مقدّمه:
آن موقعها کودکی بیش نبودم که به همراه کودکان دیگر در لابلای بزرگترها و حرفهای بزرگترشان، ورجه وورجه میزد. امّا هنوز "حسین" مهربان و لبخندهای دلنشین و متین او را خوب به خاطر دارم.
چندی پیش، وقتی تابلوی مزّین به اسم شهید را دیدم که از جا درآمده و به سمتی کج شده بود، غصّهام گرفت و با خودم گفتم ای کاش فقط این تابلو کج شده بود که کجی و کژی و کژتابیها، خیلی بیشتر از این تابلو و تابلوهایی شبیه به آن است.
این غصّهی کژیها و کژتابیها، وقتی مادر شهید را دیدم که کمرش زیر بار غم از دست دادن بهترین فرزندش، خم شده، بیشتر شد و وقتی به اوج خود رسید که چند دقیقهای پای شکوهها و نالههای جانسوز مادر این شهید عزیز نشستم.
مادری که دلش بارها و بارها از مشاهدهی رفتار نابخردانهی برخی از مسئولان و ملامت تند و گزندهی پارهای از مردم، شکسته است. مادری که میگفت برخی از مردم زبان به ملامتم باز میکنند که حاج خانم پسرت را فرستادی شهید شود که این گردنکلفتها بچّههایشان را پروار کنند و بفرستند آمریکا و انگلیس درس بخوانند و بخورند و ببرند و وضعیت مملکت را برسانند به اینجا؟!
خواهی باور کن، خواهی باور نکن، ای عزیز!
هنوز از زخمهای تمام شهیدان عالم، خونی به سُرخی شفق، جاری است.
ای هموطن! هر کوچهای که نام شهیدی بر خود دارد، زخم همیشه بازی است بر تن وطن. ای کاش ما عابران که بر این زخمها گام مینهیم، لَختی بیندیشیم که آیا این زخمها را مرهمیم و یا فقط در اندیشهی دینار و درهمیم!
ای هموطن! هر کوچهای که نام شهیدی بر خود دارد، زخم همیشه بازی است بر تن وطن. ای کاش ما عابران که بر این زخمها گام مینهیم، لَختی بیندیشیم که آیا داریم آنها را باز میکنیم و یا عزممان را برای بستنشان ساز میکنیم!
ای هموطن! هر کوچهای که نام شهیدی بر خود دارد، زخم همیشه بازی است بر تن وطن. و تو ای عابر که بر این زخمها گام مینهی، شبی تو را دیدم که برای نوشتن نام گُل نسترن، نام شهید را رنگی میکنی؟ وای بر ما، با تو چه کردیم که چنین ننگی میکنی؟ نام گُلی را با نام شهیدی تاخت میزنی؟ ای هموطن، داری با دست خود، دست به باخت میزنی؟ به تو گفتم ای کاش لااقل نام گل لاله را نوشته بودی که از خون جوانان وطن، لاله دمیده! و تو سخت از اوضاع خودت، خودش، خودمان و خودشان گلایه و شکایت داشتی و بسیار ناله کردی و من تو را در حالی ترک گفتم که با شعر مرحوم عارف قزوینی، بازی میکردم و به جای کلمهی لاله، کلمهی ناله را میگذاشتم. از خون جوانان وطن، لاله دمیده. از خون جوانان وطن، ناله دمیده!
ای هموطن! ای مسئول نشسته بر صندلی ریاست! ای سیاستمدار! ای شناگران آبهای گلآلود! هر کوچهای که نام شهیدی بر خود دارد، زخم همیشه بازی است بر تن وطن. آیا حالا که مسئولی و مسئولیتی بر گردن داری، حواست به زخمهای همیشه باز وطنت هست؟ میبینم که به جای لباس کار، لباسِ شنا بر تنت هست! وای بر ما و اُف بر تو!
آیا داری در این خون شنا میکنی تا به هوسهای حریصانه و دلخوشیهای پوچ و کاذب خود برسی و به هر قیمتی که شده است، تنها کام دل خویش را برآوری؟ وای بر ما و اُف بر تو! شیههی هوسناک و شیپور هراسناک تمام شروران شریر و شهیر بشریت، بدرقهی راهت و تحسین شیطان شرور همیشه همراهت!
آیا داری در این خون دست و پا میزنی تا هر جور که از دستت برمیآید برای این زخم یا زخمهای باز ابدی، حتی اگر شده است ذرّهای، مرهم باشی؟ درود بر تو! دعای برآمده از گلوی خشکیدهی تمام شهدای تشنهی در خون غلطیدهی راه انسانیت، بدرقهی راهت و دست حق و حقیقت همیشه به همراهت!
یادداشت مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُُسن ختام: