یادداشت پیشین:
آن لبی که رُژ و آن مژهای که ریمل زده... آن زُلفی که افشان و آن تنی که عُریان شده!
آن لبی که رُژ زده
شاید
دل صاحبش از قحطی محبّت و مهربانی دچار حریق شده است!
شاید
در حسرت بوسههای زلال و حلالیست که از او دریغ شده است!
آن مُژهای که ریمل زده
شاید
از آنِ کسی است که حتی یک نگاه صادقانه هم برایش عالی است!
شاید
در حسرت نگاههاییست که جایشان در چشم محرمان خالی است!
آن زُلفی که افشان شده
شاید
صاحبش همچون آن شراب نرسیدهای است که اسیر خُم شده است!
شاید
در خیال نوازش دستان پاکی است که در میان یادها گُم شده است!
آن تنی که عُریان شده
شاید
صاحبش آن کسی است که در حال جنگ و ستیز با لشکر غم است!
شاید
در انتظار لمسی است که پاک و مجازش اینروزها بهشدّت کم است!
یادداشت مرتبط:
لمسم کن،در آغوشم بگیر و ببوسم!
حُسن ختام:
بودا و شاگردانش با کشاورزی برخورد میکنند که گاوهای خود را گم کرده و به همین دلیل میخواهد خود را بکشد. بودا با لبخند به شاگردانش میگوید که ما خوششانس هستیم؛ زیرا هیچ گاوی نداریم که آن را گم کنیم. گاو هر آن چیزی است که فکر میکنیم برای خوشبختی ما ضروری است و بدون آن نمیتوانیم زندگی کنیم: شغلی خاص، پول، خانه و حتی یک عشق دروغین.