مردی، در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، در جلوی چشم مردم، چیزی کوفت میکرد. ببخشید، روزه میخورد. ظریفی که روزه داشت و اتفاقاً خیلی هم تحت فشار گرسنگی و تشنگی قرار داشت، چشمانش به آن مرد روزهخوار افتاد و سخت برآشفت. ظریف، تاب نیاورده و خود را شتابان، به وی رساند تا هر چه زودتر، به راه راست هدایتش کند. این گفتوگو یا جر و بحثِ پُرحاشیه، نتیجهی همین هدایت کردن است:
+ آقای عزیز! گویا شما از استهلال ماه مبارک خبر ندارید؟!
- مبارک؟! مبارک چی شده؟!
+ اگر دست از خوردن بردارید، به من گوش کنید، میفهمید که مبارک چیزیش نشده!
_ [دست از خوردن برمیدارد و به ظریف گوش میدهد.]
+ آقای محترم! دارم میگم گویا شما خبر نداری چند روزیه که هلالِ ماه مبارک رمضان رویت شده؟!
- چرا خبر ندارم؟! خیلی هم خوب خبر دارم!
+ پس چرا اینجا وایسادی و جلوی چشم مردم داری روزهخواری میکنی؟
- [با تمسخر]: حاجی، مگه نمیبینی؟ من هنوز به سنِ تکلیف نرسیدم!
+ [پس از نگاهی به سبیل و ریش و پشم قندیل مانند مرد]: جناب! ما رو دست انداختی؟ دست کم بیست سالی از سنّ تکلیف شما گذشته!
- راسّیاتش، تو بچگی، چیپس و پفک زیاد خوردیم، این شد که دچار تکلیف زودرس شدیم!
+ دست از مسخره بازی برمیداری یا یه جور دیگه باهات برخورد کنم؟
- حاجی، چرا جوش میاری؟ اصلاً من به سنّ تکلیف رسیدم، ولی هنوز بالغ نشدم! مشکلیه؟!
+ ببخشید! سنّ تکلیف، مگه همان سنّ بلوغ نیست؟
- بابای خودم الان چهل سالیه که به سنّ تکلیف رسیده، ولی خودش اصرار داره که هنوز بالغ نشده!
+ پس باباتم عینهو خودت روزهخواره؟
- آقا مال تو رو که نخوردیم. مال خودمونه، میخوایم هر وقت و هر جایی که عشقمون کشید بخوریمش! مشکلیه؟!
+ دست از مغلطه برمیداری یا زنگ بزنم پلیس بیاد جمعت کنه؟!
- [میخواست الکی بگوید خودش پلیس است، ولی ترسید ماجرا بدتر شود!]: حاجی، چرا داغ میکنی؟ راستش من مشکل پزشکی دارم. دکتر گفته نباید روزه بگیرم.
+ خُب مردِ حسابی، این رو از همون اول میگفتی. خدا بهت سلامتی بده انشاءالله، ولی جلوی مردم روزهخواری نکن! یکی میبینه، دلش میخواد، درست نیستش!
- ای بابا، ما پیش خودمون گفتیم، چیزی که از خدا پنهون نیست رو چرا از خلق خدا پنهونش کنیم!
+ [با این جواب روزهخوار بسیار آچمز گشت و راهش را گرفت و رفت و قصهی ما، به خیر و خوشی، به سر رسید!]
نه!، نه! صبر کنید! صفحه را نبندید! فکر کنم ظریف میخواهد برگردد. نه! فعلاً که ایستاده. گویا میخواهد دست به کار عجیبی بزند. آخ آخ آخخخخ این چه کاری است که ظریف دارد میکند؟ اصلاً صفحه را ببندید. ببندید دیگر. نه! نه! بایستید! خدایا از اینجا به بعد را چگونه بنویسم که نه میخ بسوزه نه کتاب؟!
متاسفانه ظریف دست به تنبان شد و طیِ یک عملیات محیّرالعقول، تنبانش را از پایش درآورد! وای خدای من! چه دارم میبینم؟! دیگر از این بدتر نمیشود! اگر خواستید بروید، بروید. بروید دیگر، هیچ اصراری بر ماندن شما در این صفحهی مثبت هژدهی لعنتی ندارم!
ای خدااا از دست شما! هنوز که اینجا هستید! هنوز که دارید میخوانید! از اینجا به بعد را خواهش میکنم، فقط بالای هژده سال، بخوانند. ای بابا! آقا، شما! نه، شما! شما که هنوز هژده سالت نشده، چرا هنوز اینجایی؟ هر چه پیش بیاید پای خودت است!
یا امامزاده بیژن! این ظریف گویا عادت به پوشیدن لباس زیر هم ندارد! ظریف، تنبانش را روی دوشش انداخت و به سمت مردِ روزهخوار برگشت و خرامان خرامان و کمی کت واکگونه(!) از جلوی او رد شد. به طوری که اگر هر کس دیگری در آن وضعیت ندیدش، او قطع به یقین ببیندش. اتفاقاً چیزی نگذشت که روزهخوار ظریف صحنهدار را که از زمین تا آسمان با ظریف بدون صحنهی یک دقیقه پیش فرق میکرد را به خوبی رویت و برانداز کرد و با عصبانیّت زیاد، سرِ حرف را باز کرد:
- هی مشدی! مگه دیوونه شدی؟ معلومه داری چه غلطی میکنی؟! تو بودی مثلاً میخواستی ما رو هدایت کنی؟ تنبونتو پا کن، جلوی زن و بچهی مردم، زشته! مردیکه، مثل اینکه شورتم برات خیلی تعریف نشده! هان؟!
+ [خودش را به آن راه میزند.]: والّا دیدم همه دارند یه چیزی کشف میکنند، منم گفتم بیکار نشینم و یه چیزی کشف کنم!
- خُل شدی؟ الان مثلاً جنابعالی چیچی رو کشف کردی؟
+ عورتم رو!
- حتماً میخوای برای این کشفی که کردی، بهت حقِ کشف هم بدن؟ آره؟!
+ از کجا فهمیدی؟ آفرین به هوشت! حالا برای گرفتنِ حق کشف، کجا باید برم؟ تو میدونی؟!
- مردیکه شلورات رو پات کن. چیزی که تو کشف کردی رو هشت میلیارد دیگه هم میتونن، بدون هیچ زحمتی، کشفش کنن!
+ اِهه، پس چرا کشفش نمیکنن؟ اصلاً اگه راست میگی خودت کشف کن ببینم میتونی کشف کنی!
- شلوارت رو میپوشی یا زنگ بزنم پلیس بیاد چپقتو چاق کنه؟!
+ [ترسید کار به پلیس و چپق چاق کردن بکشد!]: شوخی کردم!
- مردیکه مگه من با تو شوخی دارم؟ چرا شلوارتو نمیپوشی، بری گورت رو گم کنی! خیال ما رو هم راحت کنی!
+ ای بابا، ما پیش خودمون گفتیم، چیزی که از خدا پنهون نیست رو چرا از خلق خدا پنهونش کنیم!
دو یادداشت پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: