پدرش به خاطر ارادتی که به شاهِ مردان، حضرت علی علیهالسلام، داشت نامش را "علی" گذاشت. روزگار گذشت، علی کم کم بزرگ شد و تا به خودمان آمدیم دیدیم که به داش علی شهرت یافته است. در حال حاضر، داش علی یه مغازهی میوه و ترهباری دارد. مغازه برای حسینیهی محلّه است و او اجاره کرده است.
چند وقت پیش با خودروی پدرم رفتم مغازهی داش علی خرید کنم که سوئیچ در خودرو ماند و درها قفل شدند. با توجه به پیشینهی خلافی که از داش علی سراغ داشتم، بهش گفتم: «داش علی! سوئیچ رو ماشین مونده، درها هم قفل شدن، میتونی در ماشین رو باز کنی؟!» داش نگاه عاقل اندر صفیهی به من انداخت و گفت: «داداش در مورد ما چی فکر کردی؟ به مولا، من بزرگترین خلافی که توی این مملکت کردم این بود که عرق خونگی بار گذاشتم. همین!» بعد هم که با اصرار من مواجه شد گفت: «داداشم یه مدّت دزد بوده صبر کن صداش کنم بیات برات باز کنه!»
داشعلی مرامهای خاصی دارد. میگوید من عمراً به ناموس مردم، کج نگاه نمیکنم، مگر اینکه ناموس مردم خودش به من کج نگاه کنه، اونوقت منم مجبورم بهش کج نگاه کنم... !
امکان ندارد که داخل مغازهی داش علی باشی و با یکی از دوستدخترهای قدیم او روبرو نشوی. اگر راست بگوید، تقریباً یک نفر از هر ده زنی که برای خرید به مغازهی او میآیند، در برههای از تاریخ، دوستدختر او بودهاند. کنار دخل ایستادم و میخواهم پول جنسهایی که برداشتهام را حساب کنم. با گوشهی چشمش، زنی را به من نشان میدهد که دست کم میخورد شصت سال را داشته باشد و میگوید: «یکی از دوستدخترهای پانزدهسالگیمه!» وقتی با مخالفت من روبرو میشود که: «داش علی! این بندهخدا اصلاً سنّش به تو نمیخوره، همسنّ مادرته!» میگوید: «شوهر عوضیش اینجوری پیرش کرده، به مولا اون موقع که دوستدختر من بود، تو خوشگلی لنگه نداشت. رخشِ دخترای محلّه بود!»
یکی از منابع خبری که از من، که فقط بچه محلّ داش علی هستم، به مراتب، به داش علی نزدیکتر است گفت: «بشکههای کنار حیاط حسینیه، عرقهای دستساز داش علی هستند.» و وقتی با تعجب زیاد من روبرو شد گفت: «به هیات امنای پیر و زهوار دررفتهی حسینیه گفته توی اون بشکهها سرکه است، اونام که دیدند داش علی خوب کرایه میده، ترجیح دادند حرفش رو باور کنند و کاری به حرف بقیه نداشته باشن!»
چند روز پیش که برای خرید میوهی عید، مزاحم داش علی شدم. حال داش علی اصلاً خوب نبود. هی میرفت توی باغچهی جلوی مغازهاش تگری میزد و دوباره برمیگشت توی مغازه.
یکی از رفقاش گفت: «داش علی حتماً یه کوفتی، زهرماری، خوردی بهت نساخته!»
داش علی مُقُر آمد که:
«جون داداش، دو تا از رفقای تازهکارمون داشتند عرق میخوردند، ترسیدم حالشون بد بشه، با اینکه خودم قبلش کلّی خورده بودم، یه تنه، نصف عرقاشون رو خوردم تا اونا زیادهروی نکنند. به مولا ترسیدم حالشون بد بشه، یه وقت خداینخواسته شبِ عیدی بیفتن رو دست خانوادهشون!»
وقتی داش علی این رو گفت. همون رفیقش رو به من کرد، دهانش را آورد دم گوشم و گفت: «یادته اون روز که داشتی به کارای داش علی خُرده میگرفتی، گفتم در مورد داش علی فکر بد نکن، داش علی خیلی لوطیتر از این حرفاست؟ این هم سندش!»
دو مطلب پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: