن‌ها سرنوشت‌ساز خواهد بود. همان‌گونه که جریان‌های رعدِ برقّ، در نوک برق‌گیر به هم می‌پیوندند، انبوه رویدادها نیز در کمترین زمانی، متمرکز می‌شوند.

وقایعی که معمولاً آهسته، پشت سر هم یا به موازات یکدیگر در جریانند، تنها در یک لحظه به هم می‌پیوندند و تعیین کننده‌ و تصمیم‌گیرنده‌ی همه‌چیز می‌شوند: تنها یک آری یا نه، و زودتر یا دیرتر روی دادنِ یک حرکت، این لحظه را برای صد نسل بازگشت‌ناپذیر می‌کند و زندگی یک فرد، یک ملّت، و حتی سرنوشت تمام بشریت را رقم می‌زند.

این لحظات پرهیجان و سرنوشت‌سازی که یک تصمیم اساسی در آن‌ها، در یک روز، یک ساعت و چه بسا یک دقیقه متمرکز می‌شود، در زندگی یک فرد و در طول تاریخ بسیار اندک است.

من در این کتاب می‌کوشم چندتایی از این لحظات را که در طول تاریخ و در کشورهای گوناگون پدید آمده است، شرح دهم. این لحظات به درخشش پایدار ستارگان می‌مانند که در فراسوی شب فراموشی در تابشند.

در هیچ‌جا نخواستم حقایقِ ژرفِ درونی و بیرونیِ رویدادها را دگرگون کنم یا با کجروی تخیّل بر آن‌ها تأكیدی بگذارم، زیرا:

لحظات بزرگ پدیدآورنده‌ی تاریخ را نیاز به هیچ کمکی نیست، در آن‌جا که تاریخ، به‌واقع، کارِ یک شاعر یا نمایش‌پرداز را انجام می‌دهد، هیچ شاعری نباید بر آن پیشی جوید.
حال خوبتو با من تقسیم کنکتابتاریخچگونه تاریخ بخوانیمروش مطالعه تاریخ برای کنکور انسانی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید